یه جوری تو روابط انسانی تا خرخره گیر کردم و کاری برای بهبودشون ازم ساخته نیست؛ که روزی ده هزار بار سر بلند میکنم و میگم اوس کریم؛  چاکر پاکر معرفت و حکمتتم هستیم ولی خدایی چی با خودت فک کردی که انسانِ ضعیف و بچه ننه و وابسته به ذات مقدستو ول کردی تو این زمین درندشت؟ با خودم فکر میکنم اگه پیغمبری چیزی بودم لابد ندا میومد ای انسان بچه ننه ضعیف و وابسته! ما تورا نیافریدیم که عوض به کار گرفتن مغز اکبندت؛  ناله های جگر سوز کنی و کاسه چه کنم چه کنم دستت بگیری! ما تورا افریده ایم که ادمهای مهم زندگیت را با چنگ و دندان و پنجول و خلاصه هرچه که به دستت میرسد، در زندگی ات نگه داری. 

البته از خدا که پنهون نیست؛ از شما چه پنهون، هروقت به اینجای ندای ملکوتی میرسم، تو ذهنم اصور میکنم فرشته سمت چپم همونجور که با یه دستش داره گناه های عقب افتاده مو یادداشت میکنه سرشو بلند میکنه و یه نگاه شماتت باری به من میکنه و بعد به خدا میگه: باری تعالی زیادی بنده ت رو قبول داری بزار کارنامه این ترمشو که فرستادم بالا بعد ببین هنوزم به نظرت باید ادما رو تو زندگی نکبت بارش نگه داره؟ والا این انسانی که من میبینم فعلا نیازمند یه دکمه خروج از حساب زندگیه تا بیشتر از این گند بالا نیاورده.

گمون کنم بعدشم خدا یکم چپ چپ نگام میکنه و همونجور که سعی داره ابهت خودشو حفظ کنه؛ اهم اهمی میکنه و دست میبره تو ریشای سفیدش و اصلاحیه میده:

البته ممکنه است ما تورا برای درس عبرت همگان افریده باشیم. به هرحال که قرار نیست همه سقراط و افلاطون و مسیح و محمد(ص) شوند. اگرچه از تو چنین انتظاری میرود لیک به گمانم انتظار چنین چیزی را داشتن از تو؛ بیش از حد پوچ و بی ثمر است. حالا بنده من؛ فعلا دست از ناله و گلایه و عز و التماس دست بردار و نگاهی به ان کتاب ریاضی بخت برگشته ات بکن که اگر ازمون فردایت را به گند کشانیدی، باز غرغر هایش را به جان ما نکنی.

 و خدا دستش رو از وسط ریشای پر پشت و سفیدش در میاره و منو از یقه لباس میگیره و میزارم روبروی میز مطالعه. بعدش هم بی شک برمیگرده و در عرش الهی رو شترق! به هم میکوبه و تو دلش میگه:《 بیچاره ادم و حوای نازنینم، که چنین فرزندانی نصیبشان گشته. حیف آن چند سیسی از روحم که برای خلقت این بشر به باد فنا رفت !! :/》