...

+ و تو... مطمئنی؟
_راجب چی؟
+مفهوم واحدی مد نظرم نبود.
_اره اینجوری بهتره. سوالت نیاز به مفهوم جزئی داره اما گمون نکنم درباره من! نه. قاطعانه میگم که مطمئن نیستم!
هی اونجوری نگاه نکن! خودت عحیب پرسیدی. توقع جوابای ساده رو که نداشتی؟
+معلومه که نه. در برابر تو هیچ وقت توقع جوابای ساده ندارم. فقط، لطف کن ساده اش کن. یه جوری که منم بفهمم رفیق!
_هممم، باشه. ولی،واضح بود! من مطمئنم؟ابدا. راجب هرچیزی

  • ۱۳
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • aramm 0_0
    • جمعه ۳ بهمن ۹۹

    از عنوان نوشتن متنفرررم بیان

    اینو خوندنین؟ خب، میدونین طرف حسابم کی بود؟ یه لیموی خسته که انداختنش تو ابمیوه گیری حسابی چلوندنش! (نمیدونم شایدم نچلونون به هرحال:/ )

    و امروزم به درست کردن وب برای اوشون گذشت و اره خلاصه که بدجور دهنم سرویس شد. هعی. اما در هر صورت خواستم این لیموی چلوند... چیزه ببخشید خسته  رو بهتون معرفی نمایم. رفیق جینگ بنده. مادمازل لیمو. (هی لیمو من باید تا اخر تو بیان هی لیمو صدات کنم؟ ریلی؟) 

     

    عام، دیگه اینکه هم اسم وب رو و هم پروفایلمو و هم قالبمو عوض کردم_ قالبمو ممکنه بازم عوض کنم؛ ثبات ندارم که-_-  _ گمم نکنین ارامم:] (حالا یکی نیست بگه گمت بکنن بهتر؛ نه که خیلی مفیدی (دایناسور ابیه) (تا حالا پرانتز تو پرانتز دیده بودین؟:دی) ) 

    و... دیگه چی میخواستم بگم؟...

    عاهان؛عشق کتاب گوشِت با منه؟ این پست چرت و پرت منو خوندی؟ هنوز میگی خوب مینویسم پسر؟ کوتاه بیا بابا.

    این پست انقدر پرت و پلا بود که فک کنم باید یه موضوع واسش باز کنم به اسم: یاوه گویی های یک عدد ارام:/ والا قصدم این بود که بیشتر لیمو رو معرفی کنم( ببین لیمو من واقعن نمیتونم لیمو صدات کنم خودت یه فکری بکنXD) که البته چون همیشه تو معرفی چلاقم، بیشتر به چرت و پرت گویی گذشت:]]

  • ۹
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • aramm 0_0
    • چهارشنبه ۱ بهمن ۹۹

    برو جلو یه قهرمان بشو!

    فک کنم وقتشه یکم از این بی مصرفی در بیام. با یه گوشه نشستن و غر زدن،هیچی درست نمیشه. خب قبول؛ آدم سبک میشه اما اوضاع رو به راه نمیشه.
    از فردا

  • ۹
  • نظرات [ ۱۹ ]
    • aramm 0_0
    • شنبه ۲۷ دی ۹۹

    گم شدن.

    یک دو سه... دم؛ بازدم!
    دستمو جلوی دهنم میبرم. بازدم های داغی که برمیگردن و o2 های بخت برگشته که خودشونو تو سینه ام حبس میکنن. دستمو حرکت میدم؛نبض گردن... آها!

  • ۹
  • نظرات [ ۶ ]
    • aramm 0_0
    • پنجشنبه ۲۵ دی ۹۹

    برای تیام مینویسم 2

    تیام من سلام! حال و احوالت چطور است؟ اینجا همه چیز خوب است. اگر از امار بالای قربانیان کرونا و سفره های خالی مردم چشم پوشی کنیم؛ و اگر دی ماه منحوس پر امتحان را فاکتور بگیریم، و همینطور نمرات درخشان بنده را ، همه چیز خوب است.

     درست نمیدانم 

  • ۶
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • aramm 0_0
    • جمعه ۱۹ دی ۹۹

    فراموش شدن.

