:)))))

این خیلی مسخره و در عین حال جذابه که دلمون برای آدمهایی تنگ میشه که نه دیدیمشون، نه دستشون رو گرفتم و نه در آغوششون گرفتیم. امروز؛ فارغ از جلسه مشاوره صبح برای کمک در انتخاب رشته؛ دائما درگیر این بودم که چقدر دلم برای ادمی که تا به حال ندیدمش تنگ شده و چقدر دلم میخواد تله پورت کنم تا خونشون و تا ابد کنارش بمونم. به من حس امنیت میده؛ و لبخند. فکر کردن بهش لبخند روی لبم میاره و با فکر کردن به یسری کارهاش، از اون خنده هایی که هم میخندی و هم سر تکون میدی و دست جلوی چشمات گرفتی از شدت کیوت بودنش.
میبینین؟ حتی الانم لبخند ردی لبم اورد:)))
بله داشتم میگفتم؛ دوستی و رفاقت در مجازی شانس بیشتری برای موفقیت، از نظر پیدا کردن سولمیت و کسی که لبخند روی لبت بیاره داره. تو وارد یک فضای گسترده تر میشی؛ محدودیتهای جغرافیایی مانعت نیستن و شانست برای پیدا کردن اونی که باید؛ بیشتره. هوم؟
اره اره میدونم. میدونم گاهی چقدر پرریسک تر و سخت تره میشه این روابط ولی خب میدونی؟ من میگم اگه اونی که باید باشه رو پیدا کنی واقعا سختی هاش به کتفته.
ببین حتی کم کم احساس میکنی اتصال روحی بینتون برقراره. مثلا وسط نوشتن همین متن بهش پیام دادم، گفت خوب نیست و الان غمم گین شده. درواقع دارم با یه غمِ گین شده براتون مینویسم:دی
خلاصه که اره. خواستم در ستایش آدمهای مجازی یکم حرف بزنم و بگم چقدر برام مهمن. خیلی زیاد. خیلی خیلی.
حتی امروز که مشاور ازم پرسید تصورت از خودت در 30 سالگی چیه، در کنار همه امال و ارزوهام دلم خواست راجب تو هم بهش بگم. بگم دوست دارم کنارت باشم، باهات قهقه بزنم یا سرمو بزارم رو شونت گریه کنم. راستش فعلی که قراره انجام بشه چندان مهم نیست. کنار تو بودن تنها بخش مهمشه. کنار تو خندیدن، اشک ریختن،اواز خوندن و حرف زدن و غصه خوردن دقیقا همون چیزیه که دوست دارم تو 30 سالگیم تجربه اش کرده باشم.
ولی تو دلم نگهت داشتم؛ چون از درمیون گذاشتنت با "هرکسی" احساس خوبی ندارم. اونم یه مشاور موقت که کلا دو جلسه پیشش رفتم...
+گفتم رفتم پیش مشاور.. جدی میگم،خیلی بهم کمک کرد. من به مشاوره های تربیتی رفتاری و اینا زیاد اعتقادی ندارم ولی صحبت کردن با یه مشاور خبره تحصیلی تو زمینه انتخاب رشته؛ اونم واسه منی که حتی یه اپسیلون قطعیت رو چیزی نداشتم خیلی کمک کننده بود. تنها بدیش این بود که یه تصمیم عحیب و متفاوت گرفتیم و هرکس ازم پرسید:خب نتیجه؟ من فقط چند کلمه کوتاه جوابش رو دادم: خیلی مفصل بود، ولش کن.
چون راجبش خیلی حرف زدیم و به این نتیجه رسیدیم که یه ریسک بزرگ و در عین حال پر سود رو انجام بدم و تنها افرادی که کاملا دربارش مطلع هستن مامان و بابام و اقای مشاوره. گفتم که اگه الان پرسیدین نتیجه چیشد بدونین واقعا واقعا خیلی مفصل و قاطی پاتیه و من دوست ندارم با دادن یه جواب کوتاه خودم رو در معرض قضاوت قرار بدم:|~
و اینکه به همین زودی یه پست راجبش مینویسم و اونجا توضیحش میدمD:

  • ۱۸
  • نظرات [ ۳۴ ]
    • aramm 0_0
    • دوشنبه ۲۰ ارديبهشت ۰۰

    you

    من اتقدر عاشقتم که همه سیو مسیجام ویستای توعه. همونایی که وسطش غر میزنی و میخندی و عصبی میشی و ناراحت میشی. همونایی که از شدت خستگی  بزور حرف میزنی و همونایی که از شدت سرخوشی وسط صحبتت مدام میخندی.

    فقط.. فقط گاهی وقتا حس میکنم یه چیزی تو سیستم احساسات و محبت دیدن ها و محبت کردنای دنیا کمه. انگار که همه روشای ابراز محبت و علاقه ناتوان شدن. هیچکدوم نمیتونن میزان دوست داشتنم رو اونطور که باید و شاید بهت بفهمونن. همشون ناقصن...

