۴ مطلب در فروردين ۱۴۰۰ ثبت شده است

bunguo stray dogs

 

فصل دوم انیمه همین الان تموم شد و بنظرم تموم لحظاتی که پاش گذاشتم متبرکن و ابدا زمانم حروم نشده:))) فارغ از شخصیت پردازی عالی و داستان نسبتا پر کشش دیالوگ ها و احساسات و عواطف عمیقی رو تو خودش جا داده بود که من یسری از قشنگاش رو گلچین کردم و اینجا میزارم. بطور کلی واااقعا حیفه که شما از کنارش بگذرید و نبینیدش. بخصوص اینکه دو قسمت اخر فصل دو برای من خیلی جذاب بود و حقیقتا نفسم رو بند اورد. کلا انیمه با یه مود نسبتا روشنی شروع میشه و هرچقدر که به قسمتای انتهایی میرسه بیشتر درد و رنج نهفته توش رو به رخ میکشه. چیزی هم که کاملا اشکار بود این بودکه تو فصل دو داستان روند جذاب تر بزرگانه تر و عمیق تری رو در پیش گرفته بود و نسبت به فصل یک کاااملا رشد کرده بود. حالا قصد دارم فصل سه رو هم ببینم و مطمئنم دوستش خواهم داشت.
شخصیت دازای هم که از محبوبیتش هرچقدر بگم کم گفتم. میشه گفت پیچیده ترین و عمیق ترین شخصیت انیمه بود که ماهرانه با روحیه شوخ طبعی و رفتارهای مودش برای مخاطب واضح تر و قابل درک تر شده بود.
کونیکیدا که تو فصل اول البته حضور بیشتری داشت کاااملا یه مکمل برای دازای بود و میتونستن باساپورت کردن نقص های رفتاری هم یه تیم عالی رو بسازن البته اگهه کونیکیدا یکم از کمالگراییش دست برداره:دی
رامپو سان با اون استایل و قیافه کیوتش زمانی که میحواد بپذیره درواقع موهبتی نداره و صرفا این هوش درونیشه که اون رو لایق حضور در اژانس میکنه واقعا واقعا حس همزاد نداریم رو برانگیخت(!) و اتسوشی.. 
اتسوشی برای من خیلی خیلی شخصیت ملموسی بود و بیشتر از هرررشخصیت دیگه ای باهاش احساس تفاهم و شباهت داشتم. و این موضوعی بود که هراز چند گاهی ازارم میداد و دائم مشکلاتم رو به رخم میکشید که گرچه خیلی خوب و کمک کننده بود اما ترجیح میدادم شبیه اکوتاگاوا باشم؛ یا حتی چویا.
قوی تر مستقل تر و هدفمند تر. البته اغراق نیست اگه بگم چند ماهیه از روحیه اتسوشی فصل یک و دو در اومدم و شدم اتسوشی دو قسمت اخر فصل دو. فک کنم کم کم دارم یاد میگیرم باهاش کنار بیام و از گذشته عبور کنم.
با همه اینا اگه یه دازای سان یا اکوتاگاوا داشتم که بتونه اونجوری بهم تلنگر بزنه و بهم  یاد بده چیکار باید بکنم یا بهم  یاداوری کنه باید چه چیزهایی رو تو  وجودم تغییر بدم شاید خیلی وقت پیش به این تغییر رسیده بودم:) و البته با همه شباهتهایی که با اتسوشی دارم احساس میکنم  اون مهربونی و خیرخواهی تو وجود اتسوشی برای من به شکل خودخواهی وجود داره-.-
راستی کسی اینجا مانگاش رو خونده؟ طولانیه؟خیلی با انیمه تفاوت داره و اگه نخونمش چیز خاصی رو از دست میدم یا نه؟
خب اینم از دیالوگا:

کونیکیدا: پس تو از اون دختره خوشت میاد؟
دازای: من از همه دخترا خوشم میاد، ولی این یکی از اون مورداس که میخوام باهاش خود کشی کنم:))))


یوسانو : میپرسی مرگ چیه؟ بزار بهت بگم. مرگ فقدان زندگیه.

دازای:دل و جرئت هیچ ربطی به این نداره که بتونی با کسی رقابت کنی یا نه!
 

