۱۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

رنگ تو.

 

میدونی، نمیخواستم پست اخر هزار و سیصدم.. اون باشه!
میخوام بعنوان اخرین پستی که منتشر میکنم، یه رنگ سفید به دنیا اضافه کنم. نه مثل پست قبل کدر و حاکستری.
میخواستم برم به ادمهایی کخ دوسشون دارم بگم که چقدر برام مهمن، و مطمئنم شاخ در میاوردن از اعتراف یهویی من! بعدش.. پشیمون شدم! چرا و به چه دلیلش بماند. احتمالا چندسال دیگه که میخوام ارشیو وبلاگمو بخونم خودمم یادم نمیاد چرا پشیمون شدم، که خب بهتر!یادم نیاد!
پس تصمیم گرفتم، یکم از رنگی ترین ادمهای زندگیم بگم! فقط چند خط. هرچند کوتاه ولی مفید احتمالا...

لیمو: تو برام عزیزترین کسی هستی که دارم. خوب میدونم چقدر ناامیدت کردم یا تصوراتتو بهم ریختم و حتما عصبانیت هم کردم اما سکوت کردی.. ولی لازم بود بدونی برام مهم ترین ادمی! حتی میدونم با اینکه ادرس اینجارو داری زیاد سر نمیزنی ولی خب به هر حال...
تو، تو ابی هستی. آبی پررنگ و زیبا. بهم حس استقلال میده.

استلا: دختر خر خونِ کنکوریِ گوجه که خیلی وقته به پنلش سر نزده:/ ممنون که اجازه دادی احساس کنم برای یکی مهمم! تو بهم حس نسیم هایِ وسط دشت پر از چمن رو میدی. بهش میگن بادِ صبا؟:))
تو گلبهی هستی. لطیف و عمیق.

موچی: اولین مجازیِ دیدار شده و کیوت ریزه میزه بغلی! تو به من حس یه روز برفی میدی. که نشستم تو یکی از ایوونهایِ خونه های قدیمیِ ژاپن و همونطور که پتو دورمه و دارم هات چاکلتمو میخورم، زل زدم به نرم نرمای برف!
تو.. بنفشی! چونکه بهم انرژی میده!

عشق کتاب: تابشی اما زلال! میدونی فک کنم اگه ازت تعریف کنم مثل من با خودت میگی یعنی اینم گول زدم؟ یعنی اینم فک کرده من ادم خوبیم؟ ولی خب پسر همه این افکارو بریز دور چون من میخوام کار خودمو بکنم^-^
تو تنها کسی هستی که میتونه با حرفاش بهم حس بهتری بده و تنها کسی هستی که بدون اینکه حس بدی بگیرم باهاش حرف میزنم سینیوره! پس دوباره تکرار مکررات میکنم: قدر خودتو بدون-_-
بهم حسِ یه رودخونه شفاف و زلال وسط جنگلای متروک و سبززز رو میدی که هرکی ببینه فک میکنه بهشته اونجا. تو گوش دادن به صدای اون رودخونه ای. تو امواج اون رودخونه ای.
و رنگت؟ ابی_خاکستری.

مونی: دخترِ با جذبه و مقتدرِ گاها ترسناک^-^ به من حسِ تماشای انعکاس ماه روی برکه رو میدی! همونقدر مرموز و اصیل. و رنگت برای من سورمه ای هستش. چونکه پر رمز و رازه.

کیدو: با اون ذهنِ مریضِ شیپ کنندت*خنده عصبی*
خب تو قطعا حس یه روز بارونی رو بهم میدی که کلاه سویشرتتو انداختی رو کله ات و داری با هندزفری اهنگ گوش میدی! و برام خاکستری هستی چونکه زیباترین پارادوکس رو داره.

هانی بانچ: همزادِ کیوتی که گاهی دارک ترین دختری میشی که میشناسم:)))
به من حسِ یه روز زمستونی رو میدی که دویدی زیر همون یه ذره افتاب طهر و دلت نمیاد از گرماش دل بکنی!
و هانی تو قطعا زردی! یه زردِ گرم.

ارتی: شریکِ اینده ناسا^-^
به من حس غلط خوردن تو خلا فضا و معلق بودن رو میدی! چونکه پر از احساسات متفاوت و جدیده!
برای من نقره ای هستی. نقره ای از رنگاییه که تو سیاهی فضا خیلی میدرخشه!

یومیکو: هی دخترِ خوش قلم و دریا دلِ بیان! تو برام مثل بویِ ماسه های کنار خلیجی. که دریا هی موج میزنه بهش و تو هی از اول شروع میکنی به ساختن قلعه ماسه اییت. چونکه مقاومی. خیلی مقاوم.
و سفیدی هستی که یه قطره قرمز قاطیش شده. صورتی خیلی ملیح و مایل به سفید.

آی- سان: میدونی چرا دوس دارم اسمتو جدا بنویسم؟ چون معنیشو بهتر انتقال میده. شبیه ماه. آی- سان!
تو بهم حس اینو میدی که انگار یه پیرزن هفتاد سالم. تو خونه جنگلیم زندکی میکنم و هیچکسو ندارم که یهو پستچی برام نامه میاره. واسه منی که هیچکسو نداشتم. بعد 20 سال یا بیشتر. تو اون نامه هه ای. با یه آبنبات چوبی کنارشD:
برام سبزابی هستی!همینقدر پر انرژی!

