۲ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

و حسرت آمیز ترین

معلم داره درس میده، 
_پس مغالطه ابهام در مرجع ضمیر وقتی به کار میره که مشخص نباشه مقصود از ضمیر توی جمله کی یا چیه.
سرمو روی کلاسورم خم میکنم تا جزوه رو کامل کنم، یه دفعه صداب خنده و صحبت کلاس عقبی حواسمو پرت میکنه، حالا خنده خودشون تموم شده و معلم خندش بند نمیاد، این صدا آشناست، دیوونه وار اشناست،بدنم سست میشه و تادام، من پرت شدم به چهار سال پیش و خنده هایی که شیفته شنیدنشون بودم. اون ادم برای من بیشتر از صرفا یک معلم بود. من میپرستیدمش و اگه بهم میگفت مرگ موش بخورم انجامش میدادم. به قول لی جی آن انگار تازه اولین بار بود که آدم میدیدم:) و برای یه بچه کلاس شیشمی این یه چیز دور از انتظار نبود، خیلی زودتر شیفته میشدم و خیلی زودتر وابسته. و کاملا به خاطر دارم با چه پشتکاری سعی میکردم تاییدش رو بگیرم و رضایتش رو جلب کنم. در نهایت، با وجود اینکه دیگه همه میدونستن نزدیک تر از دبیر و شاگردیم، من یه نقطه کور از ذهنم این حقیقت که به دلایلی همیشه یک نفر واحد بوده که براش پرفکت تر و رضایت بخش تر از من بوده رو دفن کرده بودم. و من تمام مدتی که انتخاب دوم بودن و ناکافی بودنم کوبیده میشد به صورتم رو به یاد دارم و هرچقدر کوفتی، اما مدت زیادی به تلاشهای بی سرانجام ادامه دادم. بعدتر که رابطم با اون انتخاب اوله، با اونی که همیشه و به اسونی ازم جلوتر بود بهم خورد، من کنار گذاشته شدم. متوجهی؟ من کنار گذاشته شدم فقط چون دیگه باهاش دوست صمیمی نبودم. به زبون ساده تر، من رو بعنوان من نپذیرفته بود، چیزی که من رو موجه و مقبول میکرد دوستی با کسی بود که به شدت براش مقبول بود. من اصلا جزو انتخاب هاش نبودم چه برسه به انتخاب دوم بودن.و من اسیب زیادی دیدم، اسطوره ای که میپرستیدمش رهام کرد، و علاوه بر اون تو اون بازه زمانی، تقریبا تمام دنیا.با اینحال اون هنوزم اولین ادمیه که دیدم. بینظیر ترین و حسرت امیز ترین.
_ حواست کجاست بچه جون؟... داری گریه میکنی؟
بینیمو بالا میکشم و ماسکم رو بالاتر، 
+نه خانم، شما نمیدونین یازدهم الان با کدوم معلم کلاس داره؟
_ با خانوم فلان
شونه هام یهو میفته و یه نفس عمیق میکشم. این اسم ناآشناست. هرچقدر که صداش اشناست این اسم نااشناست..
+میتونم برم صورتمو بشورم؟

  • ۱۳
  • نظرات [ ۶ ]
    • aramm 0_0
    • يكشنبه ۱۸ مهر ۰۰

    We need a dream

    من همه عمرم یه والکری بودم. دزدیدن روح شجاعان، خدمتگزاری به اودین و بالا بردن آمار والهالا. اما گاهی میخواستم فقط یه فانی باشم. بی هیچ قدرتی، حتی بدم نمیومد اگه نیمه خدا هم نمیبودم، فقط یه فانی که به رویاها ایمان داره. میدونی مگنس؟ زندگی کردن توی افسانه ها خوبه. گاهی به ثور بابت ماجرای لباس عروسش میخندیم و انگار نه انگار مال قرن ها پیش بوده. و انگار نه انگار که اون ثوره، ایزد محبوب وایکینگ ها و خدای رعد.  گاهی لوکی رو میبینیم که علی رغم همه شرارت های تاریخیش وقتی میشنوه مرض قند اودین شدید شده یه مقدار نه چندان کمی از آشپزخونه شکر میدزده و بعد این همه سال همه میدونیم این نوعی ابراز نگرانیه. نیازی نیست برای دیدن نیمه خدایان ساعت ها تصورشون کنیم و با روشای چرت و پرت سعی کنیم انتقال ذهن یا همچین چیزی داسته باشیم، چون اون رویا واقعیت ماست اما مسئه دقیقا همینجاست مگنس.
    واقعیات گاهی ازار دهندن و میدونی؟ مهم نیست واقعیت موجود تو چی باشه، یه داستان افسانه ای، یا یه روتین کسل کننده و همیشگی، همینکه از نزدیک لمسش کنی دیگه جادوشو از دست داده.
    برای همینه که فانی ها رویا دارن. احتمالا تو میتونی بفهمی چی میگم.. رویای دیدار، رویای سعادت، رویای ثروت، رویای قدرت، انگار فراتر از یه رویا، مثه یه نوع سوخت باعث میشن انسان ادامه بده. مهم نیست دست یافتنی باشه یا نه در هر صورت قلبت رو روشن میکنه و اگه بهش برسی، میبینی که بازم عاجزانه دنبال رویای جدیدن، میدونی چرا نیمه خدا؟ چون حالا رویای قبلی به واقعیت تبدیل شده و حالا جادوش رو از دست داده. اره احمقانست اما به عنوان کسی که داره جادو رو زندگی میکنه، باید بگم که به جادو نیاز دارم. به خیالی که جزئی از واقعیتم نباشه نیاز دارم. به رویا مگنس، به رویا..

  • ۱۷
  • نظرات [ ۵ ]
    • aramm 0_0
    • يكشنبه ۴ مهر ۰۰
    چه رنجی می‌کشد آن کس که "انسان" است و از احساس سرشار است..