الان که دارم این پستو مینویسم کنار شیشه بغل اتوبوس نشستم و به این فک میکنم که تا فردا ساعت 6، یا شایدم 7 صبح چجوری قراره تو این صندلی سر کنم بدون اینکه ستون فقراتم خشک بشه. ولی حالا، بیخیال مهم نیس زیاد.
این روزا خیلی به این فک میکنم که چی میشه اگه تصورم از خودم، و از اینده و اهدافم، صرفا یه تصور احساساتیِ پوچ و به دور از واقعیت باشه؟
مثلا؛ من میدونم تو درسای علوم تجربی،ریاضی و ادبیات خوبم، اما چرا تصورم از اینده یه ارامِ کارگردانه؟ مثلا؛ من میدونم که به شدت از ادمای برنامه ریز و یه جورایی رسمی و منظم خوشم میاد؛ و میدونم چقدر افرادی رو که توانایی درک احساسات دیگران رو دارن تحسین میکنم، یا ادمایی که میتونن تو یه جمع لیدر خوبی باشن، یا کاریزماتیک باشن، اما یه سال و نیمی میشه خودم رو مطلقا  intp میدونم، درحالی که XnXj ها جذبم میکنن! پس، شاید منم یه XnXj عم؟ و شاید تصوراتم نسبت به خودم صرفا یه توهم بوده؟! اوه نمیدونم...
اصلا برای همینه که تصمیم گرفتم پیش زمینه های ذهنیم رو راجب خیلی چیزا بزارم کنار یا کم رنگش کنم. تصوری که از ایندم دارم رو، و شناختی که "فکر" میکنم نسبت به خودم دارم رو کمرنگ کنم و تمرکزم رو به جای معطوف کردن به یسری چیز مشخص، به چیزهای نا مشخص معطوف کنم. البته چیزهای نا مشخص ممکنه اسم خوبی براش نباشه، که مهمم نیست:/
منظورم اینه که به جای این که یه هدف و یه دیدگاه متعصبانه رو راجب چیزی بچسبم، دیدم رو باز تر کنم و دنبال چیزهای متفاوتی که تا الان فکر میکردم جزو مسیر و هدفم نیستن برم.
گفتم متعصبانه! چه جالب! همیشه فک میکردم هر عیبی داشته باشم از متعصب بودن به دورم. اما حالا خیلی واضح اینو میبینم که چقدر راجب چیزهای به ظاهر کم اهمیت متعصب بودم. جالبه. خیلی جالبه.*خنده هیستریک*
شاید حالا که سعی دارم ازادانه تر راجب مسائل فکر کنم باید مسیرهای جدید تری روهم انتخاب کنم. مثلا اینکه بعد مدتهااا دوباره قلم بگیرم دستم و بنویسم. نوشتن برام ار اون مقوله های پر خاطره و پر درد بوده. یادم میاد یه روزایی به ذوق و شوق کله مو نیکردم تو اون دفتر گل گلی و از در و دیوار مینوشتم و بعدش برای "تو"، تویی که حالا مدتهاست نیستی میخوندمش و منتظر به لب هات زل میزدم. که به یه لبخند، یا احسنت و به به گفتنی وا بشه! درست از زمان رفتن تو بود که من نوشتن رو بوسیدم و گذاشتم کنار. کل نوشتنم خلاصه میشد تو چیدن کلمه های کنارهم، به قصد نوشتن برای تیام! تیام عزیزم!
اما حالا که نیستی، من با کله شقی تموم یبار دیگه قصد کردم از کلمات استفاده کنم تا لااقل، لبخندای تحسین امیزیت یادم نره.
نه نه ...بیخیال پسر! حالا مدتهاست از اون قضایا میگذره و نه دیگه من اون دختر با ذدق و شوق و احساساتیم، نه دفترام دیگه گل گلی و صورتیه. حالا هر دو بزرگ شدیم و منم باید یاد بگیرم همونطور که تو فراموشم کردی فراموشت کنم. به همون قشنگی و تمیزی.
پس اولین قدم این شد که نوشتنو دوباره شروع کنم. پر قدرت و مصمم تر از قبل.
برای قدمهای بعدی برنامه ایی ندارم پس فعلا به همین میچسبم تا ببینم چی پیش میاد :|
پ.ن: تو راهِ رفسنجانم! شهر مادری. نه برای همیشه البته، فقط تا بعد عید!
پ.ن2: دقت کردین از وقتی گفتم تصمیم دارم ستاره مو ببشتر روشن کنم هیچی برا گفتن ندارم؟:/
پ.ن3: اگ تا حالا پست اخر عشق کتابو ندیدین پاشین برین ببینین. از 10 تا سخنرانی و کمپین برابری خواه ببشتر کمک میکنهD: