زیبای ستودنی، محبوبِ دور، مهتابِ شبهای تار، تیام من سلام.
حالا که اشک امان نمیدهد و این کیبورد لعنت شده تاره شده، به من بگو ببینم، چرا روزهایم این چنین سیاهند؟ و عزیز دلم به من بگو؛ چه چیزی بدتر از شنیدن این خبر ممکن است در زندگی ام رخ دهد؟
آه بله خیلی چیزها. اما خودت بهتر میدانی، روزهای من به اندازه کافی سیاه بوده اند و حالا این خبر، این تصمیم و این اتفاق دارد تماما مرا در لجن غرق میکند.
دوست دارم این دردهای گاه و بیگاه کلیه، کتف چپ، و پشت سرم نوید از مرص لا علاجی چیزی بدهد.
حقیقتا توانم تمام شده. و از جنگیدن خسته ام.
کوتاه نوشته ام و سیاه. قصد ارامش بود که گویا از ما رو برگردانیده، سلام من را به او برسان و از قول من بگو ابنجا کسی چشم انتظارت نشسته است.
دوستدارت:یک ارامِ ضعیف و منفور.