۱۰ مطلب با موضوع «دست نوشته ها.» ثبت شده است

We need a dream

من همه عمرم یه والکری بودم. دزدیدن روح شجاعان، خدمتگزاری به اودین و بالا بردن آمار والهالا. اما گاهی میخواستم فقط یه فانی باشم. بی هیچ قدرتی، حتی بدم نمیومد اگه نیمه خدا هم نمیبودم، فقط یه فانی که به رویاها ایمان داره. میدونی مگنس؟ زندگی کردن توی افسانه ها خوبه. گاهی به ثور بابت ماجرای لباس عروسش میخندیم و انگار نه انگار مال قرن ها پیش بوده. و انگار نه انگار که اون ثوره، ایزد محبوب وایکینگ ها و خدای رعد.  گاهی لوکی رو میبینیم که علی رغم همه شرارت های تاریخیش وقتی میشنوه مرض قند اودین شدید شده یه مقدار نه چندان کمی از آشپزخونه شکر میدزده و بعد این همه سال همه میدونیم این نوعی ابراز نگرانیه. نیازی نیست برای دیدن نیمه خدایان ساعت ها تصورشون کنیم و با روشای چرت و پرت سعی کنیم انتقال ذهن یا همچین چیزی داسته باشیم، چون اون رویا واقعیت ماست اما مسئه دقیقا همینجاست مگنس.
واقعیات گاهی ازار دهندن و میدونی؟ مهم نیست واقعیت موجود تو چی باشه، یه داستان افسانه ای، یا یه روتین کسل کننده و همیشگی، همینکه از نزدیک لمسش کنی دیگه جادوشو از دست داده.
برای همینه که فانی ها رویا دارن. احتمالا تو میتونی بفهمی چی میگم.. رویای دیدار، رویای سعادت، رویای ثروت، رویای قدرت، انگار فراتر از یه رویا، مثه یه نوع سوخت باعث میشن انسان ادامه بده. مهم نیست دست یافتنی باشه یا نه در هر صورت قلبت رو روشن میکنه و اگه بهش برسی، میبینی که بازم عاجزانه دنبال رویای جدیدن، میدونی چرا نیمه خدا؟ چون حالا رویای قبلی به واقعیت تبدیل شده و حالا جادوش رو از دست داده. اره احمقانست اما به عنوان کسی که داره جادو رو زندگی میکنه، باید بگم که به جادو نیاز دارم. به خیالی که جزئی از واقعیتم نباشه نیاز دارم. به رویا مگنس، به رویا..