  • ۲۵
    • aramm 0_0
    • يكشنبه ۵ ارديبهشت ۰۰

    برای تیام مینویسم 3

    تیام عزیزم؛ سلام.
    این روزا همه چی عادیه. یک نواخت، درست مثل خط صافی که با خط کش کشیده شده. همین الان کلاس ریاضیم تمام شد؛ قراره ادامه سریالم رو ببینم و شاید نقاشی بکشم. حتی روزام انقدر یکنواخت شده که نه قصد دارم و نه میتونم برای تو قشنگ بنویسم. انگار که یه انشای ساده ست؛ متعلق به یه بچه دبستانی...
    صبح ها که از خواب بیدار میشوم زل میزنم به پتوی خاکستری و چهارخونم. به این فکر میکنم که امروز برای چی بیدار شدم؟ و هیچ چی عزیزمن. برای هیچ چیز. فقط بیدار شدم چون سیستم بدنیم اینجوریه. سر و صدا یا نور از خواب ناز بیدارش میکنه؛ بی اینکه بدوند چرا.
    دیشب داشتم با خودم فکر میکردم چند روز دیگه میشه دقیقا یک ماه. یک ماه که برگشتم مشهد و از استرسی که وقتی رفسنجان بودم لحظه به لحظه شریک روزهام بود خبری نیست. اینجا ارامش دارم. هر چقدرم همه چی یکنواخت بشه لااقل ارامش درونیم بهم نخورده. تو به اینکه میگن کائنات حرفای مارو میشنون باور داری؟ هرچی که هست.. کائنات یکم گوشاشون سنگینه. درست وقتی داشتم بابت اینکه به خونه برمیگشتم از خدا تشکر میکردم مامان پشت تلفن به مامانبزرگم گفت اومدنمون؛ درواقع رفتنمون از مشهد داره قطعی میشه. دو دقیقه تموم زل زده بودم به رو به روم و ارزو مکیردم گوشام اشتباه شنیده باشن. ولی خب.. خبری از توهم نبود! از مامان پرسیدم  داری جدی میگه که قطعی شده؟ با وجود اینکه میدونست چقدر این خبر برام ناراحت کنندست و ترجیح میدم بمیرم اما نشنومش؛ زل د تو صورتم و با خنده اعلام کرد که اره! قطعیه. مسخره نیست؟!
    دیشب با تمام وجود سعی کردم ضعف نشون ندم. مطمئنا قصد نداشتم تیکه های بقیه روهم تحمل کنم. تا وقت خواب از ذهنم پسش زدم. حتی وقت خوابم بهش فکر نکردم و عوضش روی شیفت متمرکز شدم. صبح که بیدار شدمم همینطور. همه چی رو به کتف چپم گرفتم. الان بالاخره وقت کردم بهش فکر کنم و ببینم با خودم چند چندم. یه چیز سفتی تو گلومه از دیشبکه نه پایین میره و نه تموم میشه ولی حتی به اینم فکر نمیکنم. تصمیم گرفتم خودمو بسپرم دست روزمزگیای زندگی ببینم چی میشه. هرچه بادا باد.
    اگه تو پیشم بودی حتما میگفتی هرچی بشه مهم نیست؛ میتونم  همه چیو از اول بسازم. اگه تو پیشم بودی میتونستم راجب نگرانیام باهات حرف بزنم و مطمئن باشم درک میکنی. هوم.. فک کنم تو تنها کسی هستی که میتونم باهاش حرف بزنم!
    ولی تو کنارم نیستی و منم میدونم که نمیتونم همه چیو از اول  بسازم. تو کنارم نیستی و من دست به دامن نامه شدم برای حرف زدن. مسخره نیست؟! 
    بیخیال. الان دیگه باید برم. کلی کار سرم ریخته. امیدوارم روزای تو مثل یه خط صاف که از درون اشوبه نباشه. فعلا.

    پ.ن: خودم بهتر میدونم چقدر مزخرف شد؛ اونم بعد این همه مدت... حتی نتونستم با سبک همیشگی بنویسم...

  • ۱۲
  • نظرات [ ۸ ]
    • aramm 0_0
    • شنبه ۴ ارديبهشت ۰۰

    bunguo stray dogs

     

    فصل دوم انیمه همین الان تموم شد و بنظرم تموم لحظاتی که پاش گذاشتم متبرکن و ابدا زمانم حروم نشده:))) فارغ از شخصیت پردازی عالی و داستان نسبتا پر کشش دیالوگ ها و احساسات و عواطف عمیقی رو تو خودش جا داده بود که من یسری از قشنگاش رو گلچین کردم و اینجا میزارم. بطور کلی واااقعا حیفه که شما از کنارش بگذرید و نبینیدش. بخصوص اینکه دو قسمت اخر فصل دو برای من خیلی جذاب بود و حقیقتا نفسم رو بند اورد. کلا انیمه با یه مود نسبتا روشنی شروع میشه و هرچقدر که به قسمتای انتهایی میرسه بیشتر درد و رنج نهفته توش رو به رخ میکشه. چیزی هم که کاملا اشکار بود این بودکه تو فصل دو داستان روند جذاب تر بزرگانه تر و عمیق تری رو در پیش گرفته بود و نسبت به فصل یک کاااملا رشد کرده بود. حالا قصد دارم فصل سه رو هم ببینم و مطمئنم دوستش خواهم داشت.
    شخصیت دازای هم که از محبوبیتش هرچقدر بگم کم گفتم. میشه گفت پیچیده ترین و عمیق ترین شخصیت انیمه بود که ماهرانه با روحیه شوخ طبعی و رفتارهای مودش برای مخاطب واضح تر و قابل درک تر شده بود.
    کونیکیدا که تو فصل اول البته حضور بیشتری داشت کاااملا یه مکمل برای دازای بود و میتونستن باساپورت کردن نقص های رفتاری هم یه تیم عالی رو بسازن البته اگهه کونیکیدا یکم از کمالگراییش دست برداره:دی
    رامپو سان با اون استایل و قیافه کیوتش زمانی که میحواد بپذیره درواقع موهبتی نداره و صرفا این هوش درونیشه که اون رو لایق حضور در اژانس میکنه واقعا واقعا حس همزاد نداریم رو برانگیخت(!) و اتسوشی.. 
    اتسوشی برای من خیلی خیلی شخصیت ملموسی بود و بیشتر از هرررشخصیت دیگه ای باهاش احساس تفاهم و شباهت داشتم. و این موضوعی بود که هراز چند گاهی ازارم میداد و دائم مشکلاتم رو به رخم میکشید که گرچه خیلی خوب و کمک کننده بود اما ترجیح میدادم شبیه اکوتاگاوا باشم؛ یا حتی چویا.
    قوی تر مستقل تر و هدفمند تر. البته اغراق نیست اگه بگم چند ماهیه از روحیه اتسوشی فصل یک و دو در اومدم و شدم اتسوشی دو قسمت اخر فصل دو. فک کنم کم کم دارم یاد میگیرم باهاش کنار بیام و از گذشته عبور کنم.
    با همه اینا اگه یه دازای سان یا اکوتاگاوا داشتم که بتونه اونجوری بهم تلنگر بزنه و بهم  یاد بده چیکار باید بکنم یا بهم  یاداوری کنه باید چه چیزهایی رو تو  وجودم تغییر بدم شاید خیلی وقت پیش به این تغییر رسیده بودم:) و البته با همه شباهتهایی که با اتسوشی دارم احساس میکنم  اون مهربونی و خیرخواهی تو وجود اتسوشی برای من به شکل خودخواهی وجود داره-.-
    راستی کسی اینجا مانگاش رو خونده؟ طولانیه؟خیلی با انیمه تفاوت داره و اگه نخونمش چیز خاصی رو از دست میدم یا نه؟
    خب اینم از دیالوگا:

    کونیکیدا: پس تو از اون دختره خوشت میاد؟
    دازای: من از همه دخترا خوشم میاد، ولی این یکی از اون مورداس که میخوام باهاش خود کشی کنم:))))


    یوسانو : میپرسی مرگ چیه؟ بزار بهت بگم. مرگ فقدان زندگیه.