وایولت: اسمت که میاد یاد اولین روزای اومدنم به بیان میفتم که این کنکور لعنتی گرفتارت نکرده بود و باهم خوش میگذروندیم. اون رول نویسیِ تموم نشده.
تو برام حس لدت بردن از باد کولر و خوردن گوجه سبز تو یه هوای+35 درجه رو میدی. پس برام سبزی. یه سبز چمنی شفاف!

سمر: انگار که یه نسخه دیگه از من تناسخ پیدا کرده تو زمان حال. درواقع شدیم دوتا نسخه. همکار اینده؛ تو بهم حسِ پرواز یه پرستو دور از همه تعلقات رو میدی. پس اجازه بده رنگت رو نارنجیِ غروب انتخاب کنم. سحر امیز و زیبا.

سایه: اره ای ان تی جی خود تو. راستش نوشتن از تو سخت ترین کار ممکنه. انگار که بخوام از خودم بنویسم مثلا...
تو بهم حس اخرشب و بوی قهوه و نوشتن یه رمان کلاسیک جنایی رو میدی. برام کرمی هستی چون هیچکس نمیتونه بگه از خانواده سفیده یا زرد! خودش تعریف مستقلی از خودش داره.

حنا: دوریس مالفوی عزیز!مالفوی هد(!) بزرگوار!
تو به من احساس یع زیرزمینِ مخفی و متروک رو میدی که چندتا بچه دبیرستانی پیداش کردن و شده پاتوق شلوغ کاریاشون:) و سبز تیره هستی. تیره اما دوست داشتنی.

 

+ سعی کردم همه رو یادم باشهT-T همه اونایی که میشناختمشون منظورمه...
++ درامای اقای ملکه رو شروع کردم. در عین حال دارم سگهای ولگرد بانگو و ناکجااباد موعود رو هم میبینم. زیبا نیست؟
+++ قراره 1400 از بولت ژورنال استفاده کنم. کسی تجربه خاصی داره که کمکم کنه؟ به ادمی که ابدا برنامه ریز نیست متاسفانه.
++++ تو عید باید همه درسام رو مرور کنم تست بزنم و نمونه سوال حل کنم. دهنم سرویسه پیشاپیش.

  • ۲۲
  • نظرات [ ۲۴ ]
    • aramm 0_0
    • پنجشنبه ۲۸ اسفند ۹۹

    آنچه گذشت!

     

    همینطور که هندزفری تو گوشمه و دارم fly to my room گوش میدم، تصمیم دارم یه خلاصه از 99 بنویسم.
    از عید شروع میکنم...
    عام... عید امسال؛ یه جورایی، برام خیلی خوب نبود. نه اینکه عاشق دید و بازدیدش باشم که از نبودش غصه م بگیره، نه فقط جایی نبودم که دوست داشتم باشم.
    بعلاوه قبل عید،بدترین اتفاقا برام افتاده بود و رسما یه روانی به حساب میومدم. شبا تو خواب گریه میکردم،کابوس میدیدم جیغ میکشدم و نه تنها بهتر نشد که روز به روز بدتر شد...
    اره. عیدمو کاملا به مشقت گذروندم. لحظه های خوب هم داشتم قطعا، ولی فکر میکنم حتما بدیش بیشتر بوده که یادم مونده...
    بعد عید، رسما میتونم بگم جهنم بود.
    حضور تو محیطی که بانیِ همه مشکلات روحیم بود؛ شنیدن سرکوفتها و سرکوب شدنی به مراتب بیشتر از قبل...
    تو اون تایم، به خاطر حال و روزم بهترین رفیقم رو از دست دادم. و میشه گفت ترکیب روانی+افسرده= روزای سگی.

    حتی نمیخوام به اون روزا فک کنم...
    تنها کورسوی امیدم که زنده نگه میداشت منو لیمو بود. نمیدونم اگه این دختر نبود چجوری باید ادامه میدادم. یادمه یه شب دوست صمیمی سابقِ مذکور! که خانم سین صداش میزنم اینجا، اومد پیویم و با تمام توان تحقیرم کرد و بهم عذاب وجدان القا کرد. لیمو اون شب برام حرف زد و کاری کرد که بتونم تا اینجا ادامه بدم! برای همینه که میگم برام مثل کافئینه. رفیقای مجازی واقعا بهترین لبخندا رو بهت میدن. ولی راستشو بخوای هنوز حرفای خانم سین تو ذهنمه و این اذیتم میکنه. خیلی زیاد. با اینکه میدونم یکم زیادی بی انصافی کرد همچنان نمیتونم خودمو ببخشم. دیگه به خانم سین فکر نمیکنم (چند هفته ست این تصمیمو گرفتم) ولی هنوز با خودم به صلح نرسیدم. ترکیب همه این فشارا یسری تاثیر خیلی بزرگ رو شخصیتم داشت که نمیدونم چجوری باید جبرانشون کنم...

    بگذریم... البته ماه رمضونم با همین مشکلات که اونموقع واقعا روم تاثیر کمتری گذاشته بودن گذشت، منتها اون ماه تا صبح بیدار بودم و با بچه های کانال تا صب حرف میزدیم و خدا میدونه چقدر رقیق شدم من...
    تابستونم؟ نه اتفاق خاصی نیفتاد. با نهال و لیمو، با وجود فاصله جغرافیاییمون_ رسما زندگی کردم و روزای خوبی رو گذروندم. نهال هم اسم مستعاره. برای یه دوست عزیز:)
    این وسطا بهترین روزام مال تابستون بود احتمالا..  سریال دیدن و گوگل گردی و خوندن مقالات و جزوات علمی و قشنگ و  پیدا کردن بیان و شماها که البته من مهر به عرصه بلاگری! پا گذاشتم.
    گفتم مهر..
    برای فرار از مشکلات روحی مجبور شدم مدرسم رو عوض کنم و واقعا از این بابت خوشحالم. رفتم یه جای جدید که نه من کسیو بشناسم نه کسی منو. تصمیم گرفتم پیاده برم و بیام و بخاطر همین نصف روزهای پاییز کتابخونه پلاس بودم. کتابخونه محبوبم...
    البته مهر برای من مصادف بود با شروع استرس جدیدی که الان 6 ماهه همراهمه. استرس مهاجرت از مشهد به رفسنجان. چه شبهایی که تا صبح کابوسشو دیدم و تب کردم از استرس و اشک ریختم و صبحش به روی همه لبخند زدم...
    به هرحال؛ ابدا تو مدرسه با کسی گرم نگرفتم. چون میترسیدم. که هم اسیب ببینم و هم مثل همیشه اسیب بزنم! بچها فکر میکردن من یه ادم خشک و ربات مانندم که از قضا لالم!
    ولی خب، کی براش مهمه؟ لااقل من که برام مهم نیست!
    تا قبل مهر برای چند نفری که تو سال 98 از لحاظ ارتباطی کاملا از دست دادم
    ضصه میخوردم و دلم تنگ میشد براشون اما بعدش؟ نه بعد اون شبی که همه چیزو فهمیدم فقط سعی کردم به خودم بقبولونم  ادما اونی نیستن که نشون میدن...
    با این وجود هنوزم وقتی دلتنگشون میشم از خودم عصبی میشم. نباید دلتنگشون بشم وقتی فهمیدم علت تموم استرس 6 ماهه م هستن...
    زمستون با ارامشی نسبی سپری شد. از اواسط بهمن اومدیم رفسنجان و قراره تا 13 فروردین(!) بمونیم... میدونم خیلی زیاده اره.. اینم دردسر دو وطنه بودنه...
    ***
    حالا از الان میگم. از حال این روزام.
    فکر کن اونقد استرس داری و غم به چشمات فشار میاره که دستات دائم یخه؛ رنگت پریده و معده دردای عصبی امونتو بریدن؛ انگار روحت داره پاره میشه و انگار قلبت داره از حرکت می ایسته.با این وجود مجبوری بخندی،بجنگی و به زندگی ادامه بدی چون چاره ای نداری.
    این حال این روزهامه.
    مامان با اینکه میدونه جه بی اندازه قضیه رفتنمون از مشهد بهم میریزتم، هی میشینه جلوم و قیمت خونه های اینجا و شرایطشونو میخونه و توقع داره منم بخندم و بگم اره! مشهدو، با همه دوستام و حرمش و همه خاطراتم ول کن بیا اینجا زندگی کن. بیا از صفر شروع کنیم مامان، من عقلمو از دست دادم!
    امامن فقط میتونم یه لبخند پر از اضطراب بزنم و بگم عالیه!
    بیخیال! داره رفتنمون قطعی میشه. با این شرایط که من ممکنه مجبور بشم رشته مورد علاقمو نخونم، بابا 4 روز هفته رو مشهد و تهرانه، و ما باید با همه گذشتمون خداحافظی کنیم. یه معامله احمقانه، اما بزرگتر پسند!
    و من نمیتونم از این بابت غصه بخورم، تو این مدت یبار اشک ریختم بابتش اونم در خفا، اما فهمیدن و تا الان بعنوان یه موجود ضعیف و قدرنشناس ازم یاد میکنن. میدونی اینکه نمیتونی برای کنترل آیندت کاری کنی، و اینکه حتی نمیتوتی بابتش اشک بریزی یا ناراحت باشی خیلی حس مزخرفیه. مامان واقعا قرار نیست چون من کم گریه میکنم از سنگ باشم!
    و تنها کاری که از دستم برمیاد اینه دعا کنم... شماهم دعا کنید!
    امیدوارم سال 99 اخر کار، بهم یه لبخند ناقابل بده. نه حتی نُه تا!فقط یکی!...
    اینم از آنچه گذشت نود و نُه!
    همش میترسم یه چیز مهمو نگفته باشم:/
    + خیلی دوست دارم یا یکی حرف بزنم، اما میدونم همه به کتف چپشونه و یا قضاکت میکنن یا از اینکارا پس همچنان تحمل میکنم. 99 به من خیلی بدهکاره!
    ++ اتقدر حالم یجوریه که حتی به نهال نتونستم تبریک بگم تولدشو! البته که امشب حتما میگم ولی میدونم دلخور شده...
    +++ چقدر دلم برای استلا تنگ شده!.. خیلی زیاد...
    ++++ دلم حرم میخاد... کاش نیان روزایی که دور از حرم باشم! حرن برام یه محل مقدس و مذهبی نیست؛ پنلهگاه بچگیامه!
    +++++ میخوام ادامه بدم ولی اگه بیشتر گریه کنم همه میفهمنXDDD برام دعا کنین!

  • ۱۲
  • نظرات [ ۶ ]
    • aramm 0_0
    • سه شنبه ۲۶ اسفند ۹۹

    چه جوری گریه میکنن؟

     

    تو میدونی نهنگا چجوری گریه میکنن؟
    + نهنگا که گریه نمیکنن. نهنگا تحمل میکنن.
    فکر میکنی چرا اینقد بزرگن؟ ایناها غمباده همه. نهنگا تحمل میکنن. میریزن تو خودشون.
    _تا اخر؟
    +تا اخر. اخر نهنگا مرگه. همه میگن سرو ها ایستاده میمیرن، من میگم نهنگا.  اونا گریه نمیکنن، غمشون که زیاد بشه؛ از تحمل که خارج بشه، دسته جمعی میرن سمت ساحل؛ و تموم میکن این صبر و تحملو. ساحلو خیلیا دوس دارن ولی قتلگاه نهنگاست، میدونی که؟
    _اوم؛ توام یه نهنگی؟
    + :) 
    منم یه نهنگم..
    _...
    + چشماشو ببین، انقد زلال نباش دختر!
    _ گریه نمیکنم که؛ تازه میخوام نهنگ شم.
    +منم که کور، برق چشمات چی میگه؟
    _ ببین؛ دیگه برق نمیزنن نه؟
    + تو نهنگ نیستی بچه. تو فیلی؛بچه فیل!
    حالا تو بگو؛ میدونی فیلا چجوری گریه میکنن؟
    _ فیلا... مگه فیلا گریه میکنن؟
    + راجو رو میشناسی؟
    یه فیل هندی بود. سالای زیادی دست یه ادم عوصی گرفتار بود. همه این سالا اسیر غل و زنجیر بود. میدونی ازادش که کردن چیشد؟
    گریه کرد. اره اشک ریخت.
    +بهشون نمیاد. فیلا سختن، پوست کلفتن،قوین.
    _ این فقط چیزیه که تو میبینی... هرکی فیلا رو ببینه فکر میکنه سختن،پوست کلفتن،قوین. از درون ولی فقط یه بچه فیلن. که وسط دسته نهنگا گم شدن. مثه تو، که به همه میگی پوست کلفتی، ولی فقط یه بچه فیلی:)
    +ولی.. ولی من وسط دسته نهنگا گم نشدم. من با نهنگا دوست شدم. تازه عاشقشون شدم. من میخام گمشده بمونم.
    _ وای خدا نگاش کن... دفعه اخرته با اون چشات اینجوری نگام میکنی بچه جون؛ و اینکه، اره! منم دوست دارم!

    ***

    پ.ن: حیوون درون شما چیه؟

  • ۲۰
  • نظرات [ ۳۱ ]
    • aramm 0_0
    • دوشنبه ۲۵ اسفند ۹۹

    واقعا اگه حالتون خوبه خوندن این پستو فراموش کنین.

     زیبای ستودنی، محبوبِ دور، مهتابِ شبهای تار، تیام من سلام.
    حالا که اشک امان نمیدهد و این کیبورد لعنت شده تاره شده، به من بگو ببینم، چرا روزهایم این چنین سیاهند؟ و عزیز دلم به من بگو؛ چه چیزی بدتر از شنیدن این خبر ممکن است در زندگی ام رخ دهد؟
    آه بله خیلی چیزها. اما خودت بهتر میدانی، روزهای من به اندازه کافی سیاه بوده اند و حالا این خبر، این تصمیم و این اتفاق دارد تماما مرا در لجن غرق میکند.
    دوست دارم این دردهای گاه و بیگاه کلیه، کتف چپ، و پشت سرم نوید از مرص لا علاجی چیزی بدهد.
    حقیقتا توانم تمام شده. و از جنگیدن خسته ام.
    کوتاه نوشته ام و سیاه. قصد ارامش بود که گویا از ما رو برگردانیده، سلام من را به او برسان و از قول من بگو ابنجا کسی چشم انتظارت نشسته است.
    دوستدارت:یک ارامِ ضعیف و منفور.

  • ۱۹
  • نظرات [ ۱۹ ]
    • aramm 0_0
    • چهارشنبه ۲۰ اسفند ۹۹

    تو. * رمزو به بعضیا میدم. خیلی چیز جالبی نیست که اگه نخوندین ناراحت بشین*

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • aramm 0_0
    • جمعه ۱۵ اسفند ۹۹

    تو بانیِ منحنی کوچک صورت منی!

     

