۶ مطلب با موضوع «چالش!» ثبت شده است

عکس روز تولد

البته اینو از خیلی وقت پیش داشتم، اما حالا که چالشش اومده و اینا، اینم از زاویه دید هابل، درست همون روز و همون سالی که به دنیا اومدمD:

 

+عشق کتاب، آرتمیس(هرزمان که برگشتی) و هلن، شرکت کنین لطفا*-*

شروع چالش از اینجا

  • ۱۳
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • aramm 0_0
    • پنجشنبه ۲۵ شهریور ۰۰

    یک مصاحبه سی روزه.




    راستشو بخواین این چالش خیلی خیلی وقته جذبم کرده و قصد دارم بنویسمش ولی متاسفانه تنبلی من بر علاقه ام مثل همیشه پیشی گرفت و نذاشت که خیلی زودتر شروعش کنم=^= خب پس الان شروعش میکنم ولی قول نمیدم تو 30 روز تموم بشه:>

    شروع:29 فروردین

    روز اول: بهترین شخصیتی که دارین چی هست ؟ چی شما رو خاص میکنه ؟ چی توی درونتون باعث میشه به خودتون افتخار کنین ؟ راجبش بنویسین.

    ببینید درسته که گفتم این چالشو دوست دارم ولی دلیل نمیشه با همه سوالاش اوکی باشم=^= خب واقعا این ینی چی؟:| 
    نمیدونم دقیقا... شاید اینکه سعی میکنم بدون سوگیری هایی که سر تا پای زندگی هممونو گرفته راه درست و حق رو انتخاب کنم؟وای نه این سواله خیلی چیز بود-.- بله بله با همین پاسخ دست و پا شکسته ازش رد میشم"-"

    روز دوم:یک نامه بنویسین برای بدنتون.از هر عضوی که توی بدنتون دارید و سالم هست تشکر کنید؛ از بدنتون بابت اینکه زنده هستید و داره زندگی میکنه تشکر کنید.
    خیلی خب باشه بااشه. من همین الان قصد دارم یه نامه واسه بدنم بنویسم و اصلنم دیوونه وار نیست. 
    بزار از تو شروع کنم مغز عزیزم. ازت توقع ندارم اونقدری خوب فسفر بسوزونی که مثه مغز انیشتین لایه لایه ببرنت و تو موزه در معرض دید عموم قرارت بدن. چون به هرحال همین الان داری خطاب به خودت یه نامه مینویسی که مطمئنا اگه یکی از ادمایی که مغزشو شباهت  بیشتری به انیشتین داره ببینتت بعنوان یه میتلا به اختلال ذهنی ناشناخته ازت رونمایی میکنه. علاوه بر اون روی بصل النخاعت شرط میبندم که انیشتین هیچ وقت راجب هاگوارتز, کمپ دو رگه یاحتی نه دنیای اساطیر اسکاندیناوی خیال پرداز نکرده. پس فقط ازت میخوام خودت باشی؛ انقدر با قلب نجنگ(البته قبول دارم گاهی وقتا خیلی احمقه ولی خب به هرحال نباید انقدر باهاش خشن برخورد کنی هرچی نباشه اون قلبه!) و یکم بیشتر غافلگیرم کن پسر! اون ایده هایی که ته ته صندوقچه ات هست رو رو کن من واقعا در برابر یسری از ادمای خلاق و خفن هیچ حرفی برا گفتن ندارم-.- و همینکه وقتی قراره میکروفونم سر کلاس وصل شه سنکگوب نکنی و منو تنها نزاری دیگه عالی میشه. هی هی میدونم قرار بود ازت تشکر کنم، ولی به مرلین قسم همه توصیه هام به این خاطر بود که دفعه بعدی که مجبور شدم باهات حرف بزنم بتونم یه تشکر درست و حسابی همراه با کلی قربون صدقه تقدیمت کنم. حالا نه اینکه الان بخوام سرزنشت کنم یا بگم ازت راضی نیستم؛ نه احمق! فقط صلاحت رو میخوام*لحن والدین گونه* و حالا بابت همه جرقه هایی که زدی همه حمایتایی که از قلب کردی؛ و همه بابابزرگ حکیم بازیایی که انجام دادی ازت تشکر میکنم!
    و بقیه شماها، دستام چشمام قلبم لوزالمعدم و همه و همه و همه، بابت همه تلاشاتون تا اینحا مچکرم؛ اگه قرار باشه به تک تکتون نامه بنویسم واقعا به سلامت عقلیم شک میکنم(نه عزیزم منظورم این بود که طبیعی نیست؛ ناراحت نشو تو سالمی!) پس یه تشکر کلی نثار همتون! فایتینگ!

    روز سوم: آخرین تعریفی که ازتون شده چی بود ؟ چیکار کرده بودین ؟ کی ازتون تعریف کرده ؟ شایدم این خودتون بودین که از خودتون تعریف کردبن ، مهم نیس! بنویسین .
    داشتم تو چت هام تو هفته اخیر دنبالش میگشتم. راستشو بخواین یکم راجب اینکه معنی تعریف چیه گیجم. مثلا لیمو دیشب بهم یه چیز خیلی قشنگ بهم گفت. الان دارم میخونمش و برای بار764723648234923 ام لبخند میزنم:)) یا نهال؛ خب همین چند ساعت پیش ازش پرسیدن راجب فلان موضوع چیزی میدونی؟ و گفت ارام نخبه این چیزاست. واقعا در این حد نبودم البته... با اینحال فکر میکنم ایناها در دسته بندی ابراز علاقه قرار بگیره. دقیق نمیدونم..
    اها! امروز صبح تیام ازم تعریف کرد. عجیبه نه؟ اینکه یه ادمی که از لحاظ فیزیکی وجود خارجی نداره ازم تعریف کرده... یکم احمقانه بنظر میاد. ولی امروز صبح داشتم نقاشی میکردم و برای  یه نفر عکسشو فرستادم. خب... اون خیلی طراح ماهریه و با سایه زدن سیاه قلم و کشین چیزای واقعی و طبیعی حال میکنه. ولی من از کشیدن نقاشیای فانتزی_انیمه ای لذت بیشتری میبرم. بعد.. واکنش خوبی نشون نداد. یکم ناراحت شدم ولی خب سعی کردم یادم بره. بعدتر که داشتم  از جلوی میزم رد میشدم چشمم خورد به نقاشی تیام که چسبوندمش بالای میز. اون موقع یکی بهم گفت شاید حتی هیچکس از نقاشیام خوشش نیاد ولی اونا ارزشمندن، چون علاوه بر نقاشی یه کاراکترن. مثل من که یه کاراکتر ساده بودم و حالا شدم تیامی که همه حرفاتو باهاش میزنی. هرکدوم از اونا هر چقدرم زشت یا قشنگ پتانسیل تیام یکی دیگه شدن رو دارن پس ارزشمندن.
    شایدم این خودم بودم که با خودم حرف زدم... ولی هرچی که بود واقعا سرحالم کرد. ممنون تیام.

    روز چهارم: دلتون می خواد بهتون چی بگن ؟ چه تعریفی از شما بشه ؟ بهتون بگن باهوشین، خلاقین یا زیبایین؟! اهمیتی نداره اگه تابحال کسی اینارو بهتون گفته. امشب خودتون اون رو بنویسین.
    میدونی بنظرم این سوال با اختلاف سخت ترین سوال این چالشه. همینجوریش؛ وقتی ادما ازم تعریف میکنن دوست دارم زمین دهن باز کنه و منو ببلعه. من واقعا اون چیزی که اونا فکر میکنن نیستم و جدای از اون؛ حتی اگه تعریفاشون درست باشه که نیست، من همیشه تو  تعارف تیکه پاره کردن زبون بازی و رفتارهای اجتماعی شایسته ضعیف بودم. کافیه یکی یه جایی یه چیز خوب دربارم بگه تا خودم بزنم به نشنیدن/ندیدن. چون اصلا نمیدونم  چی باید در جوابشون بگم. مثلا بگم: هی تو یه احمق ظاهربینی که داره با تصور زیادی خوبش از من تصورات و باورهاش رو در معزض خطر قرار میده؛ پس لطفا دهنتو ببند و انقدر بهم این احساس رو نده که تو رو هم با رفتارام گول زدم.  میبنین؟ این ابدا رفتار مناسبی در برابر کسی که از ادم تعریف میکنه نیست. پس لطفا یکی بهم بگه چجوری میتونم خودم از خودم تعریف کنم؟ اوه خدایان...
    ولی میدونم چقدر مسخرست که ادم خودش چالشیو شروع کنه و از زیر سوالاش در بره.. پس شاید اگه بهم بگن باهوشم؛ یا ادمی هستم که میتونن بهم تکیه کنن احساس بهتری داشته باشم. البته بعید میدونم. فک کنم اگه این خصلتا رو جدی جدی تو خودم پیدا کنم ازش لذت بیشتری ببرم.

    روز پنجم: از دوسال، پنج سال، ده سال پیش و...چقدر تغییر کردین؟ چه تغییرات مثبتی تو زندگیتون رخ داده ؟ چه چیزی تو زندگیتون بهتر شده ؟ خود شما چقدر بهتر شدین ؟ چی رو فدا کردین و چی رو بدست آوردین؟ 
    طبیعتا تغییرات خیلی زیادی رخ داده. مثلا اینکه میتونم بند کفشمو خودم ببندم. بدون نیاز به پیشبند غذا بخورم. شبا تو اتاق خودم تنهایی بخوابم(فکت: من تا کلاس دوم بغل بابام میخوابیدم؛ نمیدونم چرا بهش اعتراف کردم ولی یه جورایی.. انگار اگه نمیگفتم تا ابد تو گلوم گیر میکرد*شرمساری*) و هزارااان چیز دیگه. ولی اگه بخوایم عمیق تر بررسیش کنیم... پارسال و یکمم پریسال من عملا وسط چندتا بحران گیر کرده بودم. بحران های تکراری نوجوانی که با قرار گرفتن تو یه محیط شبه جهنم دائم تشدید میشد؛ سرگردونی و از هم پاشیدن رفاقت چندین سالم و اسیب های روحی که به سببش بهم وارد شد؛ سعی در فراموش کردنِ یکی از بخش های مهم بچگیم و یه جورایی  اجبار به قطع ارتباط کردن با کسی که نود درصد خاطراتم باهاش بوده و همه و همه که تو یه سال اتفاق افتاد و من خیلی وقتا فکر میکنم چجوری از اون همه اتفاق زنده بیرون اومدم. و الان... فکر کنم چند ماهی میشه که با کابوس های شبانم که دائما اتفاقات تلخ گذشته رو برام هایلایت میکنن کنار اومدم و از تعدادشون کمتر شده. خودم رو تا حدی بخشیدم و دیگه بخاطر روابط از دست رفته غصه نمیخورم و با همه اینا تنها چیزی که هنوز بابتش متاسفم اینه که چرا یه مشت مهمون صورت کسایی که مسبب هشتاد درصد این اتفاقات بودن نزدم. عالی نیست؟ خودم که خیلی از این تغییرات راضیم. شاید با فراموش کردن یسری ادما و خاطرات سنگ دل بنظر بیام ولی لااقل الان روحم در ارامش بیشتریه.
    میدونی با این همه... اگه بخوایم ظاهر قضیه رو نگا کنیم من تغییری نکردم. فقط از پسرفت جلوگیری کردم. ولی واقعا اینطور نیست... من میون همه این اتقاقا بزرگتر و صبورتر شدم. از دنیای رنگی رنگی بچگیم بیرون اومدم و با از دست دادن خیلییی چیزا صبوری و تجربه رو بدست اوردم. معامله منصفانه ای نبود اما لازم بود...

    روز ششم: امشب یه نامه بنویسین. با خودتون روراست باشین . خودتون رو همونجوری که هستین،با همین شکل با همین اخلاق، و دقیقا همونجوری که هستین بپذیرین.
    اوه بهش نیاز داشتم....

    سلام ارام. اوضاع چطوره رفیق؟ بهم گفتن باید برات نامه بنویسم و باهات رو راست باشم. خب... لاقل خیلی بهتر از حرف زدن با مغزمه. البته الانم درواقع دارم با مغزم حرف میرنم. به عبارتی همیشه اینکارو میکنم. حیح.
    اره عزیز من میدونم.. همه چی یکم درهم برهمه. انقدر درهم برهم که دیشب نوشتن چار صفحه برگه اچار ریاضی که همیشه تو کمتر از یه ساعت تمومش میکردی؛ تا صبح طول کشید. حتی همین الانم... دبیر ریاضی داره درس میده و من اومدم اینجا تا چالشو انجام بدم... خودم میدونم که تموم اخر هفته رو واسه این  جلسه ریاضی انتظار کشیدم ومطمئن باش حتی یذره از علاقم به ریاضی کم نشده... فقط خیلی... خیلی درمونده شدم این روزا. هاها! بالاخره بهش اعتراف کردم...
    فشار همه چیز... از امتحانای حضوری پایان ترم تااا درگیری های ذهنیم که هیچ جوابی براشون ندارم باعث میشن بخوام اوردوز کنم. و تا حدودی دارم  اینکارو میکنم. خودمو تا خرخره تو مجازی غرق کردم که دنیای بیرون یادم بره. هزار جور گپ عضو شدم و دارم دایره دوستای مجازیمو بزرگتر میکنم... انیمه میبینم؛ کتاب میخونم پینترست گردی میکنم و هرکاری انجام میدم تا یادم بره تو چه وضعیتیم. نهال و بقیه متوجه شدن فقط برای فرار کردن از واقعیت دارم با هرچیزی که ممکنه مست میکنم. 
    اوپس پسر!! قرار بود خودم رو بپذیرم و اینا، عوضش شروع به غر زدن کردم؟واقعا معدرت میخوام... یه مدتیه هیچی روال نیست و مثل همیشه نمیتونم راجبش با کسی حرف بزنم. نه حتی تیام. اخرین چیزی که تو این دنیا میخوام اینه که حال بقیه رو هم پا به پای خودم بد کنم... پس نامه نوشتن برای خودم یه بهونه بود که اینجا یکم حرف بزنم و خالی بشم:) اره حالا بهتر شد...
    گفتم دیشب تا صبح بیدار بودم؟ الان چشمام میسوزه از بیخوابی و همش میخواد اشک بیاد:دی
    امروزم قصد داشتم همه چیزو به کتفم بگیرم و با دفن کردن خودم تو مجازی وقتی برای فک کردن نداشته باشم ولی خب... بازم افتادم تو سیاهچاله افکارم و الان تنها کاری که برای فرار ازش میتونم بکنم خوابیدنه. کلاسم که تموم شه یکم میخوابم رفیق. وقتی که بیدار شم همه چی بهتر شده نه؟
    و راستی مواظب خودت باش؛ بهرحال تنها کاریه که ازت برمیاد.

    روز هفتم: ده تا تلقین مثبت بنویسین تا وقتایی که ناراحتین اونا رو ببینین و براتون یادآور این باشن که شما کی هستین. 
    یکم سوالو تغییر بدم؟ د تا جمله که حس خوبی یهم میده؛ باهاشون همزاد پنداری میکنم و زمانی که ناراحتم میتون کمک کنه ادامه بدم رو مینویسم^-^ *سراغ دفتر دیالوگ هایش میرود*

    1. وقتی کسی داره غرق میشه؛ میتونی سعی کنی نجاتش بدی؛ اما نه تا جایی که بخواد تو رو هم با خودش غرق کنه| river dale
    2.فکر میکردم میشناسمش؛ اما من هیچی ازش نمیدونم... چقدر دردناکه، این همه ئقت بزاری برای یک نفر فقز واسه اینکه بفهمی اون واست غریبه است...|   etrnal sunshin of the spotlees mind
    3. وقتی نابغه حقیقی در دنیا پیدا میشود میتوانید او را از این نشانه بشناسید: تمام ابلهان علیه اش متحد میشوند| اتحادیه ابلهان
    4. ارنست همینگوی در جایی نوشته: دنیا جای زیباییه و ارزش مبارزه رو داره. و من با قسمت دومش موافقم|seven
    5. الیس: این رویای منه و من تصمیم میگیرم بعد از این چی میشه. بایارد: اما اگه از مسیرت منحرف بشی؟..الیس:دوباره یه مسیر جدید میسازم!| alice in wonderland
    6. من بر نمیگردم, نه به خاطر اینکه دوستت ندارم؛ خودت میدونی از هرچیز و هر کسی بیشتر دوست دارم. ولی گاهی اوقات تنها راه محافظت از کسایی که دوسشون داری اینه که کنارشون نباشی.| prison break
    7. من خیلی سخت تلاش کردم، قسم میخورم. ولی یه روز از خواب بیدار شدم و دیدم دیگع از پسش برنمیام..| kyoukai no kanata
    8.کسی که گفته میخوام یه ادم خوش شانس باشم تا یه ادم خوب؛ درک عمیقی از زندگی داشته| match point
    9.+ تو خیلی زیبایی...
    - لعنت به زیبایی، من با استعدادم! اگه میخوای راضیم کنی از مغزم تعریف کن!| grey s anatomy
    10.تمام دیالوگ های این پست

    روز هشتم : سه تاراه مشخص کنید. سه روش ، سه کار یا راهی که میتونین هرروز انجام بدین تا از خودتون مراقبت کنین.
    1| کافئین. یکم برام ضرر داره اما هیچ چیز بیشتر از خوردن قهوه نسکافه شکلات و کاکائو حالمو خوب نمیکنهT-T
    2| نوشتن. خب به نسبت قبل خیلی کمتر راجب خودم میرسم اما در عوض به این نتیجه رسیدم که هیچ اهمیتی نداره راجب خودم بنویسم یا نه؛ نوشتن در هر حالتی ارامش دهندست:::)))))
    3| مدیتیشن. مهم نیست چقدر روزم بد بوده، میدونم که با یکم مدیتیشن میتونم حالمو بهتر کنم*-*

    روز نهم: امروز بنویسین...راجب اینکه بابت چی به خودتون افتخار میکنین ..هرچقدم کوچیک و احمقانه بنظر برسه اشکال نداره . حداقل یکی از افتخاراتتون توی این زندگی رو بنویسین.
    خیلی خب... من دوبار تو المپیاد ادبیات رتبه اوردم با وجود اینکه حتی لای کتابو باز نکرده بودم. صادقانه؛ اینکه لای کتابو باز نکرده بودم بهم خیلی حس خوبی داد وگرنه تلاش کردن و رتبه اوردن نمیتونست به خودی خود اونقدرا خوشحالم کنهD:" دیگه اینکه.. خب گاهی به حاطر اینکه راجع به چیزایی که مردم در حد اسم میشناسن تحقیق کردم و یجورایی اطلاعاتم دربارش زیاده به خودم افتخار میکنم. ایده هام؛ تخیلاتم؛ و هدفی که دارم براش تلاش میکنم هم جزئی از افنخاراتمه. در نهایت اینکه سعی میکنم خودم باشم و از ماهیت و اصالتم دور نشم_صرف عمل تلاش کردن؛ فارغ از نتیجه_ باعث میشه به خودم افتخار کنم.

    روز دهم: امشب  امروز درباره بزرگتربن نقطه ضعفتون بنویسین . اون چی هست ؟ چجوری میشه از بین بردش ؟ چجوری میشه بهترش کرد ؟

     سوال بیرحمانه ای نیست؟ باشه باشه...
    شاید بزرگترین نقطه ضعفم اراده ضعیفم باشه، یا مودی بودن؟ کلا اینجوره که برای انجام و تداوم کاری باید یه انگیزه بزرگ داشته باشم که در طول زمان از جذابیتش کم نشه و همچین چیزی سخت پیدا میشه... برای همین یه عالمه پروژه نیمه تموم دارم که البته اخیرا دارم بیشتر و بیشتر با این اخلاق زشتم مبارزه میکنم. به اینصورت که برنامه ریزی میکنم و از تیک خوردن کنار گزینه های to do list بیشتر از هرچیزی لذت میبرم.  این باعث میشه احساس مفید بودن کنم و متوجه بشم برای محقق کردن هر هدفی؛ چه کوچیک و چه بزرگ چقدر تلاش کردم و چقدر نتیجه گرفتم. اینجوری توقع ندارم با کوچکترین تلاشم یه نتیجه بزرگ بگیرم و به نفس تلاش کردن بی چشم داشت عادت میکنم. که گرچه همیشه این بی چشم داشت بودنه خوب نیست ولی به هر حال برای این مقطع زمانی و این مشکل من علاجه...

    روز یازدهم:"من خوشحال ترینم وقتی که.." کی؟ کی خوشحال ترینی ؟ پیش کی خوشحال ترینی؟ چه چیزی باعث خوشحالیت می شه؟ چه مودت رو لایت می کنه؟
    من خوشحال ترینم وقتی که از خودم رضایت درونی دارم. وقتی که همه گزینه های تودو لیستم تیک خورده. وقتی که کنار سایه ام. وقتی با نهال و لیمو حرف میزنم. وقتی مینویسم و تو دنیای تخیلات گم میشم. وقتی انیمه یا فیلم محبوبمو میبینم. وقتی که نودل میخورم و کیدراما میبینم. وقتی که پیامک خرید اینترنتم برام میاد. وقتی که شیر قهوه میخورم و اهنگ گوش میدم. وقتی که به اینده فکر میکنم و برای اینده تلاش میکنم. وقتی که مدیتیشن میکنم و به صدای پیانو گوش میدم. وقتی که کتاب میخونم و میزارم کلماتش تو روحم نفوذ کنه. وقتی که ادما رو میخندونم. وقتی بهم میگن براشون مفید بودم. حتی همین الان که فهمیدم میتونم این لیستو تا بینهایت ادامه بدم:))))
    روز دوازدهم: امروز درباره همه کسایی که راجع بهتون بد حرف زدند و شما رو قضاوت کردند بنویسید که چرا نظرشون درمورد شما غلط بوده ، چرا اون چیزی که گفتند نیستید ؟
    الان تقریبا تونستم قراموششون کنم و ازشون بگذرم. اما خیلی چیزها شنیدم.درواقع همه ادمها قضاوتهای بدی راجب خودشون شنیدن.. 
    من شنیدم که بهم گفتن گستاخم. بهم گفتن خلاف اداب رفتار میکنم و ادب رو رعایت نمیکنم. صادقانه؛ شاید برای جایگاه اجتماعی ارزشی قائل نباشم(متاسفانه نمیتونم به معلمی صرفا به خاطر اینکه معلمه احترام بزارم. چیزی که برام اون فرد رو محترم میکنه افکارشه) ولی با اینجال هیچ وقت از راه توهین وارد نشدم. لااقل تمام مدت اینجوری سعی کردم و بنظرم توش موفق بودم. شاید رک حرف زده باشم، بی پروا حرف زده باشم؛ خلاف عرف رفتار کرده باشم اما جدا؛ توهین چیزی نبوده که تو دستور کار من قرار بگیره.
    بهم گفتن مغرورم. خب واقعا وات د ... :| من مغرور نیستم ولی طبعا نمیتونم تا درست و حسابی نشناختمت و باهم اشنا نشدیم بپرم تو بغلت که؟-.-
    دیگه اینکه... بدترین چیزی که شنیدم این بوده که طرف من رو مقصر همه اشتباه ها و لغزش ها و شکست های زندگیش کرده. این یکی کم برام سخت هضم شد ولی الان قاطعانه میتونم بگم اون من نبودم که تورو در معرض اسیب قرار دادم تو بودی که بدون تحلیل و فقط مثل یه طوطی من رو تقلید کردی درحالی که بر همه ابعاد قضیه اگاه نبودی و طبعا شکست خوردی و زمانی که دستت کوتاه بود همه اتهام ها رو به من زدی. من فقط روش زندگی خودم رو داشتم. قرار داد نبسته بودم که تو با تقلید از من به موفقت میرسی؛ حتی توصیه اش نکردم یا خوشمم نمیومد. هر ادمی برای موفقیت روش مختص به خودش رو داره...

  • ۱۷
  • نظرات [ ۲۹ ]
    • aramm 0_0
    • جمعه ۴ تیر ۰۰

    بهرحال انتقاممو ازت میگیرم هلن، منتظر باش:>



    چالش دوست بیانی که از اینجا شروع شده و به دعوت  هلن مینویسم*-*

    عاممم.. قبل هر چیزی اینجا یه استوپ میکنم؛ من واقعا اینجا به کسی به اونصورت نزدیک نیستم؛ ولی الان میخوام مخاطبم رو شخصی قرار بدم که حس میکنم روحیاتمون بیشتر شبیه همه و طبعا؛ شناخت بیشتری ازش دارم"-"

    ۱) دوست شما از چه نوع تفریح هایی خوشش میاد؟
    هاممم.. نمیدونم:| این تیپیکالم نسبت به اکثر سوالای این چالشه, تازه مثلا دارم درباره کسی مینویسم که ازش شناخت بیشتری دارم:|
    خیلی خب فک کنم کتاب خوندن, انیمه دیدن و فکر کردن. فکر کردن شامل رویا پردازی تااااا قکرای فلسفی و فلانم میشه. نقاشی هم گاهی میکشه و بزار ببینم؛ وقت گذروندن با داییش هوم؟

    ۲) استایل دوست شما چیه؟ چه سبک پوششی رو استفاده میکنه؟
     وای این یکیو جدی جدی نمیدونم. تو زندگی واقعی که عمرا ازش اطلاع داشته باشم پس همینجوری تصوراتمو بخوام بگم؛ یه تیشرت مشکی+ پیراهن مردونه چارخونه ابی سرمه ای که اکثرا استیناشو به کمرش بسته+ نیم بوتای سرمه ای+ شلوار جین تیره

    ۳) کتابای مورد علاقه ی دوست شما چیه؟
    در درجه اول پرسی جکسون. اصن اگه غیر این باشه زندش نمیزارم^-^ و بعدش.. میدونم مگنس  چیس و هری پاترم دوست داره. مجوعه کتابای انشرلی و قصه های جزیره  رو هم همینطور. 
    خوب های بد و بدهای خوبم قبلا یه چیزایی راجبش نوشته بود. دیگه همینا..

    ۴) دلیل اینکه اونو به عنوان بهترین دوستتون میبینید چیه؟
     خب... من یکمی ازش بزرگترم. وقتی همسنش بودم شرایظ خوبی نداشتم وگرنه قطعا تو اون بازه زمانی خیلی شبیه هم بودیم. معمولا با کوچیکترا ارتباط نزدیکی نمیتونم بگیرم ولی مونی.. اینجوری نیست. افکارش رو دوست دارم. یه جورایی بلده تو هرچیزی تعادل ایجاد کنه و عاقلانه فکر میکنه.  در اخر باهاش راحتم و... احساس نزدیکی میکنم.

    ۵)چه اخلاقایی توی وجود شما هستش که اونو به دوستی با شما ترغیب میکنه؟
    مشخصا همه چیم^-^

    ۶)اگه میتونستید با دوستتون یه قرار یک روزه داشته باشید اونو به کجا میبردید؟
    من راجب مکانهای جالب بیرون اطلاع زیادی ندارم. دنج ترین فضا اتاق خودم و پشت میزمه ولی خب... اگه بخوام خارج از فضای سر بسته باشه؛  واقع گرایانه بخوام بگم یه تلسکوپ میخرم و میبرمش کویر تا تموم شب به ستاره ها نگاه کنیم. غیرواقع گرایانه؟البته که میرفتم کمپ دورگه. شایدم المپیوس.

    ۷)میتونید یکی از آرزوهای دوستتون رو برآورده کنید ، اون آرزو چیه؟
    ارزو... ارزوشو نمیدونم. *معذب خندیدن*

    ۸)اگه دوستتون جنس مخالف( یا حتی موافق) شما بود حاضر بودید باهاش وارد رابطه عاشقانه بشید؟
    قطعا نه. عشق روابط رو خراب میکنه. بعلاوه که گمون نکنم تو دنیا عشقی وجود داشته باشه..

    ۹)یکی دوتا جمله به شریک زندگی آینده دوستتون بگید.
    عمیقا... دلم برات میسوزه:)))) میدونم تحملش کار هرکسی نیست ولی با اینحال حق نداری عوضی بازی در بیاری. و در اخر امیدوارم اسمت توشا نباشه. 

    ۱۰)در آخر احساستون به دوستتون رو با یه اهنگ بهمون نشون بدید:))

     تادا : دریافت
    اینم از ترجمه اش

    در اخر دعوت میکنم از مونی؛ موچی؛ ارتمیس و ایسان*هاها*

  • ۹
  • نظرات [ ۱۵ ]
    • aramm 0_0
    • يكشنبه ۲۳ خرداد ۰۰

    چالش سوفی!

    این چالشو تو وب مگی دیدم و از وب سوفی شروع شده!