    دازای:دل و جرئت هیچ ربطی به این نداره که بتونی با کسی رقابت کنی یا نه!
     

    جید:  ما فقط ظرفهای بی روحی هستیم که توسط ارواح کنترل میشیم!
     

    دازای: این سرنوشت منه که هرچیزی که ارزش خواستنُ داره همون لحظه که بدستش میارم از دستم میره.
     

    اوداساکو: من علاقه ای به جنگ و درگیری ندارم. چیزی که من بهش علاقه دارم زندگیه.
    جید: تو زندگی چیزی مهم تر از مرگ نیست!!

     

    اوداساکو: هیچ چیز تو این دنیا نمیتونه چاله تنهاییتو پر کنه.
     

    اکوتاگاوا: گفتی هرگز طعم شکست و تحقیر رو نچشیدم؟شکست و تحقیر همیشه همراه منه! من یه بازنده ام که از تاریکی میگذرم. به همین خاطره که ناامیدی ذات منو خراب نمیکنه!!
     

    آتسوشی: مردم باید توسط بقیه بشنون که ارزش زنده بودن رو دارن وگرنه نمیتونن ادامه بدن! چرا نمیتونی همچین چیز ساده ای رو بفهمی؟!
     

    آتسوشی: من به هیچ درد نمیخورم،نباید وجود میداشتم!
    دازای: آتسوشی کون؟*میخابونه تو صورت اتسوشی* به من گوش کن اتسوشی، اینقدر به خودت ترحم نکن!! به خودت ترحم کنی زندگی مثل یه کابوس بی پایان میشه!!

     

    آتسوشی: من به خوبی ترس و تنهاییت رو درک میکنم ولی تنهایی اربابی نیست که تا ابد بر ما حاکم باشه. تنهایی فقط یه ابر پفی نرمه که با خیال تشکیل میشه و از بین میره. افراد زیادی روی زمین مثل ما زخم میخورن؛ اگه اونا رو رها کنی در واقع خود گذشته ات رو رها کردی!

     

    دازای:من حس کار کردن ندارم.
    کونیکیدا: اول صبحی انقدر داغون نباش!
    دازای:من حتی حس صحبت کردنم نداارممم.

     

    فرانسیس ساما: راز دوم که به اینجا رسیدم اینه: نزار ارزش های کسی روت تاثیر بزاره.
     

    آکوتاگاوا: بهت میگم چرا چندش اوری! چون تو احمقی هستی که با وجود داشتن همه چیز همش در مورد زخم های قدیمی غر میزنی!
     

     آکوتاگاوا: دنیای گذشته ات هیچ ربطی به کسی که الان هستی نداره!


    این وسط یه چیزی هست ک نشد در قالب دیالوگ بگمش و بنظرم واقعا حیفه که جا بمونه"-"
    یه جایی هست که آتسوشی با آکوتاگاوا درگیر میشه. بعد بهش میگه دازای سان از طریق بیسیم باهام صحبت میکنه. آکوتاگاوا چشماش برق میزنه و وقتی آتسوشی میگه میخواد با تو حرف بزنه یه تعجب همراه با خوشحالی تو صورتشه که همون موقع آتسوشی بیسیم رو پرت میکنه پایین ساختمون.
    آکوتاگاوا داد میزنه "دازای سان" و خودش رو پرت میکنه تا بتونه بیسیم رو بگیره و وقتی دستش به بیسیم میرسه و میزاره دم گوشش فقط صدای بدق ممتد ناشی از قطع کردن بیسیم توسط دازای به گوشش میرسه و ناامیدی که تو صورتش موج میزنه.
    این برا آکوتاگاوایی که هررر کاری میکنه تا تایید و توجه دازای رو به دست بیاره تیر خلاصه...

     