    من برای تو از منحنی کوچکِ صورتی رنگی میگفتم که گاه خمیده میشود و کمر خم میکند زیر جبر زندگی و گاه،مدتها خنثی میماند و چنان از ماهیتش، "منحنی بودنش" دور میشود که گویا این دو خط صاف موازی تا ابد ادامه خواهند داشت...
    و بعد تو دائم ابرو بالا می انداختی که هر منحنیِ رنجوری روزهای خوب هم داشته و از ازل نگون بخت و غمگین نبوده دختر جان!
    من اما بنابر عادت از ان نوچ های کشدار تحویلت میدادم که شادی منحنی ها را خودشان تعریف نمیکنند، شادیِ حقیقی انان از گوی های جهان نما بازتاب میکنند. 
    همیشه یادم میماند به اینجای حرف هایم که میرسیدم محجوبانه لبخند ریزی میزدی و سر تکان میدادی که بله حضرت والا! فهم و درک شما در برابر این کورسوی شعور ما به سان دریا در برابر قطره است!
    من بچه بودم و کم عقل، گمان میکردم اینجور مواقع تو واقعا به شعور بی انتها(!!!) یِ من ایمان اورده ای و میخواهی حسابم را از بقیه کودکانِ کودن جدا کنی و درست مثل یک آدم بزرگ واقعی با من رفتار کنی.
    پس شیرین زبانیم گل میکرد و باز به یاوه گویی هایم ادامه میدادم که بله داشتم میگفتم، منحنی ها فقط در بیان درد و رنج توانایی دارند و شادی انان را باید از همسایه شان، گوی های جهان نما پرسید!
    بعد کم کم خودم میان همه استعاره ها و تمثیل هایم گم میشدم و برای اینکه قافیه را نباخته باشم، ساده لوحانه تیر خلاص را میزدم:
    اصلا از گوی ها و منحنی ها کسی چیزی نصیبش نشده،من یک کلام میگویم و جلسه را به پایان میرسانم، بابا جان! 
    بعد ژست این آدم جلسه ای هایِ با کلاس را میگرفتم و میگفتم: لب های ما خیلی مواقع بیخودی بیخودی میخندند پس در شادی با خودشان صادق نیستند. اگر یک روز خواستی بفهمی که ایا ادم ها واقعا خوشحال هستند یا لب هایشان تو را گول میزنند، به گوی ها.. چیز ببخشید
     به چشمهایشان نگاه کن. بعد میبینی که حقیقت چه بازتابی دارد.
    اگر درست به یاد اورم تو اینجا میگفتی: بله بله خانم. این جرفها زیادی درست است. عذر میخواهم، در کدام کتاب این آمده؟ میخواهم بخوانمش تا چنان شما، از درک بالا برخوردار شوم!
    بعد من که دیگر تاب این نقش بازی کردن را نداشتم سرخ و سفید میشوم و سرم را در اغوشت مخفی میکردم و با صدایی که به زور شنیده میشود میگفتم: خود شما، باباجان. خودتان به من یاد داده اید. بعد با خجالت بیشتر سرم را در چهارخانه های پیراهنت مخفی میکردم.
    تو از ان قهقه های مستانه سر میدادی و من رفته رفته خجالتم کمتر میشد. تا میخواستم از آغوشت بیرون بروم یکهو، با یک لبخند گنده و بی انتها مجکم دست هایت را دور من میپیچیدی و با ته ریش هایت قلقلکم میدادی. مدتها دیوانه بازی های پدر_دختریمان ادامه میداشت تا یکی از ما از شدت خنده به نفس نفس می افتاد!
    تو اخر این ماجرا یک جمله در گوشم زمزمه کردی که تا به حال، که تو میهمان خاک شده ای و من مادری بالغ ، در گوشم میپیچد...
    _ بچه ها و باباها که چیزهای متمایزی از هم ندارند عزیز دلم! من هرچه به تو یاد داده ام را تمام و کمال به خودت بخشیده ام. حالا دیگر انها افکار توهم هستند؛ دخترکم. میتوانی تا ته ته دنیا از انها به نام خودت استفاده کنی؛ به شرطی که جوری زندگی کنی که هرجا نامت امد افتخار کنم به اینکه حرف های من، از زبان چون تویی در می آیند!

     

  • ۱۴
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • aramm 0_0
    • پنجشنبه ۱۴ اسفند ۹۹

    گزارش روز:||

     

    این روزا کارای زیادی میکنم. وقتم مفیدتر میگذره و بیشتر طبق برنامه م پیش میرم و این بی نهایت راضیم میکنه.
    این چندتا صفحه که از ریاضی عقب موندم رو یاد گرفتم و با حدود 5.6 ساعت خوندن و جزوه نویسی و فیلم دیدن تونستم خودمو برسونم. جمعه و صبح شنبه م خراب شد که اشکالی نداره. نه تنها خودمو به کلاس رسوندم که حتی  یه چیزی حول و حوش 30_35 تا سوال برای امادگی بیشتر حل کردم و خودم برگام ریخته بود که مگه میشه منی که تموم امسالو نسبتا یللی تللی کردم اینجوری خر بزنم؟
    امشب هم علوم خوندم و برای 12479631 بار این مبحث کوفتیو مرور کردم ولی نمیفهمم چرا تو مخم نمیره:|
    از بحث درس و مدرسه و این مزخرفات که رد بشیم، اینجا همه چی خوبه. تقریبا.
    هوا نسبت به مشهد گرمتره و این رو خیلی دوست دارم. گرچه این یکی دو روز سرد شده اما بازهم به سوز و سرمای مشهد میارزه.
    سگ های ولگرد بانگو رو شروع کردم و تا اینجا که از شدت زیباییش نفسم بند اومده. فقط نمیدونم مانگاش بهتره یا انیمه؟کدومو اول ببینم/بخونم؟ همزمان ببینم و بخونم چطوره؟
    و یه چیز وحشتناک این روزا... هوس کردم یه درامای جدید شروع کنم*گریه حضار*
    انگار کار عقب مونده کم دارم حالا:|
    اما اگه بر فرص محال بخام اینکارو بکنم انتخابم کلاس ایته وونه. همینجوری خوشم اومده.
    ساعت 4 یا 5 صب از خواب پا میشم و برای کلاسای اون روزم درس میخونم (!!!) و حتی عصرا نمیخوابم که خب این،نیاز به خوابمو صد برابر کرده. به خصوص که اینجایی که این روزها هستم راس 9 خاموشیه و من رسما چند ساعتی تو جام غلط میخورم•~•
    کاش یکی برام کتاب بخره. مهم نیست چی باشه، جنایی علمی تخیلی کاراگاهی حتی درامم قبوله، فقط کتاب باشه با کاغذِ کاهی... از وقتی بابا مشهده و ما اینجاییم(این رسم هر سالمونه:/ بابا مارو میرسونه و برمیگرده مشهد خودش!الان میگین چه خونواده عجیب غریبی نه؟XD) ابدا، ابدا مامان هیچ اهمیتی به نیاز من به کتاب خوندن نمیده و معتقده فعلا درسمو بخونم تا ببینه چی میشه=/
    بعصی وقتا با خودم فک میکنم یه حیوون خونگی بگیرم. گربه و خرگوش نگهداری سختی داره اما در کمال تعجب من عاشق لاکپشتم! از بچگی دیوونشون بودم و شدیدا نیاز به داشتنشو حس میکنم...
    راستی نقاشیم خیلی وقته نکردم:| خیلییی وقته هااا... شاید از یه ماهم بیشتر... دلم خیلی تنگ شده اما استرس کارای واجبی که انجام ندادم نمیزاره راحت به نقاشیم برسم...
    نمیدونم چرا اینارو گفتم و چرا انقد شاخه به شاخه چیز پروندم ولی هرچی هست، تشریح کارایی که کردم بهم حس کارایی و تلاش کردن بیشتری میده!:)
    الانم کم مونده غش کنم از شدت خستگی... شب بخیر~

    +ببخشید اگه کامنتا رو جواب ندادم یا براتون کامنت نزاشتم یکم سرم شلوغه کارام کمتر شه حتما از خجالتتون در میام^-^\

  • ۱۷
    • aramm 0_0
    • دوشنبه ۱۱ اسفند ۹۹

    چالش سوفی!

    این چالشو تو وب مگی دیدم و از وب سوفی شروع شده!

    1. دوست داری چه چیز دنیای مجازی واقعی بشه؟
    خب... درک؟
    میدونی منطورم اینه که تو مجازی تقریبا جا افتاده ادمایی که پشت یه اکانت میبینیم خیلی خیلی پیچیده تر،جالب تر، و متفاوت تر از چیزین که بازتابش به ما میرسه. ما فقط یه اسم و پروفایل میبینیم و الان دیگه اکثرا میدونن این فقط ظاهر ماجراست و ابدا نمیشه از روی همین چیزای کوچیک، به افکار و عقاید باطن ادما پی برد... دوست دارم تو دنیای واقعی هم این جا بیفته که ما تا وقتی با لایه های درونی فرد اشنا نشیم نمیتونیم راجبش نظر بدیم و ادمها از چیزی که وانمود میکنن عمیق تر و پیچیده ترن...

    2. کدوم شخصیت تو فیلم ها یا برنامه کودکاست که اداشو در میاری یا صداشو تقلید میکنی؟
     بی برو برگرد اختاپوس! وقتایی که میخام رو مخ یکی راه برم مدل اون میخندم و خدا میدونه چه کیفی داره:))))))

    3. چه ساعت یا ساعت هایی توی طول روز حس بهتری بهت میده؟
    عا.. صبحای خیلی زود و اخرای شب!

    4. تا حالا پیش اومده توی حال خودت باشی و یه کاری کنی بعد یکی ببینه و خجالت بکشی؟ ( تعریف کن )
     باور کنین بیشتر از موهای سرم این اتفاق افتاده:| 
    خب من تو ذهنم خیلی با خودم حرف میزنم و وقتی کسی نباشه یا بلند بلند جواب خودم میدم یا صحبت هام بازتاب فیزیکی داره. مثلا اگه به خودم بگم وای اون کتاب چقد مزخرف بود صورتم جمع میشه یا اگه بگم کاش پوستت تیره تر بود دستم میره رو صورتم و خلاصه که اینجوری... بعد یه روز مامانم خوابیده بود و من داشتم تو حال با خودم حرف میزدم و بابت درس نخوندم به خودم میگفتم همینجوری پیش برو تا یه 10 قشنگ تو کارنامه انتظارتو بوشه و بعله متاسفانه برلی تنبیه بیشتر خودم گوش خودمو کشیدم و در همون حین گفتم: حقته ای تنبلِ گسسته گشاد! که دیدم مامانم رو بروم وایساده و داره با برگای ریخته خود درگیریای دخترشو تماشا میکنه:)))))))

    5. وقتی بچه بودی اغلبا کجاها بازی میکردی و چجوری؟ بازی هایی که تو بچگی میکردی رو تعریف کن!

    با پسر عموم و پسر عمم یه تیم اوار کننده داشتیم که دائم خرابکاری میکردیم و پاتوقمونم یا خونه مامانبزرگم بود یا تو کوچه و پارک:))))
    والا بازیامون اینجوری بود که مثلا هر کدومموت یه قدرت ماورایی داریم و باید باهم بجنگیم و از این صوبتا:)
    6. اسمون توی ذهنت چه شکلیه؟
     یه گنبد شیشه ای خیلی بزرگ که یه روز ادم فضاییا میشکننش و مارو به خونه میبرن...* اگه گیج شدین اشکالی نداره یه روز درباره این تئوری صحبت میکنمD:*

    7. سه تا وسیله یا چیز ( شیء) که دوست داری داشته باشی؟
    پیراهن چارخونه آبی.
    دستگاه تایپای قدیمی.