جید:  ما فقط ظرفهای بی روحی هستیم که توسط ارواح کنترل میشیم!
 

دازای: این سرنوشت منه که هرچیزی که ارزش خواستنُ داره همون لحظه که بدستش میارم از دستم میره.
 

اوداساکو: من علاقه ای به جنگ و درگیری ندارم. چیزی که من بهش علاقه دارم زندگیه.
جید: تو زندگی چیزی مهم تر از مرگ نیست!!

 

اوداساکو: هیچ چیز تو این دنیا نمیتونه چاله تنهاییتو پر کنه.
 

اکوتاگاوا: گفتی هرگز طعم شکست و تحقیر رو نچشیدم؟شکست و تحقیر همیشه همراه منه! من یه بازنده ام که از تاریکی میگذرم. به همین خاطره که ناامیدی ذات منو خراب نمیکنه!!
 

آتسوشی: مردم باید توسط بقیه بشنون که ارزش زنده بودن رو دارن وگرنه نمیتونن ادامه بدن! چرا نمیتونی همچین چیز ساده ای رو بفهمی؟!
 

آتسوشی: من به هیچ درد نمیخورم،نباید وجود میداشتم!
دازای: آتسوشی کون؟*میخابونه تو صورت اتسوشی* به من گوش کن اتسوشی، اینقدر به خودت ترحم نکن!! به خودت ترحم کنی زندگی مثل یه کابوس بی پایان میشه!!

 

آتسوشی: من به خوبی ترس و تنهاییت رو درک میکنم ولی تنهایی اربابی نیست که تا ابد بر ما حاکم باشه. تنهایی فقط یه ابر پفی نرمه که با خیال تشکیل میشه و از بین میره. افراد زیادی روی زمین مثل ما زخم میخورن؛ اگه اونا رو رها کنی در واقع خود گذشته ات رو رها کردی!

 

دازای:من حس کار کردن ندارم.
کونیکیدا: اول صبحی انقدر داغون نباش!
دازای:من حتی حس صحبت کردنم نداارممم.

 

فرانسیس ساما: راز دوم که به اینجا رسیدم اینه: نزار ارزش های کسی روت تاثیر بزاره.
 

آکوتاگاوا: بهت میگم چرا چندش اوری! چون تو احمقی هستی که با وجود داشتن همه چیز همش در مورد زخم های قدیمی غر میزنی!
 

 آکوتاگاوا: دنیای گذشته ات هیچ ربطی به کسی که الان هستی نداره!


این وسط یه چیزی هست ک نشد در قالب دیالوگ بگمش و بنظرم واقعا حیفه که جا بمونه"-"
یه جایی هست که آتسوشی با آکوتاگاوا درگیر میشه. بعد بهش میگه دازای سان از طریق بیسیم باهام صحبت میکنه. آکوتاگاوا چشماش برق میزنه و وقتی آتسوشی میگه میخواد با تو حرف بزنه یه تعجب همراه با خوشحالی تو صورتشه که همون موقع آتسوشی بیسیم رو پرت میکنه پایین ساختمون.
آکوتاگاوا داد میزنه "دازای سان" و خودش رو پرت میکنه تا بتونه بیسیم رو بگیره و وقتی دستش به بیسیم میرسه و میزاره دم گوشش فقط صدای بدق ممتد ناشی از قطع کردن بیسیم توسط دازای به گوشش میرسه و ناامیدی که تو صورتش موج میزنه.
این برا آکوتاگاوایی که هررر کاری میکنه تا تایید و توجه دازای رو به دست بیاره تیر خلاصه...

 

  • ۱۱
  • نظرات [ ۸ ]
    • aramm 0_0
    • يكشنبه ۲۹ فروردين ۰۰

    خیلی چیزها

    دوس دارم برم سراغ همه ادمهای قدیمی زندگیم. دستاشونو بگیرم و ازشون بپرسم چی خوشحالم میکنه؟ بپرسم تو که قدیمی هستی؛ تو که کم اوردن و جا زدن و خندیدن و ذوق کردنای منو دیدی، تو بهم بگو چی خوشحالم میکنه؟
    بعد یادم اومد دیگه هیچ ادم قدیمی تو زندگیم ندارم. انقدر همه چیزایی که منو به قدیم ترا وصل میکردن رو از دست دادم و انقدر هیچ نشونه ای ازش باقی نمونده که گاهی فکر میکنم همه گذشته م توهمه.
    راستشو بخوای، از بچهای کانالم پرسیدم. گفتم فک میکنین چی میتونه خوشحالم کنه؟ یکی گفت نودل،اون یکی گفت قهوه با شیر و بستنی؛ یکیشون گفت اسمون شب کویر و تماشای ستاره ها، حتی بهم گفتن هدیه گرفتن کتابای تخیلی یا مانگا خوندن کنار دریا خوشحالم میکنه. بعد خیلی بهشون فکر کردم. فکر کردم حتی اگه کنار دریا رو شنها هم نشسته باشم و مانگای محبوبم دستم باشه و معجون عجیب و خوشمزمو بخورم؛ یه طرف نودل کنارم باشه و یکی برام ساز بزنه،حتی اگه اسمون شب تمیز باشه و ستاره ها معلوم باشن، با وجود اینکه همه چیز در ایده آل ترین نحوشه مطمئنم بازهم یه چیزی از درون منو میجوه و هی بهم یاد اوری میکنه همه شکستها و حسرت های زندگیم رو. هرچقدر هم بخوام فرار کنم ازش و بگم ببین! ببین روبروی دریایی و مانگای محبوبت رو داری میخونی! بازهم اون صدا به کار خودش ادامه میده. انگار که شرایط بیرونی هرچقدر هم خوب باشه، رو احوال درونیت نمیتونه تاثیر بزاره،یا همچین چیزی.
    دوست ندارم دائم بهم یاد اوری بشه چقدر تو روابط انسانی مایوسانه عمل کردم. چقدر نسبت به ادمها گارد داشتم و تا خواستم گاردمو بیارم پایین و بزارم اول شخص زندگی من بشن، یه چیزی مثه پتک خورد تو صورتم و بهم یاداوری کرد که من فقط میتونم موقع نیاز ادمها،زمانی که حسشون گرفته و تصمیم گرفتن باهام صحبت کنم براشون مهم باشم و نه بیشتر. که من چقدررر سعی کردم دل نبندم و چقدرر سعی کردن بهم حس امنیت بدن و بگن ببین!ما نقطه امن توییم،نترس دختر. و وقتی میخواستم اعتماد کنم و نترسم، وقتی میخواستم بهشون بگم برام مهمن یه دفعه دیدم که دیگه تیستن. هستنا، ولی نیستن. دیگه ادم امن تو نیستن. تبدیل به ادمی شدن که ضد و نقیض رفتار میکنن، خیلی وقته براشون فراموش شدی و دیگه بهت فکرم نمیکنن. خیلی وقتا با خودم میگم کاش میتونستم خودم رو نجات بدم. از اینکه اینقدر گیر ادمهای مودی افتادم خستم. از اینکه هربار خواستن احساساتشونو ابراز کنن اینکارو کردن و تا تو وابسته میشدی،دستتو ول میکردن تا پرت بشی تو دره خودتحقیری. ادمهایی که گرچه میکفتن تا اخرش هستن ولی مثل یه دستمال کاغذی پرتم کردن یه گوشه،فقط چون دیگه مودشون مود بودن کنار من نبوده؟فقط چون از روی احساسات زود گذر بهم گفتن میتونن برام نقطه امن باشن؟ هرچی که هست،ازشون متنفرم. از اینکه باعث میشن حس کنم ناکافی هستم،حقیر و نالایقم متنفرم. از اینکه با اینکاراشون همون ته مونده اعتماد بنفس منم کردن تو شیشه و ازم گرفتنش؛متنفرم. از این ادما نباشید. اگه حس کردین اشتباه رفتین،اگه حس کردین به کسی گفتین دوست دارم که واقعا دوسش نداشتین،بهش بگین. نزارین خیلی دیر یشه،خب؟ باور کنین گفتنش،خیلی بهتر از ادامه دادن اون رابطه کذاییه.
    ***

