۸ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

نامه ای به هشتاد سالگی

پیرزن چروکیده و هشتاد ساله؛ سلام

دارم برای تو مینویسم. توکه احتمالا تا آن موقع یک خط لبخند عمیق  دور لبهایت شکل گرفته و ویلچر نشین شده ایی. احتمالا هنوز هم موهای سفیدت را کوتاه نگه میداری و دست از فوتبال بازی کردن نکشیده ایی. روحیه ات را تحسین میکنم=)  من عزیز و پیرم، به من بگو ببینم تا به حال چند فیلمنامه نوشته و چند فیلم را ساخته ایی؟ آنقدر قوی بوده ایی که هالیوود به تو درخواست دهد و تو با لبخندی ژکوند ان را رد کنی و برای کشورت فیلم بسازی؟ امیدوارم خودِ نوجوانت را نا امید نکرده باشی! تئاتر چطور؟ یادت نرفته که وقتی 15 ساله بودی دیوانه تئاتر بازی کردن و نوشتن نمایشنامه بودی؟ اولین نمایشنامه ات را یادت می اید؟ همان که برای مدرسه نوشته بودی و روایت کردن فضه و اسما اشک همه را حتی ان مدیر ظاهرا سرد و بی احساستان را در اورد؟ یادت هست بعد نوشتن ان نمایشنامه و اجرا کردنش، یک دبیرستان دوره دوم از تو خواست که نمایشنامه ات را برای مدرسه انان نیز اجرا کنی؟! چقدر ذوق کرده بودی و چقدر کنجکتو بودی که بفهمی انان از چه کسی درباره نمایشنامه ات شنیده اند!:)
آه پیرزن تنهای هشتاد ساله! یحتمل همچنان از ازدواج گریزانی و تنها در کلبه کنار دریایت به سر میبری! هر از گاهی تیام که حالا اوهم

  • ۸
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • aramm 0_0
    • پنجشنبه ۲۹ آبان ۹۹

    برگی از تاریخ برای آینده!

    تارای عزیزم. نوه خیلی دور _یا شاید نیامدنی ام_ سلام!
    در یکی از شبهای سرد پائیز 99 برایت مینویسم. درحالی که نمیدانم اصلا ممکن است تو وجود داشته باشی یا نه...
    این را با توجه به نگاه منفی ام به مقوله ازدواج و بدتر از ان بچه داری میگویم! به هرحال، فرض میکنیم که تصرات من راجب این امر تغییر کرده و تو و مادرت(یا شاید پدرت؟) وجود دارید. خب در ان صورت عزیز دلم؛ مادربزرگ 15 ساله ات میخاهد از روزهای تلف شده و در عین حال مفید نوجوانی اش برایت بگوید!
    ماجرا از انجا شروع شد که مادربزرگِ نوجوانت با رفقایش، بار و بندیل بسنتد که به استخر بروند و انتقام دوری شان از دریا را اینگونه بگیرند! تا اینکه  یک دفعه

  • ۶
  • نظرات [ ۸ ]
    • aramm 0_0
    • يكشنبه ۲۵ آبان ۹۹

    تیام. اهلِ جهانهای موازی!

    اولا که با جهان های موازی اشنا شدم، خیلی فک میکردم که ممکنه چجوری باشه! مثلا ادما هنوز توش هستن یا نه؟ دایناسورا چی؟ نکنه منقرض نشده باشن؟! کم کم فکرام رفت سمت اینکه ممکنه یکی اونجا باشه که از لخاظ اخلاقی بتونه با من خیلی مچ شه؟ و این افکار همینجووووور ادامه داشت تا تیام پیداش شد! 
    تیام یکیه تو ذهن من! که گرچه ظاهرا خیالیه ولی من مطمئنم میشه پیداش کرد. براش نامه مینویسم و مطمئنم بدستش میرسه. نمیدونم چجوری ولی مگهه مهمه؟ مهم اینه که میدونم بدستش میرسه!( ببینم، نکنه میخواین بگین به الهامات قلبیتون باور ندارین؟) 
    خلاصه اینکه آره، تیام اهل جهانهای موازیه:)  وقتی داشتم به اسمش فکر میکردم، تیام بنظرم رسید فقط چون خوش اهنگه و هم وزن ارامه. بعدتر رفتم دنبال معنی اسمش. دهخدا تیام رو

  • ۷
  • نظرات [ ۸ ]
    • aramm 0_0
    • پنجشنبه ۲۲ آبان ۹۹

    ببینید!