  • ۱۷
  • نظرات [ ۵ ]
    • aramm 0_0
    • يكشنبه ۴ مهر ۰۰

    ناسالم هستم؛ در خدمت شما

    من یک ادم ناسالم هستم. همانطور که در عنوان اشاره کردم؛ من یک ادم ناسالم هستم. همین که جمله من یک ادم ناسالم هستم را در دو خط چهار بار گفته ام اولین دلیل است. اما نکته که منجر به این کشف عظیم شد این نبود، من یک ادم ناسالم هستم چونکه یک حسود خاموش هستم. حسود ها انواع مختلفی دارند برای مثال توجه کنید، یک خانمی که همسرش از  دستپخت مادرش تعریف میکند و او عربده ای بر سرش میکشد و در را تق به هم میکوبد و صبر میکند تا شوهرش بیاید منت کشی. یک خانم دیگر که همین سناریو برایش تکرار شده میرود کلاس اشپزی تا دستپختش بهتر شود و دیگر این اتفاقات تلخ را تجربه نکند؛ این خانم در دسته حسود های سالم قرار میگیرد. خانم دیگری که دوباره عه! همین سناریو برایش تکرار شده کینه میکند و سرکوب میکند و در یک فرصت مناسب میگذارد میرود و دیگر هم بر نمیگردد. اما حسود های ناسالم ناسالم اند اعزه. اگر دوست صمیمیشان برایش از دوست خیلی خفن و کیوت جدیدش بگوید تایپ میکند ای وای!! چه بانمک! هاها! من هم دارد ازش خوشم میاید! و از پشت صفحه گوشی چهره اش در هم رفته و با دل و روده در هم پیچیده میخواهد دست دوستش را بگیرید و رویش برچسبMINE بزند و پشت سرش قایمش کند. اما چون یک حسود ناسالم است مثل ادم متمدن های با فرهنگ رفتار میکند و بعدتر که دوستش خواست او را با دوست جدیدش اشنا کند با همان لبخند مضحک سر تکان میدهد و جلو میرود. بعد میبیند که بقیه نشسته اند دور ادم جدید و هی به به چه چه چه کمالاتی. دارد شبیه ک درام تینجری میشود ولی شما دوربینتان را زوم کنید روی حسود ناسالم؛ نه این سناریوی درپیتی نویسنده. داشتم میگفتم که بعد حسود ناسالم هی بیشتر پوست لبش را میجود و در خود فرو میرود و انگار که یک سیاه چاله در ائورت های قلبش جریان دارد. حسود ناسالم علت های دیگری هم برای ناسالم بودن دارد برای مثال؛ حسودی یک رفتار ناسالم است که وقتی حسودی ناسالم شود یک ناسالم دوبل است که ما به اختصار و برای اهمیت دادن به ارایه های ادبی ان را حسود ناسالم خطاب میکنیم و امیدواریم شنونده عاقل باشد. رشته کلام از دستم در نرود؛ ادم ناسالم ویژگی های ناسالم تری هم دارد و اگر دقت کنید من در یکی دو خط اول چهار بار تاکید کردم که یک ادم ناسالم هستم نه تنها یک حسودناسالم. 
    از دیگر ویژگی های این پدیده ها میتوان به این اشاره کرد که هرچه حس عمیق تر دوری بیشتر. اجازه بدهید یک مثال ملموس بزنم، اجازه هم ندهید من یک مثال ملموس میزنم چون بهرحال این متن من است و من نویسنده و خدای این کلماتم و خداها هرکار دلشان بخواهد میکنند. مثال ملموس: من یک کراش دارم؛ همه صفحات مجازی اش را به صد روش پشم ریزان پیدا و با اکانت های فیک دنبال کرده ام و تک تک پیام ها و تکه کلام ها عادات سلایق و مدل ذهنی اش را مثل یک الگوریتم در ذهنم ترسیم و حفظ کرده ام اما وقتی دوستم میپرسد تا حالا باهاش حرف زده ای؟ من لبخند ژکوندی ضمیمه پاسخ منفیم میکنم و تایید میکنم که لااقل در صد سال اینده هم این اتفاق قرار نیست بیفتد. ببینید این رفتار ممکن است خیلی جالب و فان بنظر برسد اما برای ناسالم مبتلا به این مشکل یک معضل جدی محسوب میشود و در مسائلی عمیق تر از کراش بازی و فلان یک نمود کوفتی و مزخرف پیدا میکند.
    بعدتر ها اگر حوصله ام یاری کرد بازهم از ویژگی های ناسالم ها میگویم و ممکن است نگویم چون یک خدایم و بعضی موقع ها خوشم میاید افریده هایم را نصفه ول کنم. مثل سالها قبل که پسرعمویم بالاخانه اشرف مخلوقاتش را نصفه ول کرد؛ خدا بودن اینجوری است دیگر.


    +مزاح کردم؛ اگر قرار باشد خرده بگیربد به شما خواهم گفت حرف هایم عین حقیقت بوده و شاهد از غیب رسیده.
    ++دوسان میگفت من زبان برنامه نویسی را بیشتر از زبان ادمیزاد ها دوست دارم و بعد به این فکر کردم که باید زبانی را که بیشتر از زبان ادمیزاد ها دوست دارم پیدا کنم.

    بعدا نوشت: به این فکر کردم که لوسیدا اولین نفری است که این قاعده را شکسته؛ هرچند نصفه نیمه. لوسیدا میتوانی بعد از مرگم رکوردت را در گینس ثبت کنی.
    +++نوشتنم نمی آید اما دلم برم ای اقیانوسم تنگ شده بود پس لگدی به قوه اراجیف گویی ام زدم  و حالا اینجاام.
    ++++احتمالا از کنکور 1401 بیشتر از کنکور خودم متنفرم. استلا و خیلی های دیگر پشت میله هایش اند.
    +++++فقط نظر من این است که ستاره های سینیور نورش همه بزهس سرا را روشن کرده یا شماهم؟!

  • ۱۲
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • aramm 0_0
    • چهارشنبه ۳ شهریور ۰۰

    کوتاه.

    بهم اجازه بده بتونم تا اخرش دووم بیارم. بهم جسارت تلاش بده و مهم تر از اون،جرعت استمرار. این روزها تو تنها امیدیمی، خودتو از من نگیر.

  • ۲۰
    • aramm 0_0
    • سه شنبه ۲۲ تیر ۰۰

    you

    من اتقدر عاشقتم که همه سیو مسیجام ویستای توعه. همونایی که وسطش غر میزنی و میخندی و عصبی میشی و ناراحت میشی. همونایی که از شدت خستگی  بزور حرف میزنی و همونایی که از شدت سرخوشی وسط صحبتت مدام میخندی.

