۲۰ مطلب با موضوع «اتفاقات!» ثبت شده است

who knows? Nobody knows

من عاشق دفترهای جدیدم. دفترهای سفیدی که هیچ تاریخچه‌ای با خودشون حمل نمی‌کنن و آینده کاملا قابل تغییری در پیش دارن. این مدتی که اینجا می‌نوشتم، زیر آب زندگی می‌کردم و سعی می‌کردم امواج رو آروم نگه دارم چیزهای زیادی رو تجربه کردم. با آدم‌های زیادی آشنا شدم و داستان‌ها و لبخندهای جدیدی رو لمس کردم. با همه‌ی اینا اما دیگه احساس سنخیتی با این دفتر ندارم. مثل این می‌مونه که دفتر خاطراتم تموم شده باشه، هرچیزی که اینجا ثبت شده دیگه همراهم نیست، بلکه یه جایی تو قدیما جا مونده. هنوز جنون نوشتن دارم و این مدت جاهای مختلفی تخلیه‌ش کردم. نمی‌خوام بگم هیچ جا بیان نشد اما هیچ جا این احساس رو بهم نداد. من آدم شکننده‌تری شدم که دارم به کلمات چنگ می‌زنم. دیگه داستان نمی‌نویسم و دیگه سعی نمی‌کنم اثر خاصی خلق کنم، همه‌ی کلماتم در راه ابراز احساسم و بیان صداهای تو سرم فدا می‌شن. همه‌ی اینا رو گفتم که بگم اگه هنوزم دوست دارین این کلمات رو دنبال کنید من از این به بعد اینجا می‌نویسم:
https://liberation.blog.ir/
و هیچ نمی‌دونم قراره چی به سر اینجا بیاد. و هیچ نمی‌دونم چی به سر خودم اومده.
و استلا، آرتمیس سمر و مونی عزیزم، وقتی که می‌پرسیدین کی دوباره می‌نویسی و همه‌ی اینا، همه‌شون خیلی برام ارزشمند بود.

​​​​​​

  • ۱۴
  • نظرات [ ۳ ]
    • aramm 0_0
    • چهارشنبه ۱۲ مرداد ۰۱

    و در اخر بی اعتمادی افت است

    به بابا نگفتم اگرچه به قول شما هنوز جوونم و مسیرم طولانیه و وقت زیاده، اما نگرانم که مثل همیشه فرصت از دست بدم و عقب بیفتم از آدم‌های هم‌هدف و رویا. آدم‌هایی با رویاهایی شبیه من که مسیرشونو از همین حالا و نوجوونی پیدا کردن و د بدو! دارن میدون و من هم اگر چه منفعل نیستم، اما به‌نظر می‌رسه همین که نمیدوم خودش به نحوی شکسته. این‌هارو نگفتم اما بابا خودش جواب داد که تو می‌تونی مسیری رو طی کنی و دست هاتوپر  توشه کنی و چیزای مفیدی که تو اون مسیر هست رو هم با خودت همراه کنی و قدم به قدم بهش اضافه کنی و چیزی رو هم از دست ندی، می‌تونی تو همین مسیر بدووی و چیزای به‌درد بخور اطرافت رو نبینی و چیزایی که از قبل همراهت بوده هم بریزه این‌ور و اون‌ور. بعدش شاید زود به مقصد رسیده باشی اما دستت خالیه و اگه هنوز رویا درونت زنده باشه، مجبور میشی همه این مسیر رو برگردی تا جیزایی که با عجله و عدم تمرکز از دست دادی رو دوباره جمع‌آوری کنی. (به نحوی، بابا جزء افرادی که به شعار آهسته و پیوسته اعتقاد دارن به شمار می‌ره:دی) بعد ادامه داد به‌نظرم بهتره قدم به قدم جلو بری و عمیق بشی و رشد کنی و دست‌هات رو پر کنی تا اینکه با عجله و سرسری و بدون تمرکز کار کردن، خودتو ناامید کنی.
    خب من هنوزم نگرانم که عقب بیفتم و فرصت از دست بدم و همه این‌ها، اما ازطرفی هم، با دست و فکر خالی فقط فرصت هارو چنگ زدن هم نوعی از دست دادن فرصت به‌شمار میاد. پس فکر کنم من این رو دوست دارم، آهسته و پیوسته، اما با طراوت و رو به رشد قدم برداشتن رو. چون‌که نمیخوام دوباره این مسیر رو برگردم.
    ***


