۸ مطلب با موضوع «تجربه هایِ باد نیاورده» ثبت شده است

اگر صدایم را میشنوی اجازه بده این اشک ها تا ابد ادامه داشته باشند.

من امیدی نداشتم. سرم را روی دست هایم گداشته بودم و به مامان که با اعتماد بنفس منتظر شنیدن نام من بود میگفتم بیخودی خودت را معطل نکن، اینترنت را هم میتوانی قطع کنی و بروی. اگر جزء آن 6 نفر شایسته تقدیر نبودم، حالا که اسم 7_8 نفر از 10 نفر برنده نهایی را گفتند عمرا دیگر شانسی داشته باشم. دست های یخ زده و سردم را در هم پیچیدم و چشمانم را بستم. داشتم تصور میکردم انهایی که نامشان را خواندند و برچسب برگزیده پشت اسمشان خورده چه حال خوبی دارند که یکهو نام اشنایی را شنیدم. اسم خودم بود. من بودم، من بودم با همه ناامیدی ام. دو ثانیه هنگ از اسم شنیده شده به مامان زل زدم و بعد، بعد ماه ها یک جیغ بنفش از ته دل و بالا پایین پریدن ها و داد زدن:یس یس یسسسس!
اینکه موقع شنیدن اسمم روی پله ها نشسته بودم و بعد که خواستم خبر را به گوش دیگران برسانم دو سه پله ای سقوط کردم بماند، خدا میداند سیم های انتقال احساساتم چه بلایی سرشان امده بود که وسط شلنگ و تخته انداختن هایم و جیغ کشیدن های ممتدم یکهو لرزیدم و روی زمین افتادم و مثل یک داغ دیده گریه ام گرفت. طفلکی دیگران که تا همین چند دقیقه پیش جلوی دهنم را گرفته بودند تا در برابر در و همسایه حقظ ابرو کنند و من هم همینطور جفتک اندازان سعی در رهایی داشتم، اما حالا با لرزیدن و گریه کردن های دیوانه وارم درست وسط گل فرش مواجه بودند.
من تا پیش از این هیچ درکی از اشک شادی نداشتم اما از زمانی که این اختلال در بروز احساساتم پیش امده  دیگر میتوانم با اطمینان بگویم خوش به حال انهایی که زیاد از این اشک ها میریزند.