    فقط.. فقط گاهی وقتا حس میکنم یه چیزی تو سیستم احساسات و محبت دیدن ها و محبت کردنای دنیا کمه. انگار که همه روشای ابراز محبت و علاقه ناتوان شدن. هیچکدوم نمیتونن میزان دوست داشتنم رو اونطور که باید و شاید بهت بفهمونن. همشون ناقصن...

  • ۲۵
    • aramm 0_0
    • يكشنبه ۵ ارديبهشت ۰۰

    Full moon

     

    ماه کامله.
    امشب گرگینه ها تبدیل میشن،تدی لوپین یاد ریموس میفته، هویی میتونه کمی واضح تر چانگ اِ رو ببینه، گرگها سوزناک تر زوزه میکشن، انسان ها مجنون تر از قبل میشن، قاتلها جانی تر از گذشته به جون انسانها حمله میکنن، الهه ارتمیس مفتخرانه به ماه خیره میشه و احتمالا زیر نور بدر، با شکارچی هاش پایکوبی میکنن و با این همه، من همچنان منتظر روزی هستم که چشمهام رو باز کنم و ببینم به جای ماه، زمین از نور وجود توعه که روشنایی میگیره،ماه حقیقی.

     

  • ۲۸
    • aramm 0_0
    • دوشنبه ۹ فروردين ۰۰

    چه جوری گریه میکنن؟

     

    تو میدونی نهنگا چجوری گریه میکنن؟
    + نهنگا که گریه نمیکنن. نهنگا تحمل میکنن.
    فکر میکنی چرا اینقد بزرگن؟ ایناها غمباده همه. نهنگا تحمل میکنن. میریزن تو خودشون.
    _تا اخر؟
    +تا اخر. اخر نهنگا مرگه. همه میگن سرو ها ایستاده میمیرن، من میگم نهنگا.  اونا گریه نمیکنن، غمشون که زیاد بشه؛ از تحمل که خارج بشه، دسته جمعی میرن سمت ساحل؛ و تموم میکن این صبر و تحملو. ساحلو خیلیا دوس دارن ولی قتلگاه نهنگاست، میدونی که؟
    _اوم؛ توام یه نهنگی؟
    + :) 
    منم یه نهنگم..
    _...
    + چشماشو ببین، انقد زلال نباش دختر!
    _ گریه نمیکنم که؛ تازه میخوام نهنگ شم.
    +منم که کور، برق چشمات چی میگه؟
    _ ببین؛ دیگه برق نمیزنن نه؟
    + تو نهنگ نیستی بچه. تو فیلی؛بچه فیل!
    حالا تو بگو؛ میدونی فیلا چجوری گریه میکنن؟
    _ فیلا... مگه فیلا گریه میکنن؟
    + راجو رو میشناسی؟
    یه فیل هندی بود. سالای زیادی دست یه ادم عوصی گرفتار بود. همه این سالا اسیر غل و زنجیر بود. میدونی ازادش که کردن چیشد؟
    گریه کرد. اره اشک ریخت.
    +بهشون نمیاد. فیلا سختن، پوست کلفتن،قوین.
    _ این فقط چیزیه که تو میبینی... هرکی فیلا رو ببینه فکر میکنه سختن،پوست کلفتن،قوین. از درون ولی فقط یه بچه فیلن. که وسط دسته نهنگا گم شدن. مثه تو، که به همه میگی پوست کلفتی، ولی فقط یه بچه فیلی:)
    +ولی.. ولی من وسط دسته نهنگا گم نشدم. من با نهنگا دوست شدم. تازه عاشقشون شدم. من میخام گمشده بمونم.
    _ وای خدا نگاش کن... دفعه اخرته با اون چشات اینجوری نگام میکنی بچه جون؛ و اینکه، اره! منم دوست دارم!

    ***

    پ.ن: حیوون درون شما چیه؟

  • ۲۰
  • نظرات [ ۳۱ ]
    • aramm 0_0
    • دوشنبه ۲۵ اسفند ۹۹

    تو بانیِ منحنی کوچک صورت منی!