    دیگه شب ها رو با تماشای arcane به خواب نمیرم،این چندشب خیلی بهم چسبیده بود. در عوض به پاودر فکر می‌کنم، پاودری که با بند بند وجودم درکش می‌کردم. این طبیعیه که مردم اغلب شیفته جینکس بشن. با این‌حال، جوری که شخصیت پاودر شکاف‌های روحم رو لمس کرد، جینکس یا وای هیچ وقت این‌کار رو نکردن. از جینکس میترسیدم. میدونستم پاودر درونم هنوز داره در مقابل جینکس شدن مقاومت می‌کنه و دیدن جینکسی که سراسر آسیب ترمیم‌نشدست، باعث می‌شد همزمان بخوام افسار پاودر رو رها کنم تا بتونه احساساتش رو به شیوه جینکس بروز بده و بخوام که چشمها‌ش رو بگیرم تا جینکس رو نبینه، چون اون نباید احساسات منفیش رو با جنون و تاریکی تخلیه کنه، چونکه بعد از اون برگشتن به گذشته سخت می‌شه…
    شاید بعدتر، بیشتر راجبش نوشتم. کی می‌دونه
    ***
    آقای شبه چارلی چاپلین امروز انقدر در جلسه نشریه صحبت کرد که دوستان پیشنهاد دادند میوتش کنند. آقای شبه نابغه چنان حرفه‌ای و هوشمندانه حرف می‌زد، که بارها شک کردم آیا واقعا هم‌سن من است؟ خانم بی‌حق رای چنان در سکوت خودش غرق بود، که شک کردم شاید بی‌حق رای نیست، بلکه کلا بی‌زبان است. خانم فقط‌صوتی جوری با ارامش اعلام کردند خسته‌شدند و حرف‌هایمان دارد خواب به چشمانش می‌آورد، که نتواتستم جلوی نیشخند تحسین برانگیرم را بگیرم، آقای بهاندادید آن‌قدر کم گوی و گزیده گوی بازی در می‌آوردند، که هنوز مشتاقم بیشتر اظهار فضل هایشان را ببینم و بشنوم. آقای اسمش‌را‌یادم‌نیست هم البته، در این جلسه افتاده بود روی دور درست گویی و هی مجبورم می‌کرد سر تایید تکان دهم که به نوبه خودش، برای ادمی مثل من تحسین برانگیز است. باقی اقایان و خانم ها نیز، امروز هی درخشیدند و نورشان هنوز ذهنم را روشن نگه‌داشته و دیوانه وار، انتظار محفل "درخشش ؟ " بعدی را می‌کشم، و بی‌اندازه امیدوارم که این درخشش بتواند کمی، روزهایم را روشن تر کند.
    ***
    پنج شش ساعت پیش با مدرسه کمی گلاویز شدم. بهشان گفتم اینکه ادم را قبل از ورود به جلسه برای پیدا کردن تقلب چک کنند بی‌ادبی محض است و اگر قرار است دانش‌اموز احترام شمارا نگه دارد شما دو برابر بیشتر موظفید اینکار را بکنید. چونکه من می‌توانم به بهانه نوحوانی و سبک سری و نفهمی های طبیعی اتش بسوزانم و اتفاقا میل و اشتیاقش در من کم هم نیست، اما مراعات می‌کنم چون به قول بابا، همان‌طور که من توقع دارم رفتار آدم‌ها بهم امنیت بدهند، باید با رفتارم امنیت ذهنی و جسمی ادم‌ها را هم تضمین کنم. این کاملا واضح است که به اندازه من ان‌ها نیز موظفند به شعور دانش اموز احترام بگذارند، به من ربطی ندارد اگر نمی‌توانند جلوی شکاکی‌هایشان را بگیرند
    اخرش هم استین‌هایم را محکم از دست مراقب کشیدم بیرون و رفتم و پشت میزم نشستم، مردم باید بدانند که کمی با مراعات و اعتماد باهم رفتار کردن، لزوما قرار نیست آن‌هارا دچار شکست کند

  • ۱۰
  • نظرات [ ۳ ]
    • aramm 0_0
    • شنبه ۴ دی ۰۰

    اگر صدایم را میشنوی اجازه بده این اشک ها تا ابد ادامه داشته باشند.

    من امیدی نداشتم. سرم را روی دست هایم گداشته بودم و به مامان که با اعتماد بنفس منتظر شنیدن نام من بود میگفتم بیخودی خودت را معطل نکن، اینترنت را هم میتوانی قطع کنی و بروی. اگر جزء آن 6 نفر شایسته تقدیر نبودم، حالا که اسم 7_8 نفر از 10 نفر برنده نهایی را گفتند عمرا دیگر شانسی داشته باشم. دست های یخ زده و سردم را در هم پیچیدم و چشمانم را بستم. داشتم تصور میکردم انهایی که نامشان را خواندند و برچسب برگزیده پشت اسمشان خورده چه حال خوبی دارند که یکهو نام اشنایی را شنیدم. اسم خودم بود. من بودم، من بودم با همه ناامیدی ام. دو ثانیه هنگ از اسم شنیده شده به مامان زل زدم و بعد، بعد ماه ها یک جیغ بنفش از ته دل و بالا پایین پریدن ها و داد زدن:یس یس یسسسس!
    اینکه موقع شنیدن اسمم روی پله ها نشسته بودم و بعد که خواستم خبر را به گوش دیگران برسانم دو سه پله ای سقوط کردم بماند، خدا میداند سیم های انتقال احساساتم چه بلایی سرشان امده بود که وسط شلنگ و تخته انداختن هایم و جیغ کشیدن های ممتدم یکهو لرزیدم و روی زمین افتادم و مثل یک داغ دیده گریه ام گرفت. طفلکی دیگران که تا همین چند دقیقه پیش جلوی دهنم را گرفته بودند تا در برابر در و همسایه حقظ ابرو کنند و من هم همینطور جفتک اندازان سعی در رهایی داشتم، اما حالا با لرزیدن و گریه کردن های دیوانه وارم درست وسط گل فرش مواجه بودند.
    من تا پیش از این هیچ درکی از اشک شادی نداشتم اما از زمانی که این اختلال در بروز احساساتم پیش امده  دیگر میتوانم با اطمینان بگویم خوش به حال انهایی که زیاد از این اشک ها میریزند.