    این ماگا که تهش نوشته داره^-^

    بعدا نوشت: اصلاحیه: پاسخ دهنده(!) این چالش گیج زده بوده و واژه داشته در صورت سوال را ندیده:|

    خب حالا اگه بخوام با مفهوم درستش جواب بدم؟ :

    یه تبلت بزرگ و خفن که بشه باهاش کارای گرافیکی انجام داد یا فیلم دید:")

    یه کامیون چیپس سرکه ای

    و ایشون  :دی  *روی عکس کلیک کنین* 

    8. خودتو با چند تا اتفاق یا چیز ساده توی زندگی توصیف کن.
    چشیدن نسکافه داااغی که توش یخ ریختی.
    شنا کردن تو عمق زیاد.
    خواب بعد از گریه.

    8. اغلب اتاق یا لباست بوی چی میده؟
    چمیدونم:| لباسم بوی پودر لباسشویی میده:|

    10. کدوم شخصیت تاریخیه که براش ارزش زیادی قائلی؟ 

     

    اوه شکسپیر؛ ونگوک و کوروش کبیر!
    هرکسی که جَنَمِ جنگیدن در راه عقیدش رو داشته باشه  و حق طلب باشه و البته که متعصب نباشه برام بی نهایت قابل احترامه.

    11. تا حالا شده توهم بزنی و یه چیزی رو یا اشتباه بشنوی یا حس کنی یا ببینی؟ ( یکیشو تعریف کن )
    بعضی موقعا حس میکنم صدای زنگ تلفن رو میشنوم و بی نهایت اتفاق افتاده وقتی تو خونه تنهام یک آن بدن یه انسان دیگه رو ببینم که خیلیم کشیدست ماشالا:|

    8.اغلب همراه با غذا چی میخوری؟

    ماست/ ترشی/ سبزی

    13. اگه بتونی یه جای دیگه زندگی کنی اون کجاست؟
    به ایتالیا و لبنان ارادت خاصی دارم.

    14. یه جمله به یک آدم فضایی توی یه سیارۀ دیگه بنویس!
    کوکی 754 سلام، من و ارتی به زودی زود یع سفینه میسازیم و میایم سراغت منتطر باش پسر!

    15. آخرین آهنگی که گوش دادی؟

    We still از astro
    16. اولین پیامی که توی بیان برای کسی نوشتی ( خصوصی یا عمومی فرقی نمی کنه - اگه دوست داشتین اسم شخص رو هم بگین )
    برای وبلاگ کافه شعر: کز یاد میبرم که مرا برده ای ز یاد:))))


    17. آخرین چیزی که به خاطرش ذوق کردی؟

    شنیدم کسی که دوستم سالهاست دوسش داره، دوسش داره! ذوق نکنم؟:))

    18. اسم چند تا از وسیله هایی که خیلی ازشون استفاده میکنی؟
    گوشی، دفترم، جزوه هام(:| ) و هودیم.

    19. یه اعتراف به دنبال کننده های وبت کن!
    از نظر دادن شما واقعا واقعا ذوق زده میشم، ولی پاسخشون رو دادن برتم مثه یه کابوسه،چون نمیدونم چی بگم•-•
    20. چقدر طول کشید تا چالش رو جواب بدی؟

    نیم ساعت.

  • ۹
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • aramm 0_0
    • يكشنبه ۱۰ اسفند ۹۹

    Question of the day

    سوال روز: چه کنیم که خودمان را ببخشیم و دوست بداریم؟ *از تایید کردن نظرات کلیشه ای،انگیزشی، و صدف بیوتی طور جدا معذوریم. 

  • ۱۶
  • نظرات [ ۱۸ ]
    • aramm 0_0
    • پنجشنبه ۷ اسفند ۹۹

    *دیدار

     