  • ۱۱
  • نظرات [ ۸ ]
    • aramm 0_0
    • يكشنبه ۲۹ فروردين ۰۰

    خیلی چیزها

    دوس دارم برم سراغ همه ادمهای قدیمی زندگیم. دستاشونو بگیرم و ازشون بپرسم چی خوشحالم میکنه؟ بپرسم تو که قدیمی هستی؛ تو که کم اوردن و جا زدن و خندیدن و ذوق کردنای منو دیدی، تو بهم بگو چی خوشحالم میکنه؟
    بعد یادم اومد دیگه هیچ ادم قدیمی تو زندگیم ندارم. انقدر همه چیزایی که منو به قدیم ترا وصل میکردن رو از دست دادم و انقدر هیچ نشونه ای ازش باقی نمونده که گاهی فکر میکنم همه گذشته م توهمه.
    راستشو بخوای، از بچهای کانالم پرسیدم. گفتم فک میکنین چی میتونه خوشحالم کنه؟ یکی گفت نودل،اون یکی گفت قهوه با شیر و بستنی؛ یکیشون گفت اسمون شب کویر و تماشای ستاره ها، حتی بهم گفتن هدیه گرفتن کتابای تخیلی یا مانگا خوندن کنار دریا خوشحالم میکنه. بعد خیلی بهشون فکر کردم. فکر کردم حتی اگه کنار دریا رو شنها هم نشسته باشم و مانگای محبوبم دستم باشه و معجون عجیب و خوشمزمو بخورم؛ یه طرف نودل کنارم باشه و یکی برام ساز بزنه،حتی اگه اسمون شب تمیز باشه و ستاره ها معلوم باشن، با وجود اینکه همه چیز در ایده آل ترین نحوشه مطمئنم بازهم یه چیزی از درون منو میجوه و هی بهم یاد اوری میکنه همه شکستها و حسرت های زندگیم رو. هرچقدر هم بخوام فرار کنم ازش و بگم ببین! ببین روبروی دریایی و مانگای محبوبت رو داری میخونی! بازهم اون صدا به کار خودش ادامه میده. انگار که شرایط بیرونی هرچقدر هم خوب باشه، رو احوال درونیت نمیتونه تاثیر بزاره،یا همچین چیزی.
    دوست ندارم دائم بهم یاد اوری بشه چقدر تو روابط انسانی مایوسانه عمل کردم. چقدر نسبت به ادمها گارد داشتم و تا خواستم گاردمو بیارم پایین و بزارم اول شخص زندگی من بشن، یه چیزی مثه پتک خورد تو صورتم و بهم یاداوری کرد که من فقط میتونم موقع نیاز ادمها،زمانی که حسشون گرفته و تصمیم گرفتن باهام صحبت کنم براشون مهم باشم و نه بیشتر. که من چقدررر سعی کردم دل نبندم و چقدرر سعی کردن بهم حس امنیت بدن و بگن ببین!ما نقطه امن توییم،نترس دختر. و وقتی میخواستم اعتماد کنم و نترسم، وقتی میخواستم بهشون بگم برام مهمن یه دفعه دیدم که دیگه تیستن. هستنا، ولی نیستن. دیگه ادم امن تو نیستن. تبدیل به ادمی شدن که ضد و نقیض رفتار میکنن، خیلی وقته براشون فراموش شدی و دیگه بهت فکرم نمیکنن. خیلی وقتا با خودم میگم کاش میتونستم خودم رو نجات بدم. از اینکه اینقدر گیر ادمهای مودی افتادم خستم. از اینکه هربار خواستن احساساتشونو ابراز کنن اینکارو کردن و تا تو وابسته میشدی،دستتو ول میکردن تا پرت بشی تو دره خودتحقیری. ادمهایی که گرچه میکفتن تا اخرش هستن ولی مثل یه دستمال کاغذی پرتم کردن یه گوشه،فقط چون دیگه مودشون مود بودن کنار من نبوده؟فقط چون از روی احساسات زود گذر بهم گفتن میتونن برام نقطه امن باشن؟ هرچی که هست،ازشون متنفرم. از اینکه باعث میشن حس کنم ناکافی هستم،حقیر و نالایقم متنفرم. از اینکه با اینکاراشون همون ته مونده اعتماد بنفس منم کردن تو شیشه و ازم گرفتنش؛متنفرم. از این ادما نباشید. اگه حس کردین اشتباه رفتین،اگه حس کردین به کسی گفتین دوست دارم که واقعا دوسش نداشتین،بهش بگین. نزارین خیلی دیر یشه،خب؟ باور کنین گفتنش،خیلی بهتر از ادامه دادن اون رابطه کذاییه.
    ***

    این متن رو چند روز پیش نوشتم. وسط همه حال بدیا و اشکها و شکستام.
    تو note گوشی نوشتمش و قصد پست کردنش رو داشتم اما همونجا موند. درواقع هر پستی که اینجا میزارم یه دور تو note گوشی مینویسمش و بعد پستش میکنم،حکم پیش نویس رو داره. ولی یه مدتی میشد که دیگه نوشته هاش رو پست نمیکردم. الان خروار خروار نوشته پست نشده دارم که خب.. وقتی خواستم پستش کنم با خودم گفتم خب؟ که چی؟ و از پست کردنش پشیمون شدم. این یه موده لعنتیه که هرچندوقت یبار سراغم میاد.. دلیل دیگش شاید این باشه که میترسم. از اینکه ادمهایی که منو تا حدودی دوست میدونستن و راجب مشکلاتشون باهام حرف میزدن، با دیدن مشکلات خودم مراعاتمو بکنن و باهام حرف نزنن. تنها چیزی که من دارم همینه که میتونم برای ادمها گوش بشم و ابرا دلم نمیخواد از دستش بدم. هیچ وقت نتونستم براشون سنگ صبور خدبی باشم یا قشنگ حرف بزنم و دلداریشون بدم ولی وقتی که میشنومشون، روحم بهشون نزدیکتر میشه و این برام ارزشمنده.
    ولی از طرفی حاضر نیستم ارشیو فروردین ماهم خالی بمونه یا با بلاگ نویسی غریبه بشم، پس به هر ضرب و زوری شده با خودم کنار اومدم و دکمه انتشار رو زدم.
    فارغ از اینها؛ الان اونقدر کلافم که دلم میخواد صورتم رو چنگ بندازم. این هفته کذایی عادت ماهانه رو که فاکتور بگیریم، فردا قراره بعد از ماه ها برم مدرسه. این برای منی که یکی دو ماه قبل از عید رو برخلاف اکثریت مجازی خوندم و بخاطر سفر، نتونستم هیچکدوم از اماححانای حضوری رو برم و قرار شد بعد عید 2 تا ازمون ریاضی و دوتا علوم بدم این فاجعست... تازه هنوز تکالیف نصفه نیمه عید،فصل ریاضی تدریس شده اس که هیچی ازش یاد نگرفتم و تموم اصطراب و حس بدم از اجتماع همراهمه و با اینحال؟دوباره مادر گرام تصمیم گرفتن بزور بفرستنم مدرسه بلکه شاید اجتماعی بشم و به قول خودش دیگه افسرده نباشم!
    در ضمن اخرین چیزی که دلم میخواد اتفاق بیفته اینه که به بچه ها درباره غیبت چند ماهم جواب پس بدم. نفرت انگیزه. *کوفتن بر پیشانی*

    پ.ن: هانی و استلا! دلم براتون یه ذره شده. خیلی نامردیه که بیخبر میرین-_-
    تازه دیشب خواب دیدم هانی پست گذاشته، ولی تا رفتم پست رو بخونم از خواب بیدار شدم:")
    پ.ن2: سینیور، من هنوز پای حرفم هستم ولی با اینحال، قطعا روزی که برگردی یکی از روزای خیلی خوب زندگیم میشه.
    پ.ن3: حالا که برگشتم مشهد اروم ترم.