  • ۱۵
    • aramm 0_0
    • سه شنبه ۱۶ شهریور ۰۰

    ناسالم هستم؛ در خدمت شما

    من یک ادم ناسالم هستم. همانطور که در عنوان اشاره کردم؛ من یک ادم ناسالم هستم. همین که جمله من یک ادم ناسالم هستم را در دو خط چهار بار گفته ام اولین دلیل است. اما نکته که منجر به این کشف عظیم شد این نبود، من یک ادم ناسالم هستم چونکه یک حسود خاموش هستم. حسود ها انواع مختلفی دارند برای مثال توجه کنید، یک خانمی که همسرش از  دستپخت مادرش تعریف میکند و او عربده ای بر سرش میکشد و در را تق به هم میکوبد و صبر میکند تا شوهرش بیاید منت کشی. یک خانم دیگر که همین سناریو برایش تکرار شده میرود کلاس اشپزی تا دستپختش بهتر شود و دیگر این اتفاقات تلخ را تجربه نکند؛ این خانم در دسته حسود های سالم قرار میگیرد. خانم دیگری که دوباره عه! همین سناریو برایش تکرار شده کینه میکند و سرکوب میکند و در یک فرصت مناسب میگذارد میرود و دیگر هم بر نمیگردد. اما حسود های ناسالم ناسالم اند اعزه. اگر دوست صمیمیشان برایش از دوست خیلی خفن و کیوت جدیدش بگوید تایپ میکند ای وای!! چه بانمک! هاها! من هم دارد ازش خوشم میاید! و از پشت صفحه گوشی چهره اش در هم رفته و با دل و روده در هم پیچیده میخواهد دست دوستش را بگیرید و رویش برچسبMINE بزند و پشت سرش قایمش کند. اما چون یک حسود ناسالم است مثل ادم متمدن های با فرهنگ رفتار میکند و بعدتر که دوستش خواست او را با دوست جدیدش اشنا کند با همان لبخند مضحک سر تکان میدهد و جلو میرود. بعد میبیند که بقیه نشسته اند دور ادم جدید و هی به به چه چه چه کمالاتی. دارد شبیه ک درام تینجری میشود ولی شما دوربینتان را زوم کنید روی حسود ناسالم؛ نه این سناریوی درپیتی نویسنده. داشتم میگفتم که بعد حسود ناسالم هی بیشتر پوست لبش را میجود و در خود فرو میرود و انگار که یک سیاه چاله در ائورت های قلبش جریان دارد. حسود ناسالم علت های دیگری هم برای ناسالم بودن دارد برای مثال؛ حسودی یک رفتار ناسالم است که وقتی حسودی ناسالم شود یک ناسالم دوبل است که ما به اختصار و برای اهمیت دادن به ارایه های ادبی ان را حسود ناسالم خطاب میکنیم و امیدواریم شنونده عاقل باشد. رشته کلام از دستم در نرود؛ ادم ناسالم ویژگی های ناسالم تری هم دارد و اگر دقت کنید من در یکی دو خط اول چهار بار تاکید کردم که یک ادم ناسالم هستم نه تنها یک حسودناسالم. 
    از دیگر ویژگی های این پدیده ها میتوان به این اشاره کرد که هرچه حس عمیق تر دوری بیشتر. اجازه بدهید یک مثال ملموس بزنم، اجازه هم ندهید من یک مثال ملموس میزنم چون بهرحال این متن من است و من نویسنده و خدای این کلماتم و خداها هرکار دلشان بخواهد میکنند. مثال ملموس: من یک کراش دارم؛ همه صفحات مجازی اش را به صد روش پشم ریزان پیدا و با اکانت های فیک دنبال کرده ام و تک تک پیام ها و تکه کلام ها عادات سلایق و مدل ذهنی اش را مثل یک الگوریتم در ذهنم ترسیم و حفظ کرده ام اما وقتی دوستم میپرسد تا حالا باهاش حرف زده ای؟ من لبخند ژکوندی ضمیمه پاسخ منفیم میکنم و تایید میکنم که لااقل در صد سال اینده هم این اتفاق قرار نیست بیفتد. ببینید این رفتار ممکن است خیلی جالب و فان بنظر برسد اما برای ناسالم مبتلا به این مشکل یک معضل جدی محسوب میشود و در مسائلی عمیق تر از کراش بازی و فلان یک نمود کوفتی و مزخرف پیدا میکند.
    بعدتر ها اگر حوصله ام یاری کرد بازهم از ویژگی های ناسالم ها میگویم و ممکن است نگویم چون یک خدایم و بعضی موقع ها خوشم میاید افریده هایم را نصفه ول کنم. مثل سالها قبل که پسرعمویم بالاخانه اشرف مخلوقاتش را نصفه ول کرد؛ خدا بودن اینجوری است دیگر.


    +مزاح کردم؛ اگر قرار باشد خرده بگیربد به شما خواهم گفت حرف هایم عین حقیقت بوده و شاهد از غیب رسیده.
    ++دوسان میگفت من زبان برنامه نویسی را بیشتر از زبان ادمیزاد ها دوست دارم و بعد به این فکر کردم که باید زبانی را که بیشتر از زبان ادمیزاد ها دوست دارم پیدا کنم.

    بعدا نوشت: به این فکر کردم که لوسیدا اولین نفری است که این قاعده را شکسته؛ هرچند نصفه نیمه. لوسیدا میتوانی بعد از مرگم رکوردت را در گینس ثبت کنی.
    +++نوشتنم نمی آید اما دلم برم ای اقیانوسم تنگ شده بود پس لگدی به قوه اراجیف گویی ام زدم  و حالا اینجاام.
    ++++احتمالا از کنکور 1401 بیشتر از کنکور خودم متنفرم. استلا و خیلی های دیگر پشت میله هایش اند.
    +++++فقط نظر من این است که ستاره های سینیور نورش همه بزهس سرا را روشن کرده یا شماهم؟!

  • ۱۲
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • aramm 0_0
    • چهارشنبه ۳ شهریور ۰۰

    بالاخره تموم شد:>

     

