کاملا به یک آدم دیوانه تبدیل شده‌ام. درحالی که دارم قهقهه میزنم ناگهان احساس تهی بودن میکنم و پشتم را به همه ادمها می‌کنم و دیوانه‌‌وار، مثل یک پدر مرده گریه می‌کنم. دارم با آدمهای دوست و قدیمی تجدید خاطره می‌کنم و حسابی خوشم که یک‌دفعه یکی دم گوشم فریاد می‌زند: تو متعلق به این جمع نیستی، و من مسخ شده و بی‌هیچ عقلانیتی، از گروه خارج میشوم و تک تک آن ادمها را بلاک میکنم و بعدا، همه چیز را به حالت عادی برمیگردانم و دیگران هم انگار که برایشان عادی شده باشد، در سکوت محض جنونم را یاری میکنند. صبح ها که چشم باز می‌کنم با نفرتی زبانه کشیده از اعماق وجودم نسبت به هر وجود و موجودی اعلام نفرت می‌کنم و یک ساعت بعد درحالی که هنوز در رخت‌خوابم از خودم بابت اعلام نفرتم به دنیا متنفر می‌شوم. سعی میکنم بنویسم و سه خط نشده کاغذ را جوری مچاله میکنم که هیچ بنی بشری نمی‌تواند حدس بزند این شی جویده شده زمانی کاغذ بوده. به این فکر می‌کنم که هنوز باید زندگی کنم چون‌که آدم‌هایی وجود دارند که دوستشان دارم و دوستم دارند و یک دقیقه بعد، در می‌یابم که هیچ اثری از محبت و عشق و دوست داشتن در وجودم نیست و اگر به من بود تک تک آنهایی که میشناسم را در یک جعبه بزرگ جمع می‌کردم و پرتشان می‌کردم به دورترین نقطه جهان که دیگر نه من چشمم به‌شان بیفتد و نه آنها مجبور شوند مرا تحمل کنند.

میبنید؟ حالا هم برای بار صدو بیست هزارم،دوباره نتوانستم یک پایان مناسب پیدا کنم که البته استثنائا، محکم مچ خودم را گرفتم و اجازه ندادم دوباره هرچه نوشته را پاک کند، چونکه نمیخواهم مردم اقیانوس گمان کنند مرده‌ام. اگر چه شاید هم همین است.