    پ.ن4: جدی چرا پا نمیشین برین رول نویسی خفن کافه بیانو تموم کنین؟:D

  • ۱۶
  • نظرات [ ۹ ]
    • aramm 0_0
    • يكشنبه ۱۵ فروردين ۰۰

    Full moon

     

    ماه کامله.
    امشب گرگینه ها تبدیل میشن،تدی لوپین یاد ریموس میفته، هویی میتونه کمی واضح تر چانگ اِ رو ببینه، گرگها سوزناک تر زوزه میکشن، انسان ها مجنون تر از قبل میشن، قاتلها جانی تر از گذشته به جون انسانها حمله میکنن، الهه ارتمیس مفتخرانه به ماه خیره میشه و احتمالا زیر نور بدر، با شکارچی هاش پایکوبی میکنن و با این همه، من همچنان منتظر روزی هستم که چشمهام رو باز کنم و ببینم به جای ماه، زمین از نور وجود توعه که روشنایی میگیره،ماه حقیقی.

     

  • ۲۸
    • aramm 0_0
    • دوشنبه ۹ فروردين ۰۰

    از همین پستهایِ استلایی.

     

    احساس میکنم این پستای قر و قاطی تو هر بلاگی از واجباته. کاربردی ساده و زیبا. ممنونیم استلا^-^(دلم براش تنگ شده:") )
    1- بولت ژورنال نویسی رو شروع کردم. راستشو بخواین فعلا نظری ندارم. وقتی بتونم بیشتر از دو هفته ادامه بدمش میشه گفت مفید بوده. فقط هی میرم پینترست عکسای بولت ژورنالای خفنو میبینم رقیق میشم*-*
    2- پونزده تا نمونه سوال ریاضی برای این 13 روز عید باید حل کنم که هرکدومشون بالای 20 تا سوال داره... بعلاوه مرور عربی و زبان و ادبیات و علوم. خدا بخیر بگذرونه.
    3- بابام اومده:))) گفته بودم وقتی میایم رفسنجان بابام یکی دو روز میمونه و برمیگرده مشهد سر کارش؟ حالا برای عید برگشته:) با اینکه رئیس یا کسی بالای سرش نیست که نزارن بیاد سفر بازم تاکید موکد داره که وقتی کارمنداش میرن سرکار اون هم باید بره. روحیه ای که هیچ وقت تو من پیدا نمیشه.
    4- از همه آدمای مذهبی که دارن چرت و پرت تحویل مردم میدن متنفرم. اخه یعنی چی که استفاده ایموجی در چت با نامحرم باعث تحریکه(!) یا روسری رنگی حرامه؟ اون وقت خودت میری تو گپ دخترونه با اسم دختر و با نرم افزار تغییر صدا وارد میشی ویسای خنده و حیغ و داد دخترا رو تو یه گروه 1.6 هزار نفری مختلط پخش میکنی بی ناموس؟ به خودت میگی مذهبی شلغم؟ میخوای فوشت بدم گلابی؟ هویجِ گوجه-_-
    حالم ازتون بهم میخوره. کاش منقرض شین.
    5- دارم سعیمو میکنم حالم بهتر باشه. لااقل از این حجم سیاهی کم کنم، نمیدونم میتونم موفق بشم یا نه.
    6- احساس میکنم دیگه نمیتونم قالبی که دلخواهمه رو درست کنم. هزارجورشو امتحان کردم و همچنان نپسندیدمش:(
    7- اشوب دلو میخوام پاک کنم. شما نمیدونین اشوب دل چیه ولی من میدونم:دی پس مینویسم تا ثبت بشه.
    8- احتمالا فردا با بابا برم کتابفروشی. کتاب خوب چی سراغ دارین؟ علمی تخیلی فانتزی حماسی ادبی کلاسیک رئال جنایی کاراگاهی و حتی کتابای محتوایی طور رو پذیراییم.
    9- دلم برا مشهد تنگ شده. نمیخوام از این معلق بودنی که درگیرشم حرف بزنم فقط کاش همه چی زودتر درست بشه.
    10- راستیییی؛ موهامو کوتاه تر کردممم*-* پسرونهT-T عاشقشونم*-*
    11-توقع داشتم استلا عید یه سری به پنلش بزنه.. خیلی نگرانم..
    12- چقد دلم میخواست عرفان اول بشه تو عصر جدید:(
    13- مستر کویین تموم شد. خیلی احساسات خوبی رو باهاش تجربه کردم ولی پایانش افتصاح تر از حد تصورم بود. هنوز بهش فکر میکنم عصبی میشم=^=
    14- سگهای ولگرد بانگو واقعا منو مست میکنه:") دازای سان... دازای...*تشنج*
    15- چقدر خوبه که دیگه عید دیدنیا تعطیله؛ این اولین هدیه 1400 به منه^-^
    16- پایه این رول نویسی شروع کنیم؟ اصن تو وب وایولت ارتی یا هرکس که میتونه و بازدیدش بیشتره باشه. اگه عشق کتابم اینجا رو میبینه و میتونه بزاره که عالیه:")
    17- جواب دادن به 8 و 16 یادتون نرهههه=^=

  • ۱۲
  • نظرات [ ۲۶ ]
    • aramm 0_0
    • چهارشنبه ۴ فروردين ۰۰

    رنگ تو.

     

    میدونی، نمیخواستم پست اخر هزار و سیصدم.. اون باشه!
    میخوام بعنوان اخرین پستی که منتشر میکنم، یه رنگ سفید به دنیا اضافه کنم. نه مثل پست قبل کدر و حاکستری.
    میخواستم برم به ادمهایی کخ دوسشون دارم بگم که چقدر برام مهمن، و مطمئنم شاخ در میاوردن از اعتراف یهویی من! بعدش.. پشیمون شدم! چرا و به چه دلیلش بماند. احتمالا چندسال دیگه که میخوام ارشیو وبلاگمو بخونم خودمم یادم نمیاد چرا پشیمون شدم، که خب بهتر!یادم نیاد!
    پس تصمیم گرفتم، یکم از رنگی ترین ادمهای زندگیم بگم! فقط چند خط. هرچند کوتاه ولی مفید احتمالا...