    هاممم... تا همین چند ساعت پیش هنوز تو مقطع راهنمایی بودم.. البته که هنوزم هستم، میدونم تا مهر هنوزم نهمی محسوب میشم،اما بهرحال حس خوبی داره. تموم کردن یه مقطع تحصیلی و تخصصی تر شدن درسا.. نمیدونم ولی برام جالبه:) اخرین امتحانمون دفاعی بود. 10 رفتم مدرسه،امتحان دادم و برگشتم. میدونین یکم بابت رفتارم شرمسارم، امتحانمو زودتر از همه دادم و بعد تحویل برگه فقط با سر تکون دادن با دبیرمون خدافطی کردم و رفتم. نه هیچ کس دیگه و نه حتی هم کلاسیام.. البته اوضاع اونقدرا هم خیط(خیت؟) نبود، امسال اولین سالی بود که تو این مدرسه بودم و خب نصف بیشترش مجازی بود، اون تایمی هم که حضوری بود مثه یه روح میرفتم و میومدم و با هیچ کس صحبت نمیکردم پس نمیتونستم صبر کنم تا بعد امتحان باهاشون یه خداحافطی صمیمانه داشته باشم هوم؟ بهرحال،هرچی که بود گدشت و من از امروز رسما وارد تابستونم شدم. تا اخر خرداد سریالمو تموم میکنم،تفریح میکنم بازی میکنم و  به خودم استراحت میدم. و از اول تیر دوباره برنامه هامو از سر میگیرم..
    ولی خب وقتی که برمیگردم و به این سه سال فکر میکنم رنگ خاکستری نگاهم رو میپوشونه. خاکستریِ خالص و نه هیچ رنگ دیگه ای. سال هفتم و هشتم دوستای خوبی پیدا کردم.. خیلی خوب.. اتفاقات بد کم نداشت اما تموم سختیا با یه دور "زو" بازی کردن تو نمازخونه تموم میشد. حالا بماند که خیلی زود جلوی تنها تفریحمونم گرفتن و طبق معمول کوفتمون کردن ولی بهرحال لحظه های خوبش تو ذهنم موندگار شده.. هشتمی بودن برای من مساوی با تحول بود. و خیلی از مهم ترین ادمای زندگیم رو از دست دادم. اگه یه روز ادرس اینجا رو به سایه دادم احتمالا میتونه شهادت بده من چقدر یهویی تغییر کردم و رفتم تو لاک خودم"-"
    از ادمی که یه لحظه اروم و قرار نداشت و از دیوار بالا میرفت تبدیل شدم به کسی که خیلی منزوی تر و اروم تر شده بود. و احتمالا کم حرف تر و ترسو تر... نیرونین در طاهر کول و باحال به نظر میرسه اما واقعا مزخرف بود،یه پسرفت بزرگ که هنوزم دارم باهاش مقابله میکنم.
    دلایل زیادی داشتم براش. برای این تغییر کردنم دلایلی داشتم که هنوز به هیچکس نگفتم،جز مامانم که اونم خودش فهمید*کوبیدن بر پیشانی*
    و بعدش که کرونا اومد و این باعث شد یکم راحت تر اون سال نحس رو تموم کنم. ولی اونقدرا هم به سودم تموم نشد،اگه یه دوره افسردگی و  کابوسای شبانه و ترس و استرس زیاد و طولانی مدت و  مشکلات این شکلی رو فاکتور بگیریم شاید.
    تابستون اون سال واقعا خوب بود.. کار خاصی نکردم اما شروع دراما دیدن، خوندن مقالات علمی مورد علاقم، خوندن بیشتر راجب اساطیر و در نهایت پیدا کردن بیان و اینجا... بهترین اتفاق زندگیم بود:) گرچه اینجا رو یکم دیرتر راه انداختم اما تابستونم با بیان گذشت و من این رو فراموش نمیکنم~
     سال بعدش من وارد یه مدرسه جدید شدم. از اون مدرسه کوفتیم اومدم بیرون*هنوز وقتی به این فکر میکنم چقدر استرس کشیدم تا ازمون و مصاحبه ورودیش رو قبول بشم خندم میگیره* و وارد یه مدرسه دیگه شدم. فقط خدا میدونه روزای اول چقدر رفت و امد تو یه محیط کاملا جدید برام سخت بود و عملا صم بکم بودم. اونقدر ساکت که وقتی روز سوم جواب سوال معلم رو دادم بهم گفت فکر میکردم تار های صوتیت مشکلی چیزی داره•-•
    و امسال با همه سختی های درسیش و قطع و وصل شدن وضعیت حضوری با مجازی بودن کلاسا سال اروم و خوبی بود. از دوستام دور شدم ولی در عوض از لحاظ روانی ارامش بیشتری داشتم'-'
    اومم.. اره دوسش داشتم. ابدا دلم نمیخواد این سه سال دوباره برام تکرار شه اما اگه بخوام مثبت اندیشانه بررسیش کنم میتونست خیلی بدتر بشه پس ازش راضیم. اما میدونم قرار نیست سه سال بعدی رو اینجوری بگدرونم. ضعف هام رو کنار میزارم و جسورانه تر ادامه میدم. دوست دارم سه سال بعد وقتی دارم به گذشته نگاه میکنم بگم این سه سال سکوی پرش من بوده. هوم..