     

    من برای تو از منحنی کوچکِ صورتی رنگی میگفتم که گاه خمیده میشود و کمر خم میکند زیر جبر زندگی و گاه،مدتها خنثی میماند و چنان از ماهیتش، "منحنی بودنش" دور میشود که گویا این دو خط صاف موازی تا ابد ادامه خواهند داشت...
    و بعد تو دائم ابرو بالا می انداختی که هر منحنیِ رنجوری روزهای خوب هم داشته و از ازل نگون بخت و غمگین نبوده دختر جان!
    من اما بنابر عادت از ان نوچ های کشدار تحویلت میدادم که شادی منحنی ها را خودشان تعریف نمیکنند، شادیِ حقیقی انان از گوی های جهان نما بازتاب میکنند. 
    همیشه یادم میماند به اینجای حرف هایم که میرسیدم محجوبانه لبخند ریزی میزدی و سر تکان میدادی که بله حضرت والا! فهم و درک شما در برابر این کورسوی شعور ما به سان دریا در برابر قطره است!
    من بچه بودم و کم عقل، گمان میکردم اینجور مواقع تو واقعا به شعور بی انتها(!!!) یِ من ایمان اورده ای و میخواهی حسابم را از بقیه کودکانِ کودن جدا کنی و درست مثل یک آدم بزرگ واقعی با من رفتار کنی.
    پس شیرین زبانیم گل میکرد و باز به یاوه گویی هایم ادامه میدادم که بله داشتم میگفتم، منحنی ها فقط در بیان درد و رنج توانایی دارند و شادی انان را باید از همسایه شان، گوی های جهان نما پرسید!
    بعد کم کم خودم میان همه استعاره ها و تمثیل هایم گم میشدم و برای اینکه قافیه را نباخته باشم، ساده لوحانه تیر خلاص را میزدم:
    اصلا از گوی ها و منحنی ها کسی چیزی نصیبش نشده،من یک کلام میگویم و جلسه را به پایان میرسانم، بابا جان! 
    بعد ژست این آدم جلسه ای هایِ با کلاس را میگرفتم و میگفتم: لب های ما خیلی مواقع بیخودی بیخودی میخندند پس در شادی با خودشان صادق نیستند. اگر یک روز خواستی بفهمی که ایا ادم ها واقعا خوشحال هستند یا لب هایشان تو را گول میزنند، به گوی ها.. چیز ببخشید
     به چشمهایشان نگاه کن. بعد میبینی که حقیقت چه بازتابی دارد.
    اگر درست به یاد اورم تو اینجا میگفتی: بله بله خانم. این جرفها زیادی درست است. عذر میخواهم، در کدام کتاب این آمده؟ میخواهم بخوانمش تا چنان شما، از درک بالا برخوردار شوم!
    بعد من که دیگر تاب این نقش بازی کردن را نداشتم سرخ و سفید میشوم و سرم را در اغوشت مخفی میکردم و با صدایی که به زور شنیده میشود میگفتم: خود شما، باباجان. خودتان به من یاد داده اید. بعد با خجالت بیشتر سرم را در چهارخانه های پیراهنت مخفی میکردم.
    تو از ان قهقه های مستانه سر میدادی و من رفته رفته خجالتم کمتر میشد. تا میخواستم از آغوشت بیرون بروم یکهو، با یک لبخند گنده و بی انتها مجکم دست هایت را دور من میپیچیدی و با ته ریش هایت قلقلکم میدادی. مدتها دیوانه بازی های پدر_دختریمان ادامه میداشت تا یکی از ما از شدت خنده به نفس نفس می افتاد!
    تو اخر این ماجرا یک جمله در گوشم زمزمه کردی که تا به حال، که تو میهمان خاک شده ای و من مادری بالغ ، در گوشم میپیچد...
    _ بچه ها و باباها که چیزهای متمایزی از هم ندارند عزیز دلم! من هرچه به تو یاد داده ام را تمام و کمال به خودت بخشیده ام. حالا دیگر انها افکار توهم هستند؛ دخترکم. میتوانی تا ته ته دنیا از انها به نام خودت استفاده کنی؛ به شرطی که جوری زندگی کنی که هرجا نامت امد افتخار کنم به اینکه حرف های من، از زبان چون تویی در می آیند!

     

  • ۱۴
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • aramm 0_0
    • پنجشنبه ۱۴ اسفند ۹۹

    اوریون

    خب... من یه داستان نوشتم که نسبتا بلنده... و میدونم ممکنه حوصله خوندنش رو نداشته باشین فقط... خواستم اینو اینجا بزارم و اگه حس و حال خوندنش رو داشتین ادامه مطلب رو بزنین و نظرتونو بهم بگین@_@ و اگه ادامه مطلبو زدین تا اخر بخونین و کامنت بزارین پسXD

     

    از وقتی یادم میاد تو کوهستان زندگی میکرد. درست مثل پدربزرگ هایدی، یه خونه تر و تمیز و کوچولو داشت و یه آغل برای گوسفندا. انزوا جو بود و صد البته کم حرف. تابستونِ پارسال بود که قرار شد مامان و بابا

  • ۱۲
  • نظرات [ ۱۸ ]
    • aramm 0_0
    • سه شنبه ۲۸ بهمن ۹۹

    حالا نگاه کن.