    لیمو: تو برام عزیزترین کسی هستی که دارم. خوب میدونم چقدر ناامیدت کردم یا تصوراتتو بهم ریختم و حتما عصبانیت هم کردم اما سکوت کردی.. ولی لازم بود بدونی برام مهم ترین ادمی! حتی میدونم با اینکه ادرس اینجارو داری زیاد سر نمیزنی ولی خب به هر حال...
    تو، تو ابی هستی. آبی پررنگ و زیبا. بهم حس استقلال میده.

    استلا: دختر خر خونِ کنکوریِ گوجه که خیلی وقته به پنلش سر نزده:/ ممنون که اجازه دادی احساس کنم برای یکی مهمم! تو بهم حس نسیم هایِ وسط دشت پر از چمن رو میدی. بهش میگن بادِ صبا؟:))
    تو گلبهی هستی. لطیف و عمیق.

    موچی: اولین مجازیِ دیدار شده و کیوت ریزه میزه بغلی! تو به من حس یه روز برفی میدی. که نشستم تو یکی از ایوونهایِ خونه های قدیمیِ ژاپن و همونطور که پتو دورمه و دارم هات چاکلتمو میخورم، زل زدم به نرم نرمای برف!
    تو.. بنفشی! چونکه بهم انرژی میده!

    عشق کتاب: تابشی اما زلال! میدونی فک کنم اگه ازت تعریف کنم مثل من با خودت میگی یعنی اینم گول زدم؟ یعنی اینم فک کرده من ادم خوبیم؟ ولی خب پسر همه این افکارو بریز دور چون من میخوام کار خودمو بکنم^-^
    تو تنها کسی هستی که میتونه با حرفاش بهم حس بهتری بده و تنها کسی هستی که بدون اینکه حس بدی بگیرم باهاش حرف میزنم سینیوره! پس دوباره تکرار مکررات میکنم: قدر خودتو بدون-_-
    بهم حسِ یه رودخونه شفاف و زلال وسط جنگلای متروک و سبززز رو میدی که هرکی ببینه فک میکنه بهشته اونجا. تو گوش دادن به صدای اون رودخونه ای. تو امواج اون رودخونه ای.
    و رنگت؟ ابی_خاکستری.

    مونی: دخترِ با جذبه و مقتدرِ گاها ترسناک^-^ به من حسِ تماشای انعکاس ماه روی برکه رو میدی! همونقدر مرموز و اصیل. و رنگت برای من سورمه ای هستش. چونکه پر رمز و رازه.

    کیدو: با اون ذهنِ مریضِ شیپ کنندت*خنده عصبی*
    خب تو قطعا حس یه روز بارونی رو بهم میدی که کلاه سویشرتتو انداختی رو کله ات و داری با هندزفری اهنگ گوش میدی! و برام خاکستری هستی چونکه زیباترین پارادوکس رو داره.

    هانی بانچ: همزادِ کیوتی که گاهی دارک ترین دختری میشی که میشناسم:)))
    به من حسِ یه روز زمستونی رو میدی که دویدی زیر همون یه ذره افتاب طهر و دلت نمیاد از گرماش دل بکنی!
    و هانی تو قطعا زردی! یه زردِ گرم.

    ارتی: شریکِ اینده ناسا^-^
    به من حس غلط خوردن تو خلا فضا و معلق بودن رو میدی! چونکه پر از احساسات متفاوت و جدیده!
    برای من نقره ای هستی. نقره ای از رنگاییه که تو سیاهی فضا خیلی میدرخشه!

    یومیکو: هی دخترِ خوش قلم و دریا دلِ بیان! تو برام مثل بویِ ماسه های کنار خلیجی. که دریا هی موج میزنه بهش و تو هی از اول شروع میکنی به ساختن قلعه ماسه اییت. چونکه مقاومی. خیلی مقاوم.
    و سفیدی هستی که یه قطره قرمز قاطیش شده. صورتی خیلی ملیح و مایل به سفید.

    آی- سان: میدونی چرا دوس دارم اسمتو جدا بنویسم؟ چون معنیشو بهتر انتقال میده. شبیه ماه. آی- سان!
    تو بهم حس اینو میدی که انگار یه پیرزن هفتاد سالم. تو خونه جنگلیم زندکی میکنم و هیچکسو ندارم که یهو پستچی برام نامه میاره. واسه منی که هیچکسو نداشتم. بعد 20 سال یا بیشتر. تو اون نامه هه ای. با یه آبنبات چوبی کنارشD:
    برام سبزابی هستی!همینقدر پر انرژی!

    وایولت: اسمت که میاد یاد اولین روزای اومدنم به بیان میفتم که این کنکور لعنتی گرفتارت نکرده بود و باهم خوش میگذروندیم. اون رول نویسیِ تموم نشده.
    تو برام حس لدت بردن از باد کولر و خوردن گوجه سبز تو یه هوای+35 درجه رو میدی. پس برام سبزی. یه سبز چمنی شفاف!

    سمر: انگار که یه نسخه دیگه از من تناسخ پیدا کرده تو زمان حال. درواقع شدیم دوتا نسخه. همکار اینده؛ تو بهم حسِ پرواز یه پرستو دور از همه تعلقات رو میدی. پس اجازه بده رنگت رو نارنجیِ غروب انتخاب کنم. سحر امیز و زیبا.

    سایه: اره ای ان تی جی خود تو. راستش نوشتن از تو سخت ترین کار ممکنه. انگار که بخوام از خودم بنویسم مثلا...
    تو بهم حس اخرشب و بوی قهوه و نوشتن یه رمان کلاسیک جنایی رو میدی. برام کرمی هستی چون هیچکس نمیتونه بگه از خانواده سفیده یا زرد! خودش تعریف مستقلی از خودش داره.