    +قهقهه در وایکیکی عالیه:"))))))))

  • ۱۲
  • نظرات [ ۵ ]
    • aramm 0_0
    • چهارشنبه ۱۹ خرداد ۰۰

    :)))))

    این خیلی مسخره و در عین حال جذابه که دلمون برای آدمهایی تنگ میشه که نه دیدیمشون، نه دستشون رو گرفتم و نه در آغوششون گرفتیم. امروز؛ فارغ از جلسه مشاوره صبح برای کمک در انتخاب رشته؛ دائما درگیر این بودم که چقدر دلم برای ادمی که تا به حال ندیدمش تنگ شده و چقدر دلم میخواد تله پورت کنم تا خونشون و تا ابد کنارش بمونم. به من حس امنیت میده؛ و لبخند. فکر کردن بهش لبخند روی لبم میاره و با فکر کردن به یسری کارهاش، از اون خنده هایی که هم میخندی و هم سر تکون میدی و دست جلوی چشمات گرفتی از شدت کیوت بودنش.
    میبینین؟ حتی الانم لبخند ردی لبم اورد:)))
    بله داشتم میگفتم؛ دوستی و رفاقت در مجازی شانس بیشتری برای موفقیت، از نظر پیدا کردن سولمیت و کسی که لبخند روی لبت بیاره داره. تو وارد یک فضای گسترده تر میشی؛ محدودیتهای جغرافیایی مانعت نیستن و شانست برای پیدا کردن اونی که باید؛ بیشتره. هوم؟
    اره اره میدونم. میدونم گاهی چقدر پرریسک تر و سخت تره میشه این روابط ولی خب میدونی؟ من میگم اگه اونی که باید باشه رو پیدا کنی واقعا سختی هاش به کتفته.
    ببین حتی کم کم احساس میکنی اتصال روحی بینتون برقراره. مثلا وسط نوشتن همین متن بهش پیام دادم، گفت خوب نیست و الان غمم گین شده. درواقع دارم با یه غمِ گین شده براتون مینویسم:دی
    خلاصه که اره. خواستم در ستایش آدمهای مجازی یکم حرف بزنم و بگم چقدر برام مهمن. خیلی زیاد. خیلی خیلی.
    حتی امروز که مشاور ازم پرسید تصورت از خودت در 30 سالگی چیه، در کنار همه امال و ارزوهام دلم خواست راجب تو هم بهش بگم. بگم دوست دارم کنارت باشم، باهات قهقه بزنم یا سرمو بزارم رو شونت گریه کنم. راستش فعلی که قراره انجام بشه چندان مهم نیست. کنار تو بودن تنها بخش مهمشه. کنار تو خندیدن، اشک ریختن،اواز خوندن و حرف زدن و غصه خوردن دقیقا همون چیزیه که دوست دارم تو 30 سالگیم تجربه اش کرده باشم.
    ولی تو دلم نگهت داشتم؛ چون از درمیون گذاشتنت با "هرکسی" احساس خوبی ندارم. اونم یه مشاور موقت که کلا دو جلسه پیشش رفتم...
    +گفتم رفتم پیش مشاور.. جدی میگم،خیلی بهم کمک کرد. من به مشاوره های تربیتی رفتاری و اینا زیاد اعتقادی ندارم ولی صحبت کردن با یه مشاور خبره تحصیلی تو زمینه انتخاب رشته؛ اونم واسه منی که حتی یه اپسیلون قطعیت رو چیزی نداشتم خیلی کمک کننده بود. تنها بدیش این بود که یه تصمیم عحیب و متفاوت گرفتیم و هرکس ازم پرسید:خب نتیجه؟ من فقط چند کلمه کوتاه جوابش رو دادم: خیلی مفصل بود، ولش کن.
    چون راجبش خیلی حرف زدیم و به این نتیجه رسیدیم که یه ریسک بزرگ و در عین حال پر سود رو انجام بدم و تنها افرادی که کاملا دربارش مطلع هستن مامان و بابام و اقای مشاوره. گفتم که اگه الان پرسیدین نتیجه چیشد بدونین واقعا واقعا خیلی مفصل و قاطی پاتیه و من دوست ندارم با دادن یه جواب کوتاه خودم رو در معرض قضاوت قرار بدم:|~
    و اینکه به همین زودی یه پست راجبش مینویسم و اونجا توضیحش میدمD:

  • ۱۸
  • نظرات [ ۳۴ ]
    • aramm 0_0
    • دوشنبه ۲۰ ارديبهشت ۰۰

    خیلی چیزها

    دوس دارم برم سراغ همه ادمهای قدیمی زندگیم. دستاشونو بگیرم و ازشون بپرسم چی خوشحالم میکنه؟ بپرسم تو که قدیمی هستی؛ تو که کم اوردن و جا زدن و خندیدن و ذوق کردنای منو دیدی، تو بهم بگو چی خوشحالم میکنه؟
    بعد یادم اومد دیگه هیچ ادم قدیمی تو زندگیم ندارم. انقدر همه چیزایی که منو به قدیم ترا وصل میکردن رو از دست دادم و انقدر هیچ نشونه ای ازش باقی نمونده که گاهی فکر میکنم همه گذشته م توهمه.
    راستشو بخوای، از بچهای کانالم پرسیدم. گفتم فک میکنین چی میتونه خوشحالم کنه؟ یکی گفت نودل،اون یکی گفت قهوه با شیر و بستنی؛ یکیشون گفت اسمون شب کویر و تماشای ستاره ها، حتی بهم گفتن هدیه گرفتن کتابای تخیلی یا مانگا خوندن کنار دریا خوشحالم میکنه. بعد خیلی بهشون فکر کردم. فکر کردم حتی اگه کنار دریا رو شنها هم نشسته باشم و مانگای محبوبم دستم باشه و معجون عجیب و خوشمزمو بخورم؛ یه طرف نودل کنارم باشه و یکی برام ساز بزنه،حتی اگه اسمون شب تمیز باشه و ستاره ها معلوم باشن، با وجود اینکه همه چیز در ایده آل ترین نحوشه مطمئنم بازهم یه چیزی از درون منو میجوه و هی بهم یاد اوری میکنه همه شکستها و حسرت های زندگیم رو. هرچقدر هم بخوام فرار کنم ازش و بگم ببین! ببین روبروی دریایی و مانگای محبوبت رو داری میخونی! بازهم اون صدا به کار خودش ادامه میده. انگار که شرایط بیرونی هرچقدر هم خوب باشه، رو احوال درونیت نمیتونه تاثیر بزاره،یا همچین چیزی.
    دوست ندارم دائم بهم یاد اوری بشه چقدر تو روابط انسانی مایوسانه عمل کردم. چقدر نسبت به ادمها گارد داشتم و تا خواستم گاردمو بیارم پایین و بزارم اول شخص زندگی من بشن، یه چیزی مثه پتک خورد تو صورتم و بهم یاداوری کرد که من فقط میتونم موقع نیاز ادمها،زمانی که حسشون گرفته و تصمیم گرفتن باهام صحبت کنم براشون مهم باشم و نه بیشتر. که من چقدررر سعی کردم دل نبندم و چقدرر سعی کردن بهم حس امنیت بدن و بگن ببین!ما نقطه امن توییم،نترس دختر. و وقتی میخواستم اعتماد کنم و نترسم، وقتی میخواستم بهشون بگم برام مهمن یه دفعه دیدم که دیگه تیستن. هستنا، ولی نیستن. دیگه ادم امن تو نیستن. تبدیل به ادمی شدن که ضد و نقیض رفتار میکنن، خیلی وقته براشون فراموش شدی و دیگه بهت فکرم نمیکنن. خیلی وقتا با خودم میگم کاش میتونستم خودم رو نجات بدم. از اینکه اینقدر گیر ادمهای مودی افتادم خستم. از اینکه هربار خواستن احساساتشونو ابراز کنن اینکارو کردن و تا تو وابسته میشدی،دستتو ول میکردن تا پرت بشی تو دره خودتحقیری. ادمهایی که گرچه میکفتن تا اخرش هستن ولی مثل یه دستمال کاغذی پرتم کردن یه گوشه،فقط چون دیگه مودشون مود بودن کنار من نبوده؟فقط چون از روی احساسات زود گذر بهم گفتن میتونن برام نقطه امن باشن؟ هرچی که هست،ازشون متنفرم. از اینکه باعث میشن حس کنم ناکافی هستم،حقیر و نالایقم متنفرم. از اینکه با اینکاراشون همون ته مونده اعتماد بنفس منم کردن تو شیشه و ازم گرفتنش؛متنفرم. از این ادما نباشید. اگه حس کردین اشتباه رفتین،اگه حس کردین به کسی گفتین دوست دارم که واقعا دوسش نداشتین،بهش بگین. نزارین خیلی دیر یشه،خب؟ باور کنین گفتنش،خیلی بهتر از ادامه دادن اون رابطه کذاییه.
    ***

