۴ مطلب در دی ۱۳۹۹ ثبت شده است

برو جلو یه قهرمان بشو!

فک کنم وقتشه یکم از این بی مصرفی در بیام. با یه گوشه نشستن و غر زدن،هیچی درست نمیشه. خب قبول؛ آدم سبک میشه اما اوضاع رو به راه نمیشه.
از فردا

  • ۹
  • نظرات [ ۱۹ ]
    • aramm 0_0
    • شنبه ۲۷ دی ۹۹

    گم شدن.

    یک دو سه... دم؛ بازدم!
    دستمو جلوی دهنم میبرم. بازدم های داغی که برمیگردن و o2 های بخت برگشته که خودشونو تو سینه ام حبس میکنن. دستمو حرکت میدم؛نبض گردن... آها!

  • ۹
  • نظرات [ ۶ ]
    • aramm 0_0
    • پنجشنبه ۲۵ دی ۹۹

    برای تیام مینویسم 2

    تیام من سلام! حال و احوالت چطور است؟ اینجا همه چیز خوب است. اگر از امار بالای قربانیان کرونا و سفره های خالی مردم چشم پوشی کنیم؛ و اگر دی ماه منحوس پر امتحان را فاکتور بگیریم، و همینطور نمرات درخشان بنده را ، همه چیز خوب است.

     درست نمیدانم 

  • ۶
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • aramm 0_0
    • جمعه ۱۹ دی ۹۹

    فراموش شدن.

    فکر میکنم سخت ترین چالش برای من در رابطه با ادمای اطرافم؛ فراموش شدنه. بطور کلی سخت با کسی صمیمی میشم. اما اگه واقعا کسی تو دلم جا باز کنه؛ خب دیگه یجورایی یه حس مالکیت ازار دهنده ایی ( برای خودم) روی طرف دارم و دلم میخواد دورش حصار بکشم بگم هی لعنتیا نزدیکش نشین اون فقط برای منه. وای الان که دارم اینارو مینویسم با خودم میگم نکنه فکر کنین هز این ادمای انحصار طلبی ام که میخوان همه رو کنترل کنن؟ یا چمیدونم بخاطر جمله: بطور کلی سخت با کسی صمیمی میشم؛ خیال کنین الان دارم بهتون دروغ میگم و دوستتون ندارم؟:/ نه واقعن بیان برای من متفاوته. بیان مثل بقیه جاها نیست که مجبور باشم برای اسیب ندیدن و در امان موندن از اسیب های عاطفی و ذهنی؛ زیادی سرد یا محتاط بنظر بیام. این مدتی که نبودم واقعن فهمیدم بیان مثله " خونه" ست. جایی که میتونی بدون نگرانی بابت هر چیزی، پیژامه گلگلیتو پات کنی و همونجور که با خیال راحت هندونه شتری میخوری و آبش از صورتت میچکه یه لبخند بزرگ بزنی و پا روی پا بندازی. جایی که میتونی وقتی اون بیرون داره برف و طوفان میاد و هیچکس از سرماش در امان نیست،  تو اونجا و زیر پتوی محبوبت لم بدی و کنار شومینه سه تا سه تا ماگ قهوه بکشی بالا. 

    بله بیان و همه آدم های توش برای من سفید و امنن. میتونم بدون توجه به قوانینی که برای ارتباط با بقیه ادما دارم باهاشون صمیمی باشم و تو قلبم جاشون بدم( مثلا قرار بود راجب فراموشی بنویسم، همش صرف هندونه گذاشتن زیر بغل محیط بیان گذشتXD) 

    اره داشتم میگفتم؛ معمولا نمیزارم به این راحتیا وابسته بشم و وقتی هم که وابسته میشم؛ دوست ندارم تحت هیچ شرابطی از دستشون بدم. و ترسم همیشه این بوده که یه روز کسی بیاد و جای منو تو دل طرف بگیره و من هر روز محو و محو تر و درنهایت فراموش بشم براش. بلایی که اینروزا برای بار دوم داره سرم میاد. انقدری کله شق هستم که به طرف نگم نرو. از این کله شقی متنفرم. اینکه با وجود اهمیت فوق العاده بالایی که یسریا برام داشتن، وقتی دیدم دارن اروم اروم محو میشم / میشن سکوت کردم و گذاشتم زمان تکلیف همه چیو مشخص کنه. ولی آخه چرا باید به کسی که هوای رفتن داره بگم نره؟ فک میکنم اینکه ادمها ازاد باشن تا بتونن بدون عذاب وجدان تصمیم بگیرن از همه چیز مهمتره... نمیدونم... واقعا نمیدونم!

    فقط میدونم این بار، به نسبت دفعه قبل خیلی قوی تر شدم. دفعه قبل من شبها تا صبح اشک میریختم و صبحش انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده، به همه لبخند میزدم و به همه امید میدادم. اینبار اما؛ میتونم دردی که از رفتنش برام ایجاد میشه رو تحمل کنم. انگار که دیگه بلد شدم؛ عادت کردم! نمیدونم بازم مهم نیست. فکر میکنم باید رفتاری که تموم مدت با احساساتم داشتم رو ادامه بدم.

    "مهم نیست" (:

    خب دیگه خیلی غر زدم فک کنم:/ واقعن دلم برا این پنل مدیریت تنگ شده بودا. ( وی یک ماهی قرمز با حافظه ای درب و داغان میباشد که پس از نابود کردن لبتاب رمز وبلاگش را فراموش کرده و تمام این مدت نتوانسته بود با گوشی وارد شود. وی دیشب فهمید که درواقع اسم کاربری اش را اشتباه میزده و رمز را بلد بوده. وی دیشب نیم ساعتی به حماقتش خندیده و از ذوق وارد شدن به صفحه مدیریت جیغ های بنفش کشیده:") )

     

  • ۱۲
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • aramm 0_0
    • پنجشنبه ۱۱ دی ۹۹
    چه رنجی می‌کشد آن کس که "انسان" است و از احساس سرشار است..