    فکر میکنم سخت ترین چالش برای من در رابطه با ادمای اطرافم؛ فراموش شدنه. بطور کلی سخت با کسی صمیمی میشم. اما اگه واقعا کسی تو دلم جا باز کنه؛ خب دیگه یجورایی یه حس مالکیت ازار دهنده ایی ( برای خودم) روی طرف دارم و دلم میخواد دورش حصار بکشم بگم هی لعنتیا نزدیکش نشین اون فقط برای منه. وای الان که دارم اینارو مینویسم با خودم میگم نکنه فکر کنین هز این ادمای انحصار طلبی ام که میخوان همه رو کنترل کنن؟ یا چمیدونم بخاطر جمله: بطور کلی سخت با کسی صمیمی میشم؛ خیال کنین الان دارم بهتون دروغ میگم و دوستتون ندارم؟:/ نه واقعن بیان برای من متفاوته. بیان مثل بقیه جاها نیست که مجبور باشم برای اسیب ندیدن و در امان موندن از اسیب های عاطفی و ذهنی؛ زیادی سرد یا محتاط بنظر بیام. این مدتی که نبودم واقعن فهمیدم بیان مثله " خونه" ست. جایی که میتونی بدون نگرانی بابت هر چیزی، پیژامه گلگلیتو پات کنی و همونجور که با خیال راحت هندونه شتری میخوری و آبش از صورتت میچکه یه لبخند بزرگ بزنی و پا روی پا بندازی. جایی که میتونی وقتی اون بیرون داره برف و طوفان میاد و هیچکس از سرماش در امان نیست،  تو اونجا و زیر پتوی محبوبت لم بدی و کنار شومینه سه تا سه تا ماگ قهوه بکشی بالا. 

    بله بیان و همه آدم های توش برای من سفید و امنن. میتونم بدون توجه به قوانینی که برای ارتباط با بقیه ادما دارم باهاشون صمیمی باشم و تو قلبم جاشون بدم( مثلا قرار بود راجب فراموشی بنویسم، همش صرف هندونه گذاشتن زیر بغل محیط بیان گذشتXD) 

    اره داشتم میگفتم؛ معمولا نمیزارم به این راحتیا وابسته بشم و وقتی هم که وابسته میشم؛ دوست ندارم تحت هیچ شرابطی از دستشون بدم. و ترسم همیشه این بوده که یه روز کسی بیاد و جای منو تو دل طرف بگیره و من هر روز محو و محو تر و درنهایت فراموش بشم براش. بلایی که اینروزا برای بار دوم داره سرم میاد. انقدری کله شق هستم که به طرف نگم نرو. از این کله شقی متنفرم. اینکه با وجود اهمیت فوق العاده بالایی که یسریا برام داشتن، وقتی دیدم دارن اروم اروم محو میشم / میشن سکوت کردم و گذاشتم زمان تکلیف همه چیو مشخص کنه. ولی آخه چرا باید به کسی که هوای رفتن داره بگم نره؟ فک میکنم اینکه ادمها ازاد باشن تا بتونن بدون عذاب وجدان تصمیم بگیرن از همه چیز مهمتره... نمیدونم... واقعا نمیدونم!

    فقط میدونم این بار، به نسبت دفعه قبل خیلی قوی تر شدم. دفعه قبل من شبها تا صبح اشک میریختم و صبحش انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده، به همه لبخند میزدم و به همه امید میدادم. اینبار اما؛ میتونم دردی که از رفتنش برام ایجاد میشه رو تحمل کنم. انگار که دیگه بلد شدم؛ عادت کردم! نمیدونم بازم مهم نیست. فکر میکنم باید رفتاری که تموم مدت با احساساتم داشتم رو ادامه بدم.

    "مهم نیست" (:

    خب دیگه خیلی غر زدم فک کنم:/ واقعن دلم برا این پنل مدیریت تنگ شده بودا. ( وی یک ماهی قرمز با حافظه ای درب و داغان میباشد که پس از نابود کردن لبتاب رمز وبلاگش را فراموش کرده و تمام این مدت نتوانسته بود با گوشی وارد شود. وی دیشب فهمید که درواقع اسم کاربری اش را اشتباه میزده و رمز را بلد بوده. وی دیشب نیم ساعتی به حماقتش خندیده و از ذوق وارد شدن به صفحه مدیریت جیغ های بنفش کشیده:") )

     

  • ۱۲
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • aramm 0_0
    • پنجشنبه ۱۱ دی ۹۹

    دستها

     یبار بهش گفتم اولین بار که منو بینی چیکار میکنی؟
    گفت خب، بغلت میکنم، محکم! 
    گفتم ولی من دستاتو میگیرم! گفت دستامو؟ چرا؟
    گفتم ببین دستا خیلی مقدسن، چونکه این دست ها وقتی چشم هامون افتاده بودن روی دنده لج و داشتن غممون رو فریاد میزدن اشکامونو پاک کردن. روزایی که کسی نبوده که اشکامونو پاک کنه این دستها کمکمون کردن.
    من باید از دستات ممنون باشم که تو نبود من اشکاتو پاک کردن و بهشون اطمینان بدم دیگه لازم نیست اینکارو بکنن چون من هستم. دستها مقدسن، دستهای تو بیشتر رفیق!
    _ واقعیات_