    این متن رو چند روز پیش نوشتم. وسط همه حال بدیا و اشکها و شکستام.
    تو note گوشی نوشتمش و قصد پست کردنش رو داشتم اما همونجا موند. درواقع هر پستی که اینجا میزارم یه دور تو note گوشی مینویسمش و بعد پستش میکنم،حکم پیش نویس رو داره. ولی یه مدتی میشد که دیگه نوشته هاش رو پست نمیکردم. الان خروار خروار نوشته پست نشده دارم که خب.. وقتی خواستم پستش کنم با خودم گفتم خب؟ که چی؟ و از پست کردنش پشیمون شدم. این یه موده لعنتیه که هرچندوقت یبار سراغم میاد.. دلیل دیگش شاید این باشه که میترسم. از اینکه ادمهایی که منو تا حدودی دوست میدونستن و راجب مشکلاتشون باهام حرف میزدن، با دیدن مشکلات خودم مراعاتمو بکنن و باهام حرف نزنن. تنها چیزی که من دارم همینه که میتونم برای ادمها گوش بشم و ابرا دلم نمیخواد از دستش بدم. هیچ وقت نتونستم براشون سنگ صبور خدبی باشم یا قشنگ حرف بزنم و دلداریشون بدم ولی وقتی که میشنومشون، روحم بهشون نزدیکتر میشه و این برام ارزشمنده.
    ولی از طرفی حاضر نیستم ارشیو فروردین ماهم خالی بمونه یا با بلاگ نویسی غریبه بشم، پس به هر ضرب و زوری شده با خودم کنار اومدم و دکمه انتشار رو زدم.
    فارغ از اینها؛ الان اونقدر کلافم که دلم میخواد صورتم رو چنگ بندازم. این هفته کذایی عادت ماهانه رو که فاکتور بگیریم، فردا قراره بعد از ماه ها برم مدرسه. این برای منی که یکی دو ماه قبل از عید رو برخلاف اکثریت مجازی خوندم و بخاطر سفر، نتونستم هیچکدوم از اماححانای حضوری رو برم و قرار شد بعد عید 2 تا ازمون ریاضی و دوتا علوم بدم این فاجعست... تازه هنوز تکالیف نصفه نیمه عید،فصل ریاضی تدریس شده اس که هیچی ازش یاد نگرفتم و تموم اصطراب و حس بدم از اجتماع همراهمه و با اینحال؟دوباره مادر گرام تصمیم گرفتن بزور بفرستنم مدرسه بلکه شاید اجتماعی بشم و به قول خودش دیگه افسرده نباشم!
    در ضمن اخرین چیزی که دلم میخواد اتفاق بیفته اینه که به بچه ها درباره غیبت چند ماهم جواب پس بدم. نفرت انگیزه. *کوفتن بر پیشانی*

    پ.ن: هانی و استلا! دلم براتون یه ذره شده. خیلی نامردیه که بیخبر میرین-_-
    تازه دیشب خواب دیدم هانی پست گذاشته، ولی تا رفتم پست رو بخونم از خواب بیدار شدم:")
    پ.ن2: سینیور، من هنوز پای حرفم هستم ولی با اینحال، قطعا روزی که برگردی یکی از روزای خیلی خوب زندگیم میشه.
    پ.ن3: حالا که برگشتم مشهد اروم ترم.

    پ.ن4: جدی چرا پا نمیشین برین رول نویسی خفن کافه بیانو تموم کنین؟:D

  • ۱۶
  • نظرات [ ۹ ]
    • aramm 0_0
    • يكشنبه ۱۵ فروردين ۰۰

    آنچه گذشت!

     

    همینطور که هندزفری تو گوشمه و دارم fly to my room گوش میدم، تصمیم دارم یه خلاصه از 99 بنویسم.
    از عید شروع میکنم...
    عام... عید امسال؛ یه جورایی، برام خیلی خوب نبود. نه اینکه عاشق دید و بازدیدش باشم که از نبودش غصه م بگیره، نه فقط جایی نبودم که دوست داشتم باشم.
    بعلاوه قبل عید،بدترین اتفاقا برام افتاده بود و رسما یه روانی به حساب میومدم. شبا تو خواب گریه میکردم،کابوس میدیدم جیغ میکشدم و نه تنها بهتر نشد که روز به روز بدتر شد...
    اره. عیدمو کاملا به مشقت گذروندم. لحظه های خوب هم داشتم قطعا، ولی فکر میکنم حتما بدیش بیشتر بوده که یادم مونده...
    بعد عید، رسما میتونم بگم جهنم بود.
    حضور تو محیطی که بانیِ همه مشکلات روحیم بود؛ شنیدن سرکوفتها و سرکوب شدنی به مراتب بیشتر از قبل...
    تو اون تایم، به خاطر حال و روزم بهترین رفیقم رو از دست دادم. و میشه گفت ترکیب روانی+افسرده= روزای سگی.