    اوم،چیز خیلی زیادی ندارم برا گفتن ولی این موزیک ویدیو رو از دست ندین=)
    _متفاوت_

     

  • ۳
  • نظرات [ ۴ ]
    • aramm 0_0
    • سه شنبه ۲۰ آبان ۹۹

    آن شرلی

    یادمه تو ماه رمضون برای اینکه روزم رو پر کنم و راحت تر به اذان برسم، دنیال سریال میگشتم و از قضا همون مدت داشتم کتابای انشرلی رو میخوندم! تو یه کانال تلگرامی به پوستر سریال "های" انشرلی برخوردم. خب گویا هر کارگردانی که میاد تو عرصه سریال سازی یه سریال با اقتباس از این فیلم میسازه انقدرررر که نسخه هاش زیاده:| تو هر دهه ایی هم تقزیبا ازش یکی دوتا سریال ساختن-_- 
    خلاصه که کلی گشتم تا بهترین نسخه شو پیدا کنم و Anne with an E (آنه با یک ئی) محصول سال 2017 کانادا رو پیدا کردم! در توصیفش فقط میتونم بگم محشر بود! شخصیت پردازیها، انتخاب بازیگر، دیالوگ ها، همه عالی بودن! تنها ایرادش از نظر من این بود که

  • ۶
  • نظرات [ ۲۲ ]
    • aramm 0_0
    • يكشنبه ۱۸ آبان ۹۹

    من تا تهش هستم؟!

    فک میکنم یه بخش مهمی از بزرگ شدن از لحاظ روحی و فکری به از دست دادن مربوطه.
    رفتن ادما از زندگیامون، رفتن خودمون از رابطه های اسیب زننده، از دست دادن چیزهای مهم و عزیز زندگی، با وجود اینکه خیلی خیلی سخت و دردناکه،اما باعث میشه خیلی چیزارو یاد بگیریم. یاد میگیریم که حتی اونی که میگفت من تا تهش هستم  یه جایی میبره و میزاره میره. یاد میگیریم تا یکم با یکی صمیمی شدیم هی نگیم اره رفیق! من تا تهش هستم!  که حتی اونی که میگفت میخواد تا تهش بمونه یه جایی کم میاره و به حق یا ناحق میزارن میرن. 

    مگه نه اینکه هرچقدرم صمیمی باشین نمیتونین تضمین کنین که تا تهش هستین؟ میتونین تضمین کنین؟ نمیتونین عاقا! پس لطفا اون بلندگو رو از جلوی دهنتون بردارین و به هرکی میرسین نگین من با بقیه فرق دارم! من تا تهش هستم!  کلا به هیچکی نگین! چه رفیق هفت هشت ساله تون چه رفیق پنج شیش ماهتون! 
    میدونین چیه؟ تا از دست نداده باشین نمیفهمین اعتماد کردن چقدر اسیب زنندس. وابستگی و دلبستگی خطرناکه! دوست داشتن خوبه ها؛ محبت کردن خوبه ها، ولی وابسته که شدین انتظار ضربه خوردن بعدشم داشته باشین:)

    تقصیر هیچ کسم نیست البته! نه تقصیر اونی که مبرست نه تقصیر اونی که مونده. نه میشه اونی که رفته رو سرزنش کرد نه اونی که تنها شده. کی میدونه هرکدوم چقدر درد میکشیدن که راضی به رفتن شدن؟ فقط تقصیر اون وابستگیست! هرچی ضربست رو ادم از اون قسمت میخوره!...
    پس هیچ کسِ هیچ کس قرار نیست تا تهش باشه! دست اخر خودت میمونی و اونیکه بالاسرت،یا نمیدونم شایدم توی قلبته:)

  • ۵
  • نظرات [ ۹ ]
    • aramm 0_0
    • شنبه ۱۷ آبان ۹۹

    یه خروار کار نکرده!

    حدودا 10 دقیقه دیگه امتحان دارم اونم از فصلی که حتی یه دور رو خونی نکردم:| چرا؟ چونکه موقع تدریس سر کلا مجازی نرسیدم و بعد اونم نمیدونم تنبلی بود یا واقعا وقت نداشتم اما هرچی بود دیگه سراغش نرفتم و بعله الان مثه یه حیوون نجیب تو گل گیر کردم:|

    جدا از اون باید طراحی راپیدمو تموم کنم و برای معلمم بفرستم و ریاضی رو دور کنم و همینطور زبان رو>_< خلاصه که اندازه این یه هفته ایی که کلاسا مجازی شده در نخونده دارم و اگه نرم سراغشون احتمالا تموم نمرهای خوبی که تو این مدت گرفتم بر باد میره:((( ولی خب از خوندن اون چندتا کتاب جدیدی که گرفتم نمیتونم بگذرم. یه ایده برای نوشتن یه نمایشنامه جدید تو ذهنم وول میخوره که زبادی وسوسه انگیزه و از خیر اونم نمیتونم بگذرم:|
    الان که اینارو مینویسم ظاهرا سر کباسم هستم و منتظرم امتحانم شروع بشه...
    تازه بغیر نمایشنامه و کتاب هوس سریال دیدنم کردمXD
    میبینید؟ همه ایده ها درست وقتی میاد سراغت که سرت شلوغه. و تابستون رو در علافی کامل میگذرونی! اوه راستی امروز باید یکم اطلاعاتم درباره جهان های موازیو کامل کنم و تو مرز حقیقت بزارمش! بعلاوه اینا یه عالمه کار دیگه هم دارم که خب البته ضروری نیستن...
    مثلن امروز قرار بود از خونه برم بیرون یه بادی به کلم بخوره، با این اوضاع دیگه محاله:((( 
    اوه خب یکم افکارمو ریختم بیرون مغزم احساس سبکی داره=))

    پ.ن= همین الان خبر رسید امتحان به هفته دیگه موکول میشه*_*
    پ.ن2= قالب جدید چطوره؟

  • ۵
  • نظرات [ ۶ ]
    • aramm 0_0
    • پنجشنبه ۱۵ آبان ۹۹

    از کجا شروع کنم؟

    عام، خب نمیدونم... 
    راستش مدت ها بود این وبو زده بودم، حتی قبل از مرز حقیقت! یادمه اولا که زدمش قصد داشتم توش شعر بزارم. یکم که گذشت و مرز حقیقت کارشو شروع کرد  دیدم وبی که موضوع مشخصی داشته باشه گرچه ادارش شیرینه اما سختم هست!
    که خب قید وب شعرو زدم:) خلاصه که قرار شد اینجا از در و دیوار بگم و احساسات و اتفاقات دورم رو برخلاف همیشه یکم؛ فقط یکم بروز بدم!
    نمیدونم قراره اینجا چی بگذره، فقط میدونم این پستو دارم تو پر دلشوره ترین روزای زندگیم مینویسم و یجورایی میشه گفت اصن همین استرسه و نیاز به حرف زدن قلقلکم داد برای استارت زدن اینجا:)
    ببینیم چی پیش میاد دیگه؛ به توکل نام اعظمت:)
    پ.ن= فک کنم فی الحال اینجا فقط یه دنبال کننده داشته باشه؛ روزای اول با این وبم یکم فعالیت کردم (دنبال کردم یا نظر دادم بنظرم)و البته بعدا همه ادرسارو به مرز حقیقت تغییر دادم. رسما اینجا متروکه! واقعا نمیدونم اون یه نفر چجوری دنبالم کرده احتمالن قبل تغییر ادرسا دنبالم کرده=) 

  • ۴
  • نظرات [ ۰ ]
    • aramm 0_0
    • چهارشنبه ۱۴ آبان ۹۹
    چه رنجی می‌کشد آن کس که "انسان" است و از احساس سرشار است..