به بابا نگفتم اگرچه به قول شما هنوز جوونم و مسیرم طولانیه و وقت زیاده، اما نگرانم که مثل همیشه فرصت از دست بدم و عقب بیفتم از آدم‌های هم‌هدف و رویا. آدم‌هایی با رویاهایی شبیه من که مسیرشونو از همین حالا و نوجوونی پیدا کردن و د بدو! دارن میدون و من هم اگر چه منفعل نیستم، اما به‌نظر می‌رسه همین که نمیدوم خودش به نحوی شکسته. این‌هارو نگفتم اما بابا خودش جواب داد که تو می‌تونی مسیری رو طی کنی و دست هاتوپر  توشه کنی و چیزای مفیدی که تو اون مسیر هست رو هم با خودت همراه کنی و قدم به قدم بهش اضافه کنی و چیزی رو هم از دست ندی، می‌تونی تو همین مسیر بدووی و چیزای به‌درد بخور اطرافت رو نبینی و چیزایی که از قبل همراهت بوده هم بریزه این‌ور و اون‌ور. بعدش شاید زود به مقصد رسیده باشی اما دستت خالیه و اگه هنوز رویا درونت زنده باشه، مجبور میشی همه این مسیر رو برگردی تا جیزایی که با عجله و عدم تمرکز از دست دادی رو دوباره جمع‌آوری کنی. (به نحوی، بابا جزء افرادی که به شعار آهسته و پیوسته اعتقاد دارن به شمار می‌ره:دی) بعد ادامه داد به‌نظرم بهتره قدم به قدم جلو بری و عمیق بشی و رشد کنی و دست‌هات رو پر کنی تا اینکه با عجله و سرسری و بدون تمرکز کار کردن، خودتو ناامید کنی.
خب من هنوزم نگرانم که عقب بیفتم و فرصت از دست بدم و همه این‌ها، اما ازطرفی هم، با دست و فکر خالی فقط فرصت هارو چنگ زدن هم نوعی از دست دادن فرصت به‌شمار میاد. پس فکر کنم من این رو دوست دارم، آهسته و پیوسته، اما با طراوت و رو به رشد قدم برداشتن رو. چون‌که نمیخوام دوباره این مسیر رو برگردم.
***


دیگه شب ها رو با تماشای arcane به خواب نمیرم،این چندشب خیلی بهم چسبیده بود. در عوض به پاودر فکر می‌کنم، پاودری که با بند بند وجودم درکش می‌کردم. این طبیعیه که مردم اغلب شیفته جینکس بشن. با این‌حال، جوری که شخصیت پاودر شکاف‌های روحم رو لمس کرد، جینکس یا وای هیچ وقت این‌کار رو نکردن. از جینکس میترسیدم. میدونستم پاودر درونم هنوز داره در مقابل جینکس شدن مقاومت می‌کنه و دیدن جینکسی که سراسر آسیب ترمیم‌نشدست، باعث می‌شد همزمان بخوام افسار پاودر رو رها کنم تا بتونه احساساتش رو به شیوه جینکس بروز بده و بخوام که چشمها‌ش رو بگیرم تا جینکس رو نبینه، چون اون نباید احساسات منفیش رو با جنون و تاریکی تخلیه کنه، چونکه بعد از اون برگشتن به گذشته سخت می‌شه…
شاید بعدتر، بیشتر راجبش نوشتم. کی می‌دونه
***
آقای شبه چارلی چاپلین امروز انقدر در جلسه نشریه صحبت کرد که دوستان پیشنهاد دادند میوتش کنند. آقای شبه نابغه چنان حرفه‌ای و هوشمندانه حرف می‌زد، که بارها شک کردم آیا واقعا هم‌سن من است؟ خانم بی‌حق رای چنان در سکوت خودش غرق بود، که شک کردم شاید بی‌حق رای نیست، بلکه کلا بی‌زبان است. خانم فقط‌صوتی جوری با ارامش اعلام کردند خسته‌شدند و حرف‌هایمان دارد خواب به چشمانش می‌آورد، که نتواتستم جلوی نیشخند تحسین برانگیرم را بگیرم، آقای بهاندادید آن‌قدر کم گوی و گزیده گوی بازی در می‌آوردند، که هنوز مشتاقم بیشتر اظهار فضل هایشان را ببینم و