    این متن رو چند روز پیش نوشتم. وسط همه حال بدیا و اشکها و شکستام.
    تو note گوشی نوشتمش و قصد پست کردنش رو داشتم اما همونجا موند. درواقع هر پستی که اینجا میزارم یه دور تو note گوشی مینویسمش و بعد پستش میکنم،حکم پیش نویس رو داره. ولی یه مدتی میشد که دیگه نوشته هاش رو پست نمیکردم. الان خروار خروار نوشته پست نشده دارم که خب.. وقتی خواستم پستش کنم با خودم گفتم خب؟ که چی؟ و از پست کردنش پشیمون شدم. این یه موده لعنتیه که هرچندوقت یبار سراغم میاد.. دلیل دیگش شاید این باشه که میترسم. از اینکه ادمهایی که منو تا حدودی دوست میدونستن و راجب مشکلاتشون باهام حرف میزدن، با دیدن مشکلات خودم مراعاتمو بکنن و باهام حرف نزنن. تنها چیزی که من دارم همینه که میتونم برای ادمها گوش بشم و ابرا دلم نمیخواد از دستش بدم. هیچ وقت نتونستم براشون سنگ صبور خدبی باشم یا قشنگ حرف بزنم و دلداریشون بدم ولی وقتی که میشنومشون، روحم بهشون نزدیکتر میشه و این برام ارزشمنده.
    ولی از طرفی حاضر نیستم ارشیو فروردین ماهم خالی بمونه یا با بلاگ نویسی غریبه بشم، پس به هر ضرب و زوری شده با خودم کنار اومدم و دکمه انتشار رو زدم.
    فارغ از اینها؛ الان اونقدر کلافم که دلم میخواد صورتم رو چنگ بندازم. این هفته کذایی عادت ماهانه رو که فاکتور بگیریم، فردا قراره بعد از ماه ها برم مدرسه. این برای منی که یکی دو ماه قبل از عید رو برخلاف اکثریت مجازی خوندم و بخاطر سفر، نتونستم هیچکدوم از اماححانای حضوری رو برم و قرار شد بعد عید 2 تا ازمون ریاضی و دوتا علوم بدم این فاجعست... تازه هنوز تکالیف نصفه نیمه عید،فصل ریاضی تدریس شده اس که هیچی ازش یاد نگرفتم و تموم اصطراب و حس بدم از اجتماع همراهمه و با اینحال؟دوباره مادر گرام تصمیم گرفتن بزور بفرستنم مدرسه بلکه شاید اجتماعی بشم و به قول خودش دیگه افسرده نباشم!
    در ضمن اخرین چیزی که دلم میخواد اتفاق بیفته اینه که به بچه ها درباره غیبت چند ماهم جواب پس بدم. نفرت انگیزه. *کوفتن بر پیشانی*

    پ.ن: هانی و استلا! دلم براتون یه ذره شده. خیلی نامردیه که بیخبر میرین-_-
    تازه دیشب خواب دیدم هانی پست گذاشته، ولی تا رفتم پست رو بخونم از خواب بیدار شدم:")
    پ.ن2: سینیور، من هنوز پای حرفم هستم ولی با اینحال، قطعا روزی که برگردی یکی از روزای خیلی خوب زندگیم میشه.
    پ.ن3: حالا که برگشتم مشهد اروم ترم.

    پ.ن4: جدی چرا پا نمیشین برین رول نویسی خفن کافه بیانو تموم کنین؟:D

  • ۱۶
  • نظرات [ ۹ ]
    • aramm 0_0
    • يكشنبه ۱۵ فروردين ۰۰

    Full moon

     

    ماه کامله.
    امشب گرگینه ها تبدیل میشن،تدی لوپین یاد ریموس میفته، هویی میتونه کمی واضح تر چانگ اِ رو ببینه، گرگها سوزناک تر زوزه میکشن، انسان ها مجنون تر از قبل میشن، قاتلها جانی تر از گذشته به جون انسانها حمله میکنن، الهه ارتمیس مفتخرانه به ماه خیره میشه و احتمالا زیر نور بدر، با شکارچی هاش پایکوبی میکنن و با این همه، من همچنان منتظر روزی هستم که چشمهام رو باز کنم و ببینم به جای ماه، زمین از نور وجود توعه که روشنایی میگیره،ماه حقیقی.

     

  • ۲۸
    • aramm 0_0
    • دوشنبه ۹ فروردين ۰۰

    از همین پستهایِ استلایی.