  • ۱۵
    • aramm 0_0
    • سه شنبه ۱۶ شهریور ۰۰

    شاید هم

    ورد را باز کردم که مثل قبل ترها بنویسم تا آرام تر شوم؛ کلمات فرار کردند، فقط نوشتم شاید هم از اثرات پسا کرونا است. ورد را بستم.

  • ۱۸
    • aramm 0_0
    • چهارشنبه ۳ شهریور ۰۰

    نمیدونم بهش چی میگن؟تولد؟

    خیلی مسخرست که آدم این همه خودشو تحویل بگیره، ولی متاسفانه یا خوشبختانه خودم تنها کسیه که تا اخرش قراره همراهم باشم و میدونین، پس دلم میخواد مسخره باشم.

     


    یه مدتی هست خوب ننوشتم. نه اونقدر خوب که به خودم بگم واو پسر، پیشرفت داشتی. پس ساده و صریح مینویسم.
    بچه تر که بودم یه گاردی نسبت به تیرماه داشتم. طالع بینی ها و این چیزا همیشه با عقرب،خرچنگ و سرطان توصیفش میکردن. و ادمای کمی رو دیده بودم که متولد این ماه باشن. دائما با خودم میگفتم یه روز، فقط اگه به روز دیرتر بدنیا میومدم الان متولد مرداد بودم. لئو.
    صادقانه،هنوزم گاهی میگم. پرسی لئوعه و لئو خودش لئوعه. چرا نباید دلم بخواد یه لئو باشم؟ هی بیخیال زیاد بهش فکر نکنین.
    داشتم میگفتم، از گاردی که نسبت به این تاریخ داشتم کم شده.تولدای بزرگ زیاد داشتم،بچه تر که بودم. اما نه تنها چیزی ازشون بخاطر ندارم بلکه از تولدای بزرگ متنفرم.بطور کلی از تولد. شاید بعدا گفتم چرا، اما الان وقتش نیست. قرار بود امسالو ایگنورش کنم و رد شم، یدفعه دیدم نهال داره سر به سرم میزاره و هی تبریک میگه. بهش گفته بودم علاقه ای به شنیدن تبریک تولد ندارم و کارش برام عجیب بود. خلاصه از اون ذوق و جیغ جیغ و از منِ غرغرو، اخم و تخم و پوکر بودن. اره بیشعورانست،متاسفم.
    بعد که گویا خیلی به شور و شوقش اسیب زدم، خیلی عادی یه ویس فرستاد و گفت بیا، 12 که گفتی ان نمیشم من تو کانال بزارم پس همبنجا میزارم. ویسو باز کردم و براوو، فک میکنی چی شنیدم؟ خالصانه ترین تبریک تولدها از 20 نفر متفاوت که هر کدوم بشدت برام عزیزن::))) و من تمام اون 6 دقیقه صدای صربان قلب شدیدم رو میشنیدم و حس میکردم الاناست که از شدت شوق و شوک وارده، سکته کنم.
    بعدتر متوجه شدم رفتارم خیلی تخس منشانه بود و نهال کلی تو دوقش خورده بود و دوباره از همین تریبون، میخام بهش بگم جدا متاسفم. دلچسب ترین صوتی بود که شنیدم:)
    همه اینا مال همین یه ساعت پیش بود.
    دلم نمیخاد زیاد دراماتیکش کنم. اما بهرحال تا همینجا هم زیادی زحمت کشیدم و نه تماما؛ اما یه جاهایی عمیقا به خودم افتخار میکنم که از پسش بر اومدم، پس ازت متشکرم آرام، فایتینگ~
    اینم بمونه به یادگار از بهترین تبریک تولدای امشب:

    استلاست:)))))))))))

    و چیزی که امشبمو دگرگون کرد:

    دریافت

  • ۸
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • aramm 0_0
    • چهارشنبه ۳۰ تیر ۰۰