    1. دوست داری چه چیز دنیای مجازی واقعی بشه؟
    خب... درک؟
    میدونی منطورم اینه که تو مجازی تقریبا جا افتاده ادمایی که پشت یه اکانت میبینیم خیلی خیلی پیچیده تر،جالب تر، و متفاوت تر از چیزین که بازتابش به ما میرسه. ما فقط یه اسم و پروفایل میبینیم و الان دیگه اکثرا میدونن این فقط ظاهر ماجراست و ابدا نمیشه از روی همین چیزای کوچیک، به افکار و عقاید باطن ادما پی برد... دوست دارم تو دنیای واقعی هم این جا بیفته که ما تا وقتی با لایه های درونی فرد اشنا نشیم نمیتونیم راجبش نظر بدیم و ادمها از چیزی که وانمود میکنن عمیق تر و پیچیده ترن...

    2. کدوم شخصیت تو فیلم ها یا برنامه کودکاست که اداشو در میاری یا صداشو تقلید میکنی؟
     بی برو برگرد اختاپوس! وقتایی که میخام رو مخ یکی راه برم مدل اون میخندم و خدا میدونه چه کیفی داره:))))))

    3. چه ساعت یا ساعت هایی توی طول روز حس بهتری بهت میده؟
    عا.. صبحای خیلی زود و اخرای شب!

    4. تا حالا پیش اومده توی حال خودت باشی و یه کاری کنی بعد یکی ببینه و خجالت بکشی؟ ( تعریف کن )
     باور کنین بیشتر از موهای سرم این اتفاق افتاده:| 
    خب من تو ذهنم خیلی با خودم حرف میزنم و وقتی کسی نباشه یا بلند بلند جواب خودم میدم یا صحبت هام بازتاب فیزیکی داره. مثلا اگه به خودم بگم وای اون کتاب چقد مزخرف بود صورتم جمع میشه یا اگه بگم کاش پوستت تیره تر بود دستم میره رو صورتم و خلاصه که اینجوری... بعد یه روز مامانم خوابیده بود و من داشتم تو حال با خودم حرف میزدم و بابت درس نخوندم به خودم میگفتم همینجوری پیش برو تا یه 10 قشنگ تو کارنامه انتظارتو بوشه و بعله متاسفانه برلی تنبیه بیشتر خودم گوش خودمو کشیدم و در همون حین گفتم: حقته ای تنبلِ گسسته گشاد! که دیدم مامانم رو بروم وایساده و داره با برگای ریخته خود درگیریای دخترشو تماشا میکنه:)))))))

    5. وقتی بچه بودی اغلبا کجاها بازی میکردی و چجوری؟ بازی هایی که تو بچگی میکردی رو تعریف کن!

    با پسر عموم و پسر عمم یه تیم اوار کننده داشتیم که دائم خرابکاری میکردیم و پاتوقمونم یا خونه مامانبزرگم بود یا تو کوچه و پارک:))))
    والا بازیامون اینجوری بود که مثلا هر کدومموت یه قدرت ماورایی داریم و باید باهم بجنگیم و از این صوبتا:)
    6. اسمون توی ذهنت چه شکلیه؟
     یه گنبد شیشه ای خیلی بزرگ که یه روز ادم فضاییا میشکننش و مارو به خونه میبرن...* اگه گیج شدین اشکالی نداره یه روز درباره این تئوری صحبت میکنمD:*

    7. سه تا وسیله یا چیز ( شیء) که دوست داری داشته باشی؟
    پیراهن چارخونه آبی.
    دستگاه تایپای قدیمی.

    این ماگا که تهش نوشته داره^-^

    بعدا نوشت: اصلاحیه: پاسخ دهنده(!) این چالش گیج زده بوده و واژه داشته در صورت سوال را ندیده:|

    خب حالا اگه بخوام با مفهوم درستش جواب بدم؟ :

    یه تبلت بزرگ و خفن که بشه باهاش کارای گرافیکی انجام داد یا فیلم دید:")

    یه کامیون چیپس سرکه ای

    و ایشون  :دی  *روی عکس کلیک کنین* 

    8. خودتو با چند تا اتفاق یا چیز ساده توی زندگی توصیف کن.
    چشیدن نسکافه داااغی که توش یخ ریختی.
    شنا کردن تو عمق زیاد.
    خواب بعد از گریه.

    8. اغلب اتاق یا لباست بوی چی میده؟
    چمیدونم:| لباسم بوی پودر لباسشویی میده:|

    10. کدوم شخصیت تاریخیه که براش ارزش زیادی قائلی؟ 

     

    اوه شکسپیر؛ ونگوک و کوروش کبیر!
    هرکسی که جَنَمِ جنگیدن در راه عقیدش رو داشته باشه  و حق طلب باشه و البته که متعصب نباشه برام بی نهایت قابل احترامه.