    حالا بعد مدتها حاضر شدی تو جایی که منم هستم باشی و ویس بدی. حالا من تک تک پروفایلاتو ذخیره میکنم. حالا من علاوه بر سیو کردن ویسات شبا با صدای تو خوابم میبره.حالا من میفهمم پای تو که وسط باشه ضعیف ترین و شکننده ترین ادم دنیام. من میدونم که حالت خوبه. میدونم موقع فکر کردن به من جز تنفر چیزی تو ذهنت نقش نمیبنده. میدونم هنوز  ادمای زیادی هستن که بتونی گردالی صداشون کنی. میدونم شونه های زیادی هستن که بتونی سرت رو روشون بزاری. اما میدونم تا اخر عمرمون هیچ کس نمیتونه به اندازه من دوسِت داشته باشه. میگی نه؟! حالا نگاه کن...

     

  • ۱۷
  • نظرات [ ۱۵ ]
    • aramm 0_0
    • دوشنبه ۲۷ بهمن ۹۹

    باری تعالی

    یه جوری تو روابط انسانی تا خرخره گیر کردم و کاری برای بهبودشون ازم ساخته نیست؛ که روزی ده هزار بار سر بلند میکنم و میگم اوس کریم؛  چاکر پاکر معرفت و حکمتتم هستیم ولی خدایی چی با خودت فک کردی که انسانِ ضعیف و بچه ننه و وابسته به ذات مقدستو ول کردی تو این زمین درندشت؟ با خودم فکر میکنم اگه پیغمبری چیزی بودم لابد ندا میومد ای انسان بچه ننه ضعیف و وابسته! ما تورا نیافریدیم که عوض به کار گرفتن مغز اکبندت؛  ناله های جگر سوز کنی و کاسه چه کنم چه کنم دستت بگیری! ما تورا افریده ایم که ادمهای مهم زندگیت را با چنگ و دندان و پنجول و خلاصه هرچه که به دستت میرسد، در زندگی ات نگه داری. 

    البته از خدا که پنهون نیست؛ از شما چه پنهون، هروقت به اینجای ندای ملکوتی میرسم، تو ذهنم اصور میکنم فرشته سمت چپم همونجور که با یه دستش داره گناه های عقب افتاده مو یادداشت میکنه سرشو بلند میکنه و یه نگاه شماتت باری به من میکنه و بعد به خدا میگه: باری تعالی زیادی بنده ت رو قبول داری بزار کارنامه این ترمشو که فرستادم بالا بعد ببین هنوزم به نظرت باید ادما رو تو زندگی نکبت بارش نگه داره؟ والا این انسانی که من میبینم فعلا نیازمند یه دکمه خروج از حساب زندگیه تا بیشتر از این گند بالا نیاورده.

    گمون کنم بعدشم خدا یکم چپ چپ نگام میکنه و همونجور که سعی داره ابهت خودشو حفظ کنه؛ اهم اهمی میکنه و دست میبره تو ریشای سفیدش و اصلاحیه میده:

    البته ممکنه است ما تورا برای درس عبرت همگان افریده باشیم. به هرحال که قرار نیست همه سقراط و افلاطون و مسیح و محمد(ص) شوند. اگرچه از تو چنین انتظاری میرود لیک به گمانم انتظار چنین چیزی را داشتن از تو؛ بیش از حد پوچ و بی ثمر است. حالا بنده من؛ فعلا دست از ناله و گلایه و عز و التماس دست بردار و نگاهی به ان کتاب ریاضی بخت برگشته ات بکن که اگر ازمون فردایت را به گند کشانیدی، باز غرغر هایش را به جان ما نکنی.

     و خدا دستش رو از وسط ریشای پر پشت و سفیدش در میاره و منو از یقه لباس میگیره و میزارم روبروی میز مطالعه. بعدش هم بی شک برمیگرده و در عرش الهی رو شترق! به هم میکوبه و تو دلش میگه:《 بیچاره ادم و حوای نازنینم، که چنین فرزندانی نصیبشان گشته. حیف آن چند سیسی از روحم که برای خلقت این بشر به باد فنا رفت !! :/》

  • ۱۳
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • aramm 0_0
    • جمعه ۲۴ بهمن ۹۹
    چه رنجی می‌کشد آن کس که "انسان" است و از احساس سرشار است..