    حتی نمیخوام به اون روزا فک کنم...
    تنها کورسوی امیدم که زنده نگه میداشت منو لیمو بود. نمیدونم اگه این دختر نبود چجوری باید ادامه میدادم. یادمه یه شب دوست صمیمی سابقِ مذکور! که خانم سین صداش میزنم اینجا، اومد پیویم و با تمام توان تحقیرم کرد و بهم عذاب وجدان القا کرد. لیمو اون شب برام حرف زد و کاری کرد که بتونم تا اینجا ادامه بدم! برای همینه که میگم برام مثل کافئینه. رفیقای مجازی واقعا بهترین لبخندا رو بهت میدن. ولی راستشو بخوای هنوز حرفای خانم سین تو ذهنمه و این اذیتم میکنه. خیلی زیاد. با اینکه میدونم یکم زیادی بی انصافی کرد همچنان نمیتونم خودمو ببخشم. دیگه به خانم سین فکر نمیکنم (چند هفته ست این تصمیمو گرفتم) ولی هنوز با خودم به صلح نرسیدم. ترکیب همه این فشارا یسری تاثیر خیلی بزرگ رو شخصیتم داشت که نمیدونم چجوری باید جبرانشون کنم...

    بگذریم... البته ماه رمضونم با همین مشکلات که اونموقع واقعا روم تاثیر کمتری گذاشته بودن گذشت، منتها اون ماه تا صبح بیدار بودم و با بچه های کانال تا صب حرف میزدیم و خدا میدونه چقدر رقیق شدم من...
    تابستونم؟ نه اتفاق خاصی نیفتاد. با نهال و لیمو، با وجود فاصله جغرافیاییمون_ رسما زندگی کردم و روزای خوبی رو گذروندم. نهال هم اسم مستعاره. برای یه دوست عزیز:)
    این وسطا بهترین روزام مال تابستون بود احتمالا..  سریال دیدن و گوگل گردی و خوندن مقالات و جزوات علمی و قشنگ و  پیدا کردن بیان و شماها که البته من مهر به عرصه بلاگری! پا گذاشتم.
    گفتم مهر..
    برای فرار از مشکلات روحی مجبور شدم مدرسم رو عوض کنم و واقعا از این بابت خوشحالم. رفتم یه جای جدید که نه من کسیو بشناسم نه کسی منو. تصمیم گرفتم پیاده برم و بیام و بخاطر همین نصف روزهای پاییز کتابخونه پلاس بودم. کتابخونه محبوبم...
    البته مهر برای من مصادف بود با شروع استرس جدیدی که الان 6 ماهه همراهمه. استرس مهاجرت از مشهد به رفسنجان. چه شبهایی که تا صبح کابوسشو دیدم و تب کردم از استرس و اشک ریختم و صبحش به روی همه لبخند زدم...
    به هرحال؛ ابدا تو مدرسه با کسی گرم نگرفتم. چون میترسیدم. که هم اسیب ببینم و هم مثل همیشه اسیب بزنم! بچها فکر میکردن من یه ادم خشک و ربات مانندم که از قضا لالم!
    ولی خب، کی براش مهمه؟ لااقل من که برام مهم نیست!
    تا قبل مهر برای چند نفری که تو سال 98 از لحاظ ارتباطی کاملا از دست دادم
    ضصه میخوردم و دلم تنگ میشد براشون اما بعدش؟ نه بعد اون شبی که همه چیزو فهمیدم فقط سعی کردم به خودم بقبولونم  ادما اونی نیستن که نشون میدن...
    با این وجود هنوزم وقتی دلتنگشون میشم از خودم عصبی میشم. نباید دلتنگشون بشم وقتی فهمیدم علت تموم استرس 6 ماهه م هستن...
    زمستون با ارامشی نسبی سپری شد. از اواسط بهمن اومدیم رفسنجان و قراره تا 13 فروردین(!) بمونیم... میدونم خیلی زیاده اره.. اینم دردسر دو وطنه بودنه...
    ***
    حالا از الان میگم. از حال این روزام.
    فکر کن اونقد استرس داری و غم به چشمات فشار میاره که دستات دائم یخه؛ رنگت پریده و معده دردای عصبی امونتو بریدن؛ انگار روحت داره پاره میشه و انگار قلبت داره از حرکت می ایسته.با این وجود مجبوری بخندی،بجنگی و به زندگی ادامه بدی چون چاره ای نداری.
    این حال این روزهامه.
    مامان با اینکه میدونه جه بی اندازه قضیه رفتنمون از مشهد بهم میریزتم، هی میشینه جلوم و قیمت خونه های اینجا و شرایطشونو میخونه و توقع داره منم بخندم و بگم اره! مشهدو، با همه دوستام و حرمش و همه خاطراتم ول کن بیا اینجا زندگی کن. بیا از صفر شروع کنیم مامان، من عقلمو از دست دادم!
    امامن فقط میتونم یه لبخند پر از اضطراب بزنم و بگم عالیه!
    بیخیال! داره رفتنمون قطعی میشه. با این شرایط که من ممکنه مجبور بشم رشته مورد علاقمو نخونم، بابا 4 روز هفته رو مشهد و تهرانه، و ما باید با همه گذشتمون خداحافظی کنیم. یه معامله احمقانه، اما بزرگتر پسند!
    و من نمیتونم از این بابت غصه بخورم، تو این مدت یبار اشک ریختم بابتش اونم در خفا، اما فهمیدن و تا الان بعنوان یه موجود ضعیف و قدرنشناس ازم یاد میکنن. میدونی اینکه نمیتونی برای کنترل آیندت کاری کنی، و اینکه حتی نمیتوتی بابتش اشک بریزی یا ناراحت باشی خیلی حس مزخرفیه. مامان واقعا قرار نیست چون من کم گریه میکنم از سنگ باشم!
    و تنها کاری که از دستم برمیاد اینه دعا کنم... شماهم دعا کنید!
    امیدوارم سال 99 اخر کار، بهم یه لبخند ناقابل بده. نه حتی نُه تا!فقط یکی!...
    اینم از آنچه گذشت نود و نُه!
    همش میترسم یه چیز مهمو نگفته باشم:/
    + خیلی دوست دارم یا یکی حرف بزنم، اما میدونم همه به کتف چپشونه و یا قضاکت میکنن یا از اینکارا پس همچنان تحمل میکنم. 99 به من خیلی بدهکاره!
    ++ اتقدر حالم یجوریه که حتی به نهال نتونستم تبریک بگم تولدشو! البته که امشب حتما میگم ولی میدونم دلخور شده...
    +++ چقدر دلم برای استلا تنگ شده!.. خیلی زیاد...
    ++++ دلم حرم میخاد... کاش نیان روزایی که دور از حرم باشم! حرن برام یه محل مقدس و مذهبی نیست؛ پنلهگاه بچگیامه!
    +++++ میخوام ادامه بدم ولی اگه بیشتر گریه کنم همه میفهمنXDDD برام دعا کنین!