    بالاخره تموم شد:>

     

    هاممم... تا همین چند ساعت پیش هنوز تو مقطع راهنمایی بودم.. البته که هنوزم هستم، میدونم تا مهر هنوزم نهمی محسوب میشم،اما بهرحال حس خوبی داره. تموم کردن یه مقطع تحصیلی و تخصصی تر شدن درسا.. نمیدونم ولی برام جالبه:) اخرین امتحانمون دفاعی بود. 10 رفتم مدرسه،امتحان دادم و برگشتم. میدونین یکم بابت رفتارم شرمسارم، امتحانمو زودتر از همه دادم و بعد تحویل برگه فقط با سر تکون دادن با دبیرمون خدافطی کردم و رفتم. نه هیچ کس دیگه و نه حتی هم کلاسیام.. البته اوضاع اونقدرا هم خیط(خیت؟) نبود، امسال اولین سالی بود که تو این مدرسه بودم و خب نصف بیشترش مجازی بود، اون تایمی هم که حضوری بود مثه یه روح میرفتم و میومدم و با هیچ کس صحبت نمیکردم پس نمیتونستم صبر کنم تا بعد امتحان باهاشون یه خداحافطی صمیمانه داشته باشم هوم؟ بهرحال،هرچی که بود گدشت و من از امروز رسما وارد تابستونم شدم. تا اخر خرداد سریالمو تموم میکنم،تفریح میکنم بازی میکنم و  به خودم استراحت میدم. و از اول تیر دوباره برنامه هامو از سر میگیرم..
    ولی خب وقتی که برمیگردم و به این سه سال فکر میکنم رنگ خاکستری نگاهم رو میپوشونه. خاکستریِ خالص و نه هیچ رنگ دیگه ای. سال هفتم و هشتم دوستای خوبی پیدا کردم.. خیلی خوب.. اتفاقات بد کم نداشت اما تموم سختیا با یه دور "زو" بازی کردن تو نمازخونه تموم میشد. حالا بماند که خیلی زود جلوی تنها تفریحمونم گرفتن و طبق معمول کوفتمون کردن ولی بهرحال لحظه های خوبش تو ذهنم موندگار شده.. هشتمی بودن برای من مساوی با تحول بود. و خیلی از مهم ترین ادمای زندگیم رو از دست دادم. اگه یه روز ادرس اینجا رو به سایه دادم احتمالا میتونه شهادت بده من چقدر یهویی تغییر کردم و رفتم تو لاک خودم"-"
    از ادمی که یه لحظه اروم و قرار نداشت و از دیوار بالا میرفت تبدیل شدم به کسی که خیلی منزوی تر و اروم تر شده بود. و احتمالا کم حرف تر و ترسو تر... نیرونین در طاهر کول و باحال به نظر میرسه اما واقعا مزخرف بود،یه پسرفت بزرگ که هنوزم دارم باهاش مقابله میکنم.
    دلایل زیادی داشتم براش. برای این تغییر کردنم دلایلی داشتم که هنوز به هیچکس نگفتم،جز مامانم که اونم خودش فهمید*کوبیدن بر پیشانی*
    و بعدش که کرونا اومد و این باعث شد یکم راحت تر اون سال نحس رو تموم کنم. ولی اونقدرا هم به سودم تموم نشد،اگه یه دوره افسردگی و  کابوسای شبانه و ترس و استرس زیاد و طولانی مدت و  مشکلات این شکلی رو فاکتور بگیریم شاید.
    تابستون اون سال واقعا خوب بود.. کار خاصی نکردم اما شروع دراما دیدن، خوندن مقالات علمی مورد علاقم، خوندن بیشتر راجب اساطیر و در نهایت پیدا کردن بیان و اینجا... بهترین اتفاق زندگیم بود:) گرچه اینجا رو یکم دیرتر راه انداختم اما تابستونم با بیان گذشت و من این رو فراموش نمیکنم~
     سال بعدش من وارد یه مدرسه جدید شدم. از اون مدرسه کوفتیم اومدم بیرون*هنوز وقتی به این فکر میکنم چقدر استرس کشیدم تا ازمون و مصاحبه ورودیش رو قبول بشم خندم میگیره* و وارد یه مدرسه دیگه شدم. فقط خدا میدونه روزای اول چقدر رفت و امد تو یه محیط کاملا جدید برام سخت بود و عملا صم بکم بودم. اونقدر ساکت که وقتی روز سوم جواب سوال معلم رو دادم بهم گفت فکر میکردم تار های صوتیت مشکلی چیزی داره•-•
    و امسال با همه سختی های درسیش و قطع و وصل شدن وضعیت حضوری با مجازی بودن کلاسا سال اروم و خوبی بود. از دوستام دور شدم ولی در عوض از لحاظ روانی ارامش بیشتری داشتم'-'
    اومم.. اره دوسش داشتم. ابدا دلم نمیخواد این سه سال دوباره برام تکرار شه اما اگه بخوام مثبت اندیشانه بررسیش کنم میتونست خیلی بدتر بشه پس ازش راضیم. اما میدونم قرار نیست سه سال بعدی رو اینجوری بگدرونم. ضعف هام رو کنار میزارم و جسورانه تر ادامه میدم. دوست دارم سه سال بعد وقتی دارم به گذشته نگاه میکنم بگم این سه سال سکوی پرش من بوده. هوم..