    حنا: دوریس مالفوی عزیز!مالفوی هد(!) بزرگوار!
    تو به من احساس یع زیرزمینِ مخفی و متروک رو میدی که چندتا بچه دبیرستانی پیداش کردن و شده پاتوق شلوغ کاریاشون:) و سبز تیره هستی. تیره اما دوست داشتنی.

     

    + سعی کردم همه رو یادم باشهT-T همه اونایی که میشناختمشون منظورمه...
    ++ درامای اقای ملکه رو شروع کردم. در عین حال دارم سگهای ولگرد بانگو و ناکجااباد موعود رو هم میبینم. زیبا نیست؟
    +++ قراره 1400 از بولت ژورنال استفاده کنم. کسی تجربه خاصی داره که کمکم کنه؟ به ادمی که ابدا برنامه ریز نیست متاسفانه.
    ++++ تو عید باید همه درسام رو مرور کنم تست بزنم و نمونه سوال حل کنم. دهنم سرویسه پیشاپیش.

  • ۲۲
  • نظرات [ ۲۴ ]
    • aramm 0_0
    • پنجشنبه ۲۸ اسفند ۹۹

    آنچه گذشت!

     

    همینطور که هندزفری تو گوشمه و دارم fly to my room گوش میدم، تصمیم دارم یه خلاصه از 99 بنویسم.
    از عید شروع میکنم...
    عام... عید امسال؛ یه جورایی، برام خیلی خوب نبود. نه اینکه عاشق دید و بازدیدش باشم که از نبودش غصه م بگیره، نه فقط جایی نبودم که دوست داشتم باشم.
    بعلاوه قبل عید،بدترین اتفاقا برام افتاده بود و رسما یه روانی به حساب میومدم. شبا تو خواب گریه میکردم،کابوس میدیدم جیغ میکشدم و نه تنها بهتر نشد که روز به روز بدتر شد...
    اره. عیدمو کاملا به مشقت گذروندم. لحظه های خوب هم داشتم قطعا، ولی فکر میکنم حتما بدیش بیشتر بوده که یادم مونده...
    بعد عید، رسما میتونم بگم جهنم بود.
    حضور تو محیطی که بانیِ همه مشکلات روحیم بود؛ شنیدن سرکوفتها و سرکوب شدنی به مراتب بیشتر از قبل...
    تو اون تایم، به خاطر حال و روزم بهترین رفیقم رو از دست دادم. و میشه گفت ترکیب روانی+افسرده= روزای سگی.

    حتی نمیخوام به اون روزا فک کنم...
    تنها کورسوی امیدم که زنده نگه میداشت منو لیمو بود. نمیدونم اگه این دختر نبود چجوری باید ادامه میدادم. یادمه یه شب دوست صمیمی سابقِ مذکور! که خانم سین صداش میزنم اینجا، اومد پیویم و با تمام توان تحقیرم کرد و بهم عذاب وجدان القا کرد. لیمو اون شب برام حرف زد و کاری کرد که بتونم تا اینجا ادامه بدم! برای همینه که میگم برام مثل کافئینه. رفیقای مجازی واقعا بهترین لبخندا رو بهت میدن. ولی راستشو بخوای هنوز حرفای خانم سین تو ذهنمه و این اذیتم میکنه. خیلی زیاد. با اینکه میدونم یکم زیادی بی انصافی کرد همچنان نمیتونم خودمو ببخشم. دیگه به خانم سین فکر نمیکنم (چند هفته ست این تصمیمو گرفتم) ولی هنوز با خودم به صلح نرسیدم. ترکیب همه این فشارا یسری تاثیر خیلی بزرگ رو شخصیتم داشت که نمیدونم چجوری باید جبرانشون کنم...