  • ۱۲
  • نظرات [ ۶ ]
    • aramm 0_0
    • سه شنبه ۲۶ اسفند ۹۹

    تو. * رمزو به بعضیا میدم. خیلی چیز جالبی نیست که اگه نخوندین ناراحت بشین*

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • aramm 0_0
    • جمعه ۱۵ اسفند ۹۹

    من تا تهش هستم؟!

    فک میکنم یه بخش مهمی از بزرگ شدن از لحاظ روحی و فکری به از دست دادن مربوطه.
    رفتن ادما از زندگیامون، رفتن خودمون از رابطه های اسیب زننده، از دست دادن چیزهای مهم و عزیز زندگی، با وجود اینکه خیلی خیلی سخت و دردناکه،اما باعث میشه خیلی چیزارو یاد بگیریم. یاد میگیریم که حتی اونی که میگفت من تا تهش هستم  یه جایی میبره و میزاره میره. یاد میگیریم تا یکم با یکی صمیمی شدیم هی نگیم اره رفیق! من تا تهش هستم!  که حتی اونی که میگفت میخواد تا تهش بمونه یه جایی کم میاره و به حق یا ناحق میزارن میرن. 

    مگه نه اینکه هرچقدرم صمیمی باشین نمیتونین تضمین کنین که تا تهش هستین؟ میتونین تضمین کنین؟ نمیتونین عاقا! پس لطفا اون بلندگو رو از جلوی دهنتون بردارین و به هرکی میرسین نگین من با بقیه فرق دارم! من تا تهش هستم!  کلا به هیچکی نگین! چه رفیق هفت هشت ساله تون چه رفیق پنج شیش ماهتون! 
    میدونین چیه؟ تا از دست نداده باشین نمیفهمین اعتماد کردن چقدر اسیب زنندس. وابستگی و دلبستگی خطرناکه! دوست داشتن خوبه ها؛ محبت کردن خوبه ها، ولی وابسته که شدین انتظار ضربه خوردن بعدشم داشته باشین:)

    تقصیر هیچ کسم نیست البته! نه تقصیر اونی که مبرست نه تقصیر اونی که مونده. نه میشه اونی که رفته رو سرزنش کرد نه اونی که تنها شده. کی میدونه هرکدوم چقدر درد میکشیدن که راضی به رفتن شدن؟ فقط تقصیر اون وابستگیست! هرچی ضربست رو ادم از اون قسمت میخوره!...
    پس هیچ کسِ هیچ کس قرار نیست تا تهش باشه! دست اخر خودت میمونی و اونیکه بالاسرت،یا نمیدونم شایدم توی قلبته:)

  • ۵
  • نظرات [ ۹ ]
    • aramm 0_0
    • شنبه ۱۷ آبان ۹۹
    چه رنجی می‌کشد آن کس که "انسان" است و از احساس سرشار است..