     

    احساس میکنم این پستای قر و قاطی تو هر بلاگی از واجباته. کاربردی ساده و زیبا. ممنونیم استلا^-^(دلم براش تنگ شده:") )
    1- بولت ژورنال نویسی رو شروع کردم. راستشو بخواین فعلا نظری ندارم. وقتی بتونم بیشتر از دو هفته ادامه بدمش میشه گفت مفید بوده. فقط هی میرم پینترست عکسای بولت ژورنالای خفنو میبینم رقیق میشم*-*
    2- پونزده تا نمونه سوال ریاضی برای این 13 روز عید باید حل کنم که هرکدومشون بالای 20 تا سوال داره... بعلاوه مرور عربی و زبان و ادبیات و علوم. خدا بخیر بگذرونه.
    3- بابام اومده:))) گفته بودم وقتی میایم رفسنجان بابام یکی دو روز میمونه و برمیگرده مشهد سر کارش؟ حالا برای عید برگشته:) با اینکه رئیس یا کسی بالای سرش نیست که نزارن بیاد سفر بازم تاکید موکد داره که وقتی کارمنداش میرن سرکار اون هم باید بره. روحیه ای که هیچ وقت تو من پیدا نمیشه.
    4- از همه آدمای مذهبی که دارن چرت و پرت تحویل مردم میدن متنفرم. اخه یعنی چی که استفاده ایموجی در چت با نامحرم باعث تحریکه(!) یا روسری رنگی حرامه؟ اون وقت خودت میری تو گپ دخترونه با اسم دختر و با نرم افزار تغییر صدا وارد میشی ویسای خنده و حیغ و داد دخترا رو تو یه گروه 1.6 هزار نفری مختلط پخش میکنی بی ناموس؟ به خودت میگی مذهبی شلغم؟ میخوای فوشت بدم گلابی؟ هویجِ گوجه-_-
    حالم ازتون بهم میخوره. کاش منقرض شین.
    5- دارم سعیمو میکنم حالم بهتر باشه. لااقل از این حجم سیاهی کم کنم، نمیدونم میتونم موفق بشم یا نه.
    6- احساس میکنم دیگه نمیتونم قالبی که دلخواهمه رو درست کنم. هزارجورشو امتحان کردم و همچنان نپسندیدمش:(
    7- اشوب دلو میخوام پاک کنم. شما نمیدونین اشوب دل چیه ولی من میدونم:دی پس مینویسم تا ثبت بشه.
    8- احتمالا فردا با بابا برم کتابفروشی. کتاب خوب چی سراغ دارین؟ علمی تخیلی فانتزی حماسی ادبی کلاسیک رئال جنایی کاراگاهی و حتی کتابای محتوایی طور رو پذیراییم.
    9- دلم برا مشهد تنگ شده. نمیخوام از این معلق بودنی که درگیرشم حرف بزنم فقط کاش همه چی زودتر درست بشه.
    10- راستیییی؛ موهامو کوتاه تر کردممم*-* پسرونهT-T عاشقشونم*-*
    11-توقع داشتم استلا عید یه سری به پنلش بزنه.. خیلی نگرانم..
    12- چقد دلم میخواست عرفان اول بشه تو عصر جدید:(
    13- مستر کویین تموم شد. خیلی احساسات خوبی رو باهاش تجربه کردم ولی پایانش افتصاح تر از حد تصورم بود. هنوز بهش فکر میکنم عصبی میشم=^=
    14- سگهای ولگرد بانگو واقعا منو مست میکنه:") دازای سان... دازای...*تشنج*
    15- چقدر خوبه که دیگه عید دیدنیا تعطیله؛ این اولین هدیه 1400 به منه^-^
    16- پایه این رول نویسی شروع کنیم؟ اصن تو وب وایولت ارتی یا هرکس که میتونه و بازدیدش بیشتره باشه. اگه عشق کتابم اینجا رو میبینه و میتونه بزاره که عالیه:")
    17- جواب دادن به 8 و 16 یادتون نرهههه=^=

  • ۱۲
  • نظرات [ ۲۶ ]
    • aramm 0_0
    • چهارشنبه ۴ فروردين ۰۰
    چه رنجی می‌کشد آن کس که "انسان" است و از احساس سرشار است..