    بگذریم... البته ماه رمضونم با همین مشکلات که اونموقع واقعا روم تاثیر کمتری گذاشته بودن گذشت، منتها اون ماه تا صبح بیدار بودم و با بچه های کانال تا صب حرف میزدیم و خدا میدونه چقدر رقیق شدم من...
    تابستونم؟ نه اتفاق خاصی نیفتاد. با نهال و لیمو، با وجود فاصله جغرافیاییمون_ رسما زندگی کردم و روزای خوبی رو گذروندم. نهال هم اسم مستعاره. برای یه دوست عزیز:)
    این وسطا بهترین روزام مال تابستون بود احتمالا..  سریال دیدن و گوگل گردی و خوندن مقالات و جزوات علمی و قشنگ و  پیدا کردن بیان و شماها که البته من مهر به عرصه بلاگری! پا گذاشتم.
    گفتم مهر..
    برای فرار از مشکلات روحی مجبور شدم مدرسم رو عوض کنم و واقعا از این بابت خوشحالم. رفتم یه جای جدید که نه من کسیو بشناسم نه کسی منو. تصمیم گرفتم پیاده برم و بیام و بخاطر همین نصف روزهای پاییز کتابخونه پلاس بودم. کتابخونه محبوبم...
    البته مهر برای من مصادف بود با شروع استرس جدیدی که الان 6 ماهه همراهمه. استرس مهاجرت از مشهد به رفسنجان. چه شبهایی که تا صبح کابوسشو دیدم و تب کردم از استرس و اشک ریختم و صبحش به روی همه لبخند زدم...
    به هرحال؛ ابدا تو مدرسه با کسی گرم نگرفتم. چون میترسیدم. که هم اسیب ببینم و هم مثل همیشه اسیب بزنم! بچها فکر میکردن من یه ادم خشک و ربات مانندم که از قضا لالم!
    ولی خب، کی براش مهمه؟ لااقل من که برام مهم نیست!
    تا قبل مهر برای چند نفری که تو سال 98 از لحاظ ارتباطی کاملا از دست دادم
    ضصه میخوردم و دلم تنگ میشد براشون اما بعدش؟ نه بعد اون شبی که همه چیزو فهمیدم فقط سعی کردم به خودم بقبولونم  ادما اونی نیستن که نشون میدن...
    با این وجود هنوزم وقتی دلتنگشون میشم از خودم عصبی میشم. نباید دلتنگشون بشم وقتی فهمیدم علت تموم استرس 6 ماهه م هستن...
    زمستون با ارامشی نسبی سپری شد. از اواسط بهمن اومدیم رفسنجان و قراره تا 13 فروردین(!) بمونیم... میدونم خیلی زیاده اره.. اینم دردسر دو وطنه بودنه...
    ***
    حالا از الان میگم. از حال این روزام.
    فکر کن اونقد استرس داری و غم به چشمات فشار میاره که دستات دائم یخه؛ رنگت پریده و معده دردای عصبی امونتو بریدن؛ انگار روحت داره پاره میشه و انگار قلبت داره از حرکت می ایسته.با این وجود مجبوری بخندی،بجنگی و به زندگی ادامه بدی چون چاره ای نداری.
    این حال این روزهامه.
    مامان با اینکه میدونه جه بی اندازه قضیه رفتنمون از مشهد بهم میریزتم، هی میشینه جلوم و قیمت خونه های اینجا و شرایطشونو میخونه و توقع داره منم بخندم و بگم اره! مشهدو، با همه دوستام و حرمش و همه خاطراتم ول کن بیا اینجا زندگی کن. بیا از صفر شروع کنیم مامان، من عقلمو از دست دادم!
    امامن فقط میتونم یه لبخند پر از اضطراب بزنم و بگم عالیه!
    بیخیال! داره رفتنمون قطعی میشه. با این شرایط که من ممکنه مجبور بشم رشته مورد علاقمو نخونم، بابا 4 روز هفته رو مشهد و تهرانه، و ما باید با همه گذشتمون خداحافظی کنیم. یه معامله احمقانه، اما بزرگتر پسند!
    و من نمیتونم از این بابت غصه بخورم، تو این مدت یبار اشک ریختم بابتش اونم در خفا، اما فهمیدن و تا الان بعنوان یه موجود ضعیف و قدرنشناس ازم یاد میکنن. میدونی اینکه نمیتونی برای کنترل آیندت کاری کنی، و اینکه حتی نمیتوتی بابتش اشک بریزی یا ناراحت باشی خیلی حس مزخرفیه. مامان واقعا قرار نیست چون من کم گریه میکنم از سنگ باشم!
    و تنها کاری که از دستم برمیاد اینه دعا کنم... شماهم دعا کنید!
    امیدوارم سال 99 اخر کار، بهم یه لبخند ناقابل بده. نه حتی نُه تا!فقط یکی!...
    اینم از آنچه گذشت نود و نُه!
    همش میترسم یه چیز مهمو نگفته باشم:/
    + خیلی دوست دارم یا یکی حرف بزنم، اما میدونم همه به کتف چپشونه و یا قضاکت میکنن یا از اینکارا پس همچنان تحمل میکنم. 99 به من خیلی بدهکاره!
    ++ اتقدر حالم یجوریه که حتی به نهال نتونستم تبریک بگم تولدشو! البته که امشب حتما میگم ولی میدونم دلخور شده...
    +++ چقدر دلم برای استلا تنگ شده!.. خیلی زیاد...
    ++++ دلم حرم میخاد... کاش نیان روزایی که دور از حرم باشم! حرن برام یه محل مقدس و مذهبی نیست؛ پنلهگاه بچگیامه!
    +++++ میخوام ادامه بدم ولی اگه بیشتر گریه کنم همه میفهمنXDDD برام دعا کنین!

  • ۱۲
  • نظرات [ ۶ ]
    • aramm 0_0
    • سه شنبه ۲۶ اسفند ۹۹

    چه جوری گریه میکنن؟

     

    تو میدونی نهنگا چجوری گریه میکنن؟
    + نهنگا که گریه نمیکنن. نهنگا تحمل میکنن.
    فکر میکنی چرا اینقد بزرگن؟ ایناها غمباده همه. نهنگا تحمل میکنن. میریزن تو خودشون.
    _تا اخر؟
    +تا اخر. اخر نهنگا مرگه. همه میگن سرو ها ایستاده میمیرن، من میگم نهنگا.  اونا گریه نمیکنن، غمشون که زیاد بشه؛ از تحمل که خارج بشه، دسته جمعی میرن سمت ساحل؛ و تموم میکن این صبر و تحملو. ساحلو خیلیا دوس دارن ولی قتلگاه نهنگاست، میدونی که؟
    _اوم؛ توام یه نهنگی؟
    + :) 
    منم یه نهنگم..
    _...
    + چشماشو ببین، انقد زلال نباش دختر!
    _ گریه نمیکنم که؛ تازه میخوام نهنگ شم.
    +منم که کور، برق چشمات چی میگه؟
    _ ببین؛ دیگه برق نمیزنن نه؟
    + تو نهنگ نیستی بچه. تو فیلی؛بچه فیل!
    حالا تو بگو؛ میدونی فیلا چجوری گریه میکنن؟
    _ فیلا... مگه فیلا گریه میکنن؟
    + راجو رو میشناسی؟
    یه فیل هندی بود. سالای زیادی دست یه ادم عوصی گرفتار بود. همه این سالا اسیر غل و زنجیر بود. میدونی ازادش که کردن چیشد؟
    گریه کرد. اره اشک ریخت.
    +بهشون نمیاد. فیلا سختن، پوست کلفتن،قوین.
    _ این فقط چیزیه که تو میبینی... هرکی فیلا رو ببینه فکر میکنه سختن،پوست کلفتن،قوین. از درون ولی فقط یه بچه فیلن. که وسط دسته نهنگا گم شدن. مثه تو، که به همه میگی پوست کلفتی، ولی فقط یه بچه فیلی:)
    +ولی.. ولی من وسط دسته نهنگا گم نشدم. من با نهنگا دوست شدم. تازه عاشقشون شدم. من میخام گمشده بمونم.
    _ وای خدا نگاش کن... دفعه اخرته با اون چشات اینجوری نگام میکنی بچه جون؛ و اینکه، اره! منم دوست دارم!

    ***

    پ.ن: حیوون درون شما چیه؟

  • ۲۰
  • نظرات [ ۳۱ ]
    • aramm 0_0
    • دوشنبه ۲۵ اسفند ۹۹
    چه رنجی می‌کشد آن کس که "انسان" است و از احساس سرشار است..