  • ۲۲
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • aramm 0_0
    • پنجشنبه ۱۳ آذر ۹۹

    برای تیام مینویسم

    تیام عزیز، سلام!
     برای تو مینویسم؛ برای تو که این روزها گم شده ایی. (یا مرا قال گذاشتی و رفته ایی؟)
    مهم نیست که ممکن است از دستم عصبانی باشی و این نامه را نخوانده بسوانی، و مهم هم نیست که اصلا اهمیتی به این نامه ندهی. میخواهم برای تو بنویسم و تو به تنها کسی که در کره زمین ما تعلق داری انحصارا منم! 
    پس تیامِ من؛ لطفا به من خبری از خودت بده. آه میدانم ممکن است چقدر از من عصبانی باشی، و فکر میکنم میدانم چرا؛ اما تو که نمیخواهی مثل قدیم دوباره با

  • ۷
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • aramm 0_0
    • دوشنبه ۳ آذر ۹۹

    نامه ای به هشتاد سالگی

    پیرزن چروکیده و هشتاد ساله؛ سلام

    دارم برای تو مینویسم. توکه احتمالا تا آن موقع یک خط لبخند عمیق  دور لبهایت شکل گرفته و ویلچر نشین شده ایی. احتمالا هنوز هم موهای سفیدت را کوتاه نگه میداری و دست از فوتبال بازی کردن نکشیده ایی. روحیه ات را تحسین میکنم=)  من عزیز و پیرم، به من بگو ببینم تا به حال چند فیلمنامه نوشته و چند فیلم را ساخته ایی؟ آنقدر قوی بوده ایی که هالیوود به تو درخواست دهد و تو با لبخندی ژکوند ان را رد کنی و برای کشورت فیلم بسازی؟ امیدوارم خودِ نوجوانت را نا امید نکرده باشی! تئاتر چطور؟ یادت نرفته که وقتی 15 ساله بودی دیوانه تئاتر بازی کردن و نوشتن نمایشنامه بودی؟ اولین نمایشنامه ات را یادت می اید؟ همان که برای مدرسه نوشته بودی و روایت کردن فضه و اسما اشک همه را حتی ان مدیر ظاهرا سرد و بی احساستان را در اورد؟ یادت هست بعد نوشتن ان نمایشنامه و اجرا کردنش، یک دبیرستان دوره دوم از تو خواست که نمایشنامه ات را برای مدرسه انان نیز اجرا کنی؟! چقدر ذوق کرده بودی و چقدر کنجکتو بودی که بفهمی انان از چه کسی درباره نمایشنامه ات شنیده اند!:)
    آه پیرزن تنهای هشتاد ساله! یحتمل همچنان از ازدواج گریزانی و تنها در کلبه کنار دریایت به سر میبری! هر از گاهی تیام که حالا اوهم

  • ۸
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • aramm 0_0
    • پنجشنبه ۲۹ آبان ۹۹

    برگی از تاریخ برای آینده!

    تارای عزیزم. نوه خیلی دور _یا شاید نیامدنی ام_ سلام!
    در یکی از شبهای سرد پائیز 99 برایت مینویسم. درحالی که نمیدانم اصلا ممکن است تو وجود داشته باشی یا نه...
    این را با توجه به نگاه منفی ام به مقوله ازدواج و بدتر از ان بچه داری میگویم! به هرحال، فرض میکنیم که تصرات من راجب این امر تغییر کرده و تو و مادرت(یا شاید پدرت؟) وجود دارید. خب در ان صورت عزیز دلم؛ مادربزرگ 15 ساله ات میخاهد از روزهای تلف شده و در عین حال مفید نوجوانی اش برایت بگوید!
    ماجرا از انجا شروع شد که مادربزرگِ نوجوانت با رفقایش، بار و بندیل بسنتد که به استخر بروند و انتقام دوری شان از دریا را اینگونه بگیرند! تا اینکه  یک دفعه

  • ۶
  • نظرات [ ۸ ]
    • aramm 0_0
    • يكشنبه ۲۵ آبان ۹۹
    چه رنجی می‌کشد آن کس که "انسان" است و از احساس سرشار است..