    11. تا حالا شده توهم بزنی و یه چیزی رو یا اشتباه بشنوی یا حس کنی یا ببینی؟ ( یکیشو تعریف کن )
    بعضی موقعا حس میکنم صدای زنگ تلفن رو میشنوم و بی نهایت اتفاق افتاده وقتی تو خونه تنهام یک آن بدن یه انسان دیگه رو ببینم که خیلیم کشیدست ماشالا:|

    8.اغلب همراه با غذا چی میخوری؟

    ماست/ ترشی/ سبزی

    13. اگه بتونی یه جای دیگه زندگی کنی اون کجاست؟
    به ایتالیا و لبنان ارادت خاصی دارم.

    14. یه جمله به یک آدم فضایی توی یه سیارۀ دیگه بنویس!
    کوکی 754 سلام، من و ارتی به زودی زود یع سفینه میسازیم و میایم سراغت منتطر باش پسر!

    15. آخرین آهنگی که گوش دادی؟

    We still از astro
    16. اولین پیامی که توی بیان برای کسی نوشتی ( خصوصی یا عمومی فرقی نمی کنه - اگه دوست داشتین اسم شخص رو هم بگین )
    برای وبلاگ کافه شعر: کز یاد میبرم که مرا برده ای ز یاد:))))


    17. آخرین چیزی که به خاطرش ذوق کردی؟

    شنیدم کسی که دوستم سالهاست دوسش داره، دوسش داره! ذوق نکنم؟:))

    18. اسم چند تا از وسیله هایی که خیلی ازشون استفاده میکنی؟
    گوشی، دفترم، جزوه هام(:| ) و هودیم.

    19. یه اعتراف به دنبال کننده های وبت کن!
    از نظر دادن شما واقعا واقعا ذوق زده میشم، ولی پاسخشون رو دادن برتم مثه یه کابوسه،چون نمیدونم چی بگم•-•
    20. چقدر طول کشید تا چالش رو جواب بدی؟

    نیم ساعت.

  • ۹
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • aramm 0_0
    • يكشنبه ۱۰ اسفند ۹۹

    نامه ای به هشتاد سالگی

    پیرزن چروکیده و هشتاد ساله؛ سلام

    دارم برای تو مینویسم. توکه احتمالا تا آن موقع یک خط لبخند عمیق  دور لبهایت شکل گرفته و ویلچر نشین شده ایی. احتمالا هنوز هم موهای سفیدت را کوتاه نگه میداری و دست از فوتبال بازی کردن نکشیده ایی. روحیه ات را تحسین میکنم=)  من عزیز و پیرم، به من بگو ببینم تا به حال چند فیلمنامه نوشته و چند فیلم را ساخته ایی؟ آنقدر قوی بوده ایی که هالیوود به تو درخواست دهد و تو با لبخندی ژکوند ان را رد کنی و برای کشورت فیلم بسازی؟ امیدوارم خودِ نوجوانت را نا امید نکرده باشی! تئاتر چطور؟ یادت نرفته که وقتی 15 ساله بودی دیوانه تئاتر بازی کردن و نوشتن نمایشنامه بودی؟ اولین نمایشنامه ات را یادت می اید؟ همان که برای مدرسه نوشته بودی و روایت کردن فضه و اسما اشک همه را حتی ان مدیر ظاهرا سرد و بی احساستان را در اورد؟ یادت هست بعد نوشتن ان نمایشنامه و اجرا کردنش، یک دبیرستان دوره دوم از تو خواست که نمایشنامه ات را برای مدرسه انان نیز اجرا کنی؟! چقدر ذوق کرده بودی و چقدر کنجکتو بودی که بفهمی انان از چه کسی درباره نمایشنامه ات شنیده اند!:)
    آه پیرزن تنهای هشتاد ساله! یحتمل همچنان از ازدواج گریزانی و تنها در کلبه کنار دریایت به سر میبری! هر از گاهی تیام که حالا اوهم

  • ۸
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • aramm 0_0
    • پنجشنبه ۲۹ آبان ۹۹

    برگی از تاریخ برای آینده!

    تارای عزیزم. نوه خیلی دور _یا شاید نیامدنی ام_ سلام!
    در یکی از شبهای سرد پائیز 99 برایت مینویسم. درحالی که نمیدانم اصلا ممکن است تو وجود داشته باشی یا نه...
    این را با توجه به نگاه منفی ام به مقوله ازدواج و بدتر از ان بچه داری میگویم! به هرحال، فرض میکنیم که تصرات من راجب این امر تغییر کرده و تو و مادرت(یا شاید پدرت؟) وجود دارید. خب در ان صورت عزیز دلم؛ مادربزرگ 15 ساله ات میخاهد از روزهای تلف شده و در عین حال مفید نوجوانی اش برایت بگوید!
    ماجرا از انجا شروع شد که مادربزرگِ نوجوانت با رفقایش، بار و بندیل بسنتد که به استخر بروند و انتقام دوری شان از دریا را اینگونه بگیرند! تا اینکه  یک دفعه

  • ۶
  • نظرات [ ۸ ]
    • aramm 0_0
    • يكشنبه ۲۵ آبان ۹۹
    چه رنجی می‌کشد آن کس که "انسان" است و از احساس سرشار است..