    +قهقهه در وایکیکی عالیه:"))))))))

  • ۱۲
  • نظرات [ ۵ ]
    • aramm 0_0
    • چهارشنبه ۱۹ خرداد ۰۰

    از همین پستهای استلایی 2

    از همین پستهای استلایی 2
    1. امتحانا. امتحانا دهنمو سرویس کردن. شروع پر شوری بود درست نمیگم؟ جدا ازشون خسته شدم. بخاطر پرسشها و امتحانای ویدیو کال طور در طول سال به اندازه کافی خر زدم و یه هفته قبل شروع امتحانات هم به طور جدی شروع کردم به خوندن.. و الان دیگه کم اوردم. دلم میخواد این دوتای اخری رو خراب کنم، اصلا حس خوندنش نیست...
    2. زبان. اوه پسر من واقعا تو یادگیری زبان تنبل و بی اشتیاقم. علاوه بر اون احتمالا در این زمینه یه خنگ بالفطره هم هستم. پنح روز تمام داشتم براش خر خونی میکردم و در نهایت فکر کنم امتحانمو خراب کردم.. بهرحال؛کنچانا...
    3. دراما. یه درامای جدید رو شروع کردم یا بهتر بگم دوتا درامای جدید رو. اول از همه هتل دل لونا رو دیدم تا قسمت 2؛ و خب.. نمیدونم چرا اما فصای خشک و رسمی،استایل ایو که برام فوق العاده عیر قابل تحمل بود،تجملات زیاد و میزان کمدی کم باعث شد دراپ بشه و برای فرار کردن از این روزای سخت به قهقهه در وایکیکی پناه بیارم*به لطف سنای عزیز:دی* و الله الله که چقدر دوست داشتنیه این مجموعه:")
    4. مجازی. عملا فعالیت مجازیم رو به نصف و کمتر از اون رسوندم. اپ های پر استفاده ام رو پاک کردم و زندگی مجازی بی دردسر تری رو دارم تجربه میکنم. بینهایت ازش راضیم~
    5. نوشتن. کمتر از دو هفته اما انگار هزار ساله که چیزی ننوشتم. حس بدیه، دائما احساس میکنم دیگه نمیتونم تا اخر عمرم چیز بدرد بخوری بنویسم و ممکنه قوه نوشتنم نابود بشه.. ولی راستشو بخواین... علاوه بر اینکه تو امتحانا وقت سر خاروندنم ندارم(البته که وقت سریال دیدن رو دارم:دی)، یه مدت خیلی کسل شدم و اصلا سمتشم نمیرم.. هوم.. خیلی بده نه؟
    6. تابستون. تا قبل امتحانا کلی شور و شوق برای تابستون داشتم و تا همین چندتا امتحان پیش هم همینجوری بودم ولی رفته رفته انقدر پای این درسای کوفتی خسته شدم که الان هیچ ایده ای براش ندارم.. اینم بده؛میدونم..
    7. کتاب. امسال بالطبع مجازی شدن کلاسا و بیشتر از قبل تو مجازی وقت گذروندن میزان خوندنم افت خیلی شدیدی کرده و از خودم واقعا شرمسارم"-" آخرین امتحانم رو که بدم لیست کتابام رو بر میدارم و میرم کتابفروشی تا از خجالت خودم در بیام،پیشنهاد شما چه کتابیه؟هر ژانری.
    8. ارور.  فک کنم یبار دیگه هم سوال 7 رو پرسیده بودم ولی خب جدا حال ندارم برم پیداش کنم:|
    9. پیوست به 6. هی پسر همین الان یادم افتاد رول نویسی کافه بیان باید تو صدر لیست کارای تابستونم باشه:>
    10. بولت ژورنال. دارم از بولت ژورنال بطرز جدی تری استفاده میکنم. واقعا زندگیم رو نظم داده و این عالیه. میدونین فقط کافیه قلقلش دستتون بیاد، اصلا نیازی به نظم،روتین خاص یا این چیزا نداره. باهاش منعطف برخورد کنین.
    11. ورزش. یه ده پونزده روزی ورزش رو شروع کرده بودم و به جرعت میتونم بگم از لحاظ فیزیکی خیلی اکتیو تر بودم و مثه الان از ساعت 3 ظهر به بعد لش نمیکردم و خلاصه که آره. فوق العاده بود. اما باز گشادی پیشه کردم و به بهونه درس متوقفش کردم، حالا باز قصد دارم راهش بندازم و اینا. امتحانش کنید، اونقدرا هم سخت نیست
    12. شیفت. نمیدونم چقدر با شیفیتینگ آشنا هستین،( که اگه هم نیستین برین اشنا شین) من یه مدت خیلی زیادیه که دارم امتحانش میکنم و با هیچ متودی به نتیجه نرسیدم. اخرین بار تو ماه رمضون با متود پیانو موفق شدم به مرزdr برسم و صداها رو بشنوم. تقریبا مطمئن بودم موفق شدم ولی تا قبل از اینکه مامانم صدام کنه:_)  از این به بعد جدی تر براش تلاش میکنم ببینم چی میشه
    13. درس. یکم منزجر کنندست اره، ولی قراره تابستون یسری از درسای سال بعد رو بخونم تا برای برنامه ای واسه سه سال بعدی دارم اماده باشم(منم برای خودم متاسفمXD )،یکم فکر کردن بهش عصبیم میکنه ولی چیزی نیست، عادت میشه:]
    14. استلا و سینیور بر نمیگردن؟ *بیرون اوردن چاقو*
    15. پونزده هم رند حساب میشه دیگه،خدافس:|