    یکشنبه حدودای 4.5 /5 بود که اولین ادم مجازی "حقیقی" شد.
    .
    .
    .
    اون روز هوا ابری و گرفته بود و بارون هم ریز ریز میومد و قطع میشد. گفتم اَکِهی! درست روز قرارمون باید هوا اینجوری بشه؟ بهش پیام دادم که امروز هوا بارونیه، شما حتما میرین؟ جواب داد که من میام اگه تو مشکلی نداشته باشی:) منم از خدا خواسته بشکن زدمو به مامان گفتم امروز قطعی شد قرارم، ساعتای 4 بریم.
    یه چند ساعت بعد، وقتی که ساعت 3:45 بود دوباره پیام دادم: ساعت چهار قطعی شد دیگه؟ گفت اره دارم اماده میشم:)
    منم یه نگاه به خالم که خواب بود و مامانم که نشسته بود سریال میدید کردم و یه نگاه به شلوار گلگلی پام. از جام پریدم و حاصر شدم و به بدخای مامان و خالمو بلند کردم که پاشین بریم بابا دیر شد! با یه ربع تاخیر رسیدم و سر گردون تو پارک میچرخیدم و دنبال یه دختر با مشخصاتش میگشتم. یا کسی که بهم حس "اشنایی" بده. به یکی دو نفر مشکوک شدم اما حدس زدم که نه!اینا نمیتونن "موچی" باشن.  خلاصه از خالم اصرار که بهش زنگ بزن و از من انکار که با تماس تلفنی مشکل دارم و خوشم نمیاد. یه پنج دقیقه بعد دیدم یکی از ورودی وارد شد و حسم شدیدا بهم میگفت خودشه. دیگه چشماشو که دیرم مطمئن شدم! رفتم جلو و سلام و احوالپرسی و از این حرفا. بعدشم همینجوری از هیجان و اون حس عجیب اولین دیدار  ریز ریز میخندیدیم تا یه جایی برای نشستن پیدا کردیم. روی نیمکت که نشستیم یه چند ثانیه ای سکوت محص بودیم تا اینکه با سوالِ خب چی بگیم الان؟ به خودمون اومدیم. یکم به این جو عجیب و غریب بینمون خندیدم و من گفتم متاسفانه فقط تا مرحله دیدار دربارش فکر کردیم ایده ایی واسه حرف زدن نداریم@_@
    موچی گفت اره منم خیلی از خودم میپرسیدم ارامو که دیدم بهش چی بگم و درباره چی صحبت کنیم. خلاصه که یکم به مخمون فشار اوردیم و موچی با مبحث شیرین کتاب بحثو شروع کرد. از نمایشگاه کتاب گفت و پرسید تو امسال خرید کردی؟ و من با لبخند ژکوند گفتم نه متاسفانه. بنده حدود یه سال و نیم کتابمو دیر بردم کتابخونه و واسه هر کتابی یه چیزی حدود 30 تومن جریمه دادم و والده گرام مارو از خرید امسال منع کردن:)))
    طفلک یه کمی خزون شد بابت این حجم از جریمه و دیر بردن کتابام که خب خداروشکر به خودش مسلط شد:))
    مناسفانه بخاطر حافظه ضعیفم دقیق به خاطر نمیارم بحثمون چجوری به انیمه ها و سریالا کشید اما اون از اتک ان تایتان گفت و من از نا کجااباد موعود. اون از ضعفای اتک گفت و من از گندی که به فصل دوم نا کجااباد زدن. و بحثمون چرخید و چرخید تا رفتیم سراغ true beauty.
    موچی از اون دسته ای بود که سریال رو نپسندیده بود و من از کسایی بودم که از سریال لذت برده بودم. براش از وبتونش گفتم و اینکه چقدرررر طولانیه و چقدررر سریال به وبتون وفادار نبوده.
    خلاصه اینکه از کتاب و کمیک و مانگا و فیلم و سریال و انیمه گفتیم تااا درس و مدرسه و انتخاب رشته.
    اون وسطا عشق کتابم پست گداشت و منم تا قسمتیش(!) رو با حضور موچی خوندیمD:
    البته رو نیمکتی که نشسته بودیم نمیدونم جنسش از چه کوفتی بود که من هی حس میکردم لباسم رنگشو گرفته و دائم بلند میشدم تا مطمئن بشم رنگی نشدم:/
    بعدم که اون وسطا داداش خیلی با نمک(^-^) موچی برامون چیپس اورد و یه گربه چشمش چبپسا رو گرفته بود و اومد از زیر نیمکتمون رد شد و خودی نشون دادD: و نکته جالب ماجرا اینجاست که تموم مدت صحبت ما مامانم طبق رسم هررر روزه دور پارک میدوید و چون پارک بانوان بود، قشنگ از جون و دل مایه گذاشت•-•
    اینم برا اینکه استلا خیلی دوس داشت ماجرا رو تعریف کنمD: دیدار خوبی بود و من بی نهایت از دیدنت خوشحال شدم. موچیِ ظریفِ بغل کردنی:)

    پ.ن: مانگای ناکجااباد رو تو چار روز خوندم@_@ معتادش شدم و حالا که تموم شده حس میکنم مواد بهم نرسیده:/ لعنتی بینظیر بود:))) شاید یه پست براش گذاشتم!
    پ.ن2: دارن گند میزنن به فصل دومش. لازمه بازم بگم؟
    پ.ن3: این ترم نه تنها پیشرفت نکردم به نسبت ترم قبل بلکه جزوه ریاصیمم ناکامله و متاسفانه در به در پیوی همکلاسیام شدم:/ حالا درسته جزوه های من هیچ وقت رنگی رنگی و مرتی و سانتی مانتال نیبد اما همیشه کامل بود. حالا حتی همونم ندارم:/
    پ.ن4: شاید براتون سوال پیش بیاد چرا از جزوه م گفتم. چون انروز سلعت ریاصی دبیرمون گفت تا یه دقیقه دیگه(!) بچهای غیر حضوری(ما) عکس جزوه تونو بفرستین پیویم:/ و منی که ننوشته بودم از استرس داشتم بالا میاوردم. خدا میدونه چقد سرکوفت زد و چیز بارمون کرد.
    پ.ن5: یک گیییگ از اینترنتم مونده و تا فرا بیشتر وقت ندارم*ایموجی کوفتن بر صورت* انیمه سینمایی چی پیشنهاد میدین؟
    پ.ن 6: از مبحث ماشینهای علومم هیچی نفهمیدم. دبیرمون میگه دارم پسرفت میکنم و نباید نمرم از 20 پایین تر بیاد چون ترم قبلم کامل بودم!!! از علوم متنفرم. نه بهتره بگم از جویدن علوم برای امتحانا متنفرم.
    پ.ن7: دوست دارم یه چیز جدید باد بگیرم. یه فرمول ریاصی، یه ترکیب شیمیایی، یه قانون فیزیک، یه ماجرای تاریخی، حتی شطرنج، بدون اینکه نیاز باشه برای امتحان حفظشون کنم...
    پ.ن8: دارم کد مورس رو یاد میگیرم. امیدوارم زیاد سخت نباشه.
    پ.ن 9: من عاشق پی نوشت هامD:
    پ.ن10: رند شدD:

  • ۱۳
  • نظرات [ ۲۳ ]
    • aramm 0_0
    • چهارشنبه ۶ اسفند ۹۹
    چه رنجی می‌کشد آن کس که "انسان" است و از احساس سرشار است..