من همه عمرم یه والکری بودم. دزدیدن روح شجاعان، خدمتگزاری به اودین و بالا بردن آمار والهالا. اما گاهی میخواستم فقط یه فانی باشم. بی هیچ قدرتی، حتی بدم نمیومد اگه نیمه خدا هم نمیبودم، فقط یه فانی که به رویاها ایمان داره. میدونی مگنس؟ زندگی کردن توی افسانه ها خوبه. گاهی به ثور بابت ماجرای لباس عروسش میخندیم و انگار نه انگار مال قرن ها پیش بوده. و انگار نه انگار که اون ثوره، ایزد محبوب وایکینگ ها و خدای رعد.  گاهی لوکی رو میبینیم که علی رغم همه شرارت های تاریخیش وقتی میشنوه مرض قند اودین شدید شده یه مقدار نه چندان کمی از آشپزخونه شکر میدزده و بعد این همه سال همه میدونیم این نوعی ابراز نگرانیه. نیازی نیست برای دیدن نیمه خدایان ساعت ها تصورشون کنیم و با روشای چرت و پرت سعی کنیم انتقال ذهن یا همچین چیزی داسته باشیم، چون اون رویا واقعیت ماست اما مسئه دقیقا همینجاست مگنس.
واقعیات گاهی ازار دهندن و میدونی؟ مهم نیست واقعیت موجود تو چی باشه، یه داستان افسانه ای، یا یه روتین کسل کننده و همیشگی، همینکه از نزدیک لمسش کنی دیگه جادوشو از دست داده.
برای همینه که فانی ها رویا دارن. احتمالا تو میتونی بفهمی چی میگم.. رویای دیدار، رویای سعادت، رویای ثروت، رویای قدرت، انگار فراتر از یه رویا، مثه یه نوع سوخت باعث میشن انسان ادامه بده. مهم نیست دست یافتنی باشه یا نه در هر صورت قلبت رو روشن میکنه و اگه بهش برسی، میبینی که بازم عاجزانه دنبال رویای جدیدن، میدونی چرا نیمه خدا؟ چون حالا رویای قبلی به واقعیت تبدیل شده و حالا جادوش رو از دست داده. اره احمقانست اما به عنوان کسی که داره جادو رو زندگی میکنه، باید بگم که به جادو نیاز دارم. به خیالی که جزئی از واقعیتم نباشه نیاز دارم. به رویا مگنس، به رویا..