    ویرایش: به حق مرلین،100 تا شدیم؟*-*

  • ۷
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • aramm 0_0
    • دوشنبه ۱۷ خرداد ۰۰

    :)))))

    این خیلی مسخره و در عین حال جذابه که دلمون برای آدمهایی تنگ میشه که نه دیدیمشون، نه دستشون رو گرفتم و نه در آغوششون گرفتیم. امروز؛ فارغ از جلسه مشاوره صبح برای کمک در انتخاب رشته؛ دائما درگیر این بودم که چقدر دلم برای ادمی که تا به حال ندیدمش تنگ شده و چقدر دلم میخواد تله پورت کنم تا خونشون و تا ابد کنارش بمونم. به من حس امنیت میده؛ و لبخند. فکر کردن بهش لبخند روی لبم میاره و با فکر کردن به یسری کارهاش، از اون خنده هایی که هم میخندی و هم سر تکون میدی و دست جلوی چشمات گرفتی از شدت کیوت بودنش.
    میبینین؟ حتی الانم لبخند ردی لبم اورد:)))
    بله داشتم میگفتم؛ دوستی و رفاقت در مجازی شانس بیشتری برای موفقیت، از نظر پیدا کردن سولمیت و کسی که لبخند روی لبت بیاره داره. تو وارد یک فضای گسترده تر میشی؛ محدودیتهای جغرافیایی مانعت نیستن و شانست برای پیدا کردن اونی که باید؛ بیشتره. هوم؟
    اره اره میدونم. میدونم گاهی چقدر پرریسک تر و سخت تره میشه این روابط ولی خب میدونی؟ من میگم اگه اونی که باید باشه رو پیدا کنی واقعا سختی هاش به کتفته.
    ببین حتی کم کم احساس میکنی اتصال روحی بینتون برقراره. مثلا وسط نوشتن همین متن بهش پیام دادم، گفت خوب نیست و الان غمم گین شده. درواقع دارم با یه غمِ گین شده براتون مینویسم:دی
    خلاصه که اره. خواستم در ستایش آدمهای مجازی یکم حرف بزنم و بگم چقدر برام مهمن. خیلی زیاد. خیلی خیلی.
    حتی امروز که مشاور ازم پرسید تصورت از خودت در 30 سالگی چیه، در کنار همه امال و ارزوهام دلم خواست راجب تو هم بهش بگم. بگم دوست دارم کنارت باشم، باهات قهقه بزنم یا سرمو بزارم رو شونت گریه کنم. راستش فعلی که قراره انجام بشه چندان مهم نیست. کنار تو بودن تنها بخش مهمشه. کنار تو خندیدن، اشک ریختن،اواز خوندن و حرف زدن و غصه خوردن دقیقا همون چیزیه که دوست دارم تو 30 سالگیم تجربه اش کرده باشم.
    ولی تو دلم نگهت داشتم؛ چون از درمیون گذاشتنت با "هرکسی" احساس خوبی ندارم. اونم یه مشاور موقت که کلا دو جلسه پیشش رفتم...
    +گفتم رفتم پیش مشاور.. جدی میگم،خیلی بهم کمک کرد. من به مشاوره های تربیتی رفتاری و اینا زیاد اعتقادی ندارم ولی صحبت کردن با یه مشاور خبره تحصیلی تو زمینه انتخاب رشته؛ اونم واسه منی که حتی یه اپسیلون قطعیت رو چیزی نداشتم خیلی کمک کننده بود. تنها بدیش این بود که یه تصمیم عحیب و متفاوت گرفتیم و هرکس ازم پرسید:خب نتیجه؟ من فقط چند کلمه کوتاه جوابش رو دادم: خیلی مفصل بود، ولش کن.
    چون راجبش خیلی حرف زدیم و به این نتیجه رسیدیم که یه ریسک بزرگ و در عین حال پر سود رو انجام بدم و تنها افرادی که کاملا دربارش مطلع هستن مامان و بابام و اقای مشاوره. گفتم که اگه الان پرسیدین نتیجه چیشد بدونین واقعا واقعا خیلی مفصل و قاطی پاتیه و من دوست ندارم با دادن یه جواب کوتاه خودم رو در معرض قضاوت قرار بدم:|~
    و اینکه به همین زودی یه پست راجبش مینویسم و اونجا توضیحش میدمD:

  • ۱۸
  • نظرات [ ۳۴ ]
    • aramm 0_0
    • دوشنبه ۲۰ ارديبهشت ۰۰

    خیلی چیزها

    دوس دارم برم سراغ همه ادمهای قدیمی زندگیم. دستاشونو بگیرم و ازشون بپرسم چی خوشحالم میکنه؟ بپرسم تو که قدیمی هستی؛ تو که کم اوردن و جا زدن و خندیدن و ذوق کردنای منو دیدی، تو بهم بگو چی خوشحالم میکنه؟
    بعد یادم اومد دیگه هیچ ادم قدیمی تو زندگیم ندارم. انقدر همه چیزایی که منو به قدیم ترا وصل میکردن رو از دست دادم و انقدر هیچ نشونه ای ازش باقی نمونده که گاهی فکر میکنم همه گذشته م توهمه.
    راستشو بخوای، از بچهای کانالم پرسیدم. گفتم فک میکنین چی میتونه خوشحالم کنه؟ یکی گفت نودل،اون یکی گفت قهوه با شیر و بستنی؛ یکیشون گفت اسمون شب کویر و تماشای ستاره ها، حتی بهم گفتن هدیه گرفتن کتابای تخیلی یا مانگا خوندن کنار دریا خوشحالم میکنه. بعد خیلی بهشون فکر کردم. فکر کردم حتی اگه کنار دریا رو شنها هم نشسته باشم و مانگای محبوبم دستم باشه و معجون عجیب و خوشمزمو بخورم؛ یه طرف نودل کنارم باشه و یکی برام ساز بزنه،حتی اگه اسمون شب تمیز باشه و ستاره ها معلوم باشن، با وجود اینکه همه چیز در ایده آل ترین نحوشه مطمئنم بازهم یه چیزی از درون منو میجوه و هی بهم یاد اوری میکنه همه شکستها و حسرت های زندگیم رو. هرچقدر هم بخوام فرار کنم ازش و بگم ببین! ببین روبروی دریایی و مانگای محبوبت رو داری میخونی! بازهم اون صدا به کار خودش ادامه میده. انگار که شرایط بیرونی هرچقدر هم خوب باشه، رو احوال درونیت نمیتونه تاثیر بزاره،یا همچین چیزی.
    دوست ندارم دائم بهم یاد اوری بشه چقدر تو روابط انسانی مایوسانه عمل کردم. چقدر نسبت به ادمها گارد داشتم و تا خواستم گاردمو بیارم پایین و بزارم اول شخص زندگی من بشن، یه چیزی مثه پتک خورد تو صورتم و بهم یاداوری کرد که من فقط میتونم موقع نیاز ادمها،زمانی که حسشون گرفته و تصمیم گرفتن باهام صحبت کنم براشون مهم باشم و نه بیشتر. که من چقدررر سعی کردم دل نبندم و چقدرر سعی کردن بهم حس امنیت بدن و بگن ببین!ما نقطه امن توییم،نترس دختر. و وقتی میخواستم اعتماد کنم و نترسم، وقتی میخواستم بهشون بگم برام مهمن یه دفعه دیدم که دیگه تیستن. هستنا، ولی نیستن. دیگه ادم امن تو نیستن. تبدیل به ادمی شدن که ضد و نقیض رفتار میکنن، خیلی وقته براشون فراموش شدی و دیگه بهت فکرم نمیکنن. خیلی وقتا با خودم میگم کاش میتونستم خودم رو نجات بدم. از اینکه اینقدر گیر ادمهای مودی افتادم خستم. از اینکه هربار خواستن احساساتشونو ابراز کنن اینکارو کردن و تا تو وابسته میشدی،دستتو ول میکردن تا پرت بشی تو دره خودتحقیری. ادمهایی که گرچه میکفتن تا اخرش هستن ولی مثل یه دستمال کاغذی پرتم کردن یه گوشه،فقط چون دیگه مودشون مود بودن کنار من نبوده؟فقط چون از روی احساسات زود گذر بهم گفتن میتونن برام نقطه امن باشن؟ هرچی که هست،ازشون متنفرم. از اینکه باعث میشن حس کنم ناکافی هستم،حقیر و نالایقم متنفرم. از اینکه با اینکاراشون همون ته مونده اعتماد بنفس منم کردن تو شیشه و ازم گرفتنش؛متنفرم. از این ادما نباشید. اگه حس کردین اشتباه رفتین،اگه حس کردین به کسی گفتین دوست دارم که واقعا دوسش نداشتین،بهش بگین. نزارین خیلی دیر یشه،خب؟ باور کنین گفتنش،خیلی بهتر از ادامه دادن اون رابطه کذاییه.
    ***

    این متن رو چند روز پیش نوشتم. وسط همه حال بدیا و اشکها و شکستام.
    تو note گوشی نوشتمش و قصد پست کردنش رو داشتم اما همونجا موند. درواقع هر پستی که اینجا میزارم یه دور تو note گوشی مینویسمش و بعد پستش میکنم،حکم پیش نویس رو داره. ولی یه مدتی میشد که دیگه نوشته هاش رو پست نمیکردم. الان خروار خروار نوشته پست نشده دارم که خب.. وقتی خواستم پستش کنم با خودم گفتم خب؟ که چی؟ و از پست کردنش پشیمون شدم. این یه موده لعنتیه که هرچندوقت یبار سراغم میاد.. دلیل دیگش شاید این باشه که میترسم. از اینکه ادمهایی که منو تا حدودی دوست میدونستن و راجب مشکلاتشون باهام حرف میزدن، با دیدن مشکلات خودم مراعاتمو بکنن و باهام حرف نزنن. تنها چیزی که من دارم همینه که میتونم برای ادمها گوش بشم و ابرا دلم نمیخواد از دستش بدم. هیچ وقت نتونستم براشون سنگ صبور خدبی باشم یا قشنگ حرف بزنم و دلداریشون بدم ولی وقتی که میشنومشون، روحم بهشون نزدیکتر میشه و این برام ارزشمنده.
    ولی از طرفی حاضر نیستم ارشیو فروردین ماهم خالی بمونه یا با بلاگ نویسی غریبه بشم، پس به هر ضرب و زوری شده با خودم کنار اومدم و دکمه انتشار رو زدم.
    فارغ از اینها؛ الان اونقدر کلافم که دلم میخواد صورتم رو چنگ بندازم. این هفته کذایی عادت ماهانه رو که فاکتور بگیریم، فردا قراره بعد از ماه ها برم مدرسه. این برای منی که یکی دو ماه قبل از عید رو برخلاف اکثریت مجازی خوندم و بخاطر سفر، نتونستم هیچکدوم از اماححانای حضوری رو برم و قرار شد بعد عید 2 تا ازمون ریاضی و دوتا علوم بدم این فاجعست... تازه هنوز تکالیف نصفه نیمه عید،فصل ریاضی تدریس شده اس که هیچی ازش یاد نگرفتم و تموم اصطراب و حس بدم از اجتماع همراهمه و با اینحال؟دوباره مادر گرام تصمیم گرفتن بزور بفرستنم مدرسه بلکه شاید اجتماعی بشم و به قول خودش دیگه افسرده نباشم!
    در ضمن اخرین چیزی که دلم میخواد اتفاق بیفته اینه که به بچه ها درباره غیبت چند ماهم جواب پس بدم. نفرت انگیزه. *کوفتن بر پیشانی*

    پ.ن: هانی و استلا! دلم براتون یه ذره شده. خیلی نامردیه که بیخبر میرین-_-
    تازه دیشب خواب دیدم هانی پست گذاشته، ولی تا رفتم پست رو بخونم از خواب بیدار شدم:")
    پ.ن2: سینیور، من هنوز پای حرفم هستم ولی با اینحال، قطعا روزی که برگردی یکی از روزای خیلی خوب زندگیم میشه.
    پ.ن3: حالا که برگشتم مشهد اروم ترم.

    پ.ن4: جدی چرا پا نمیشین برین رول نویسی خفن کافه بیانو تموم کنین؟:D

  • ۱۶
  • نظرات [ ۹ ]
    • aramm 0_0
    • يكشنبه ۱۵ فروردين ۰۰

    Full moon

     

    ماه کامله.
    امشب گرگینه ها تبدیل میشن،تدی لوپین یاد ریموس میفته، هویی میتونه کمی واضح تر چانگ اِ رو ببینه، گرگها سوزناک تر زوزه میکشن، انسان ها مجنون تر از قبل میشن، قاتلها جانی تر از گذشته به جون انسانها حمله میکنن، الهه ارتمیس مفتخرانه به ماه خیره میشه و احتمالا زیر نور بدر، با شکارچی هاش پایکوبی میکنن و با این همه، من همچنان منتظر روزی هستم که چشمهام رو باز کنم و ببینم به جای ماه، زمین از نور وجود توعه که روشنایی میگیره،ماه حقیقی.

     

  • ۲۸
    • aramm 0_0
    • دوشنبه ۹ فروردين ۰۰
    چه رنجی می‌کشد آن کس که "انسان" است و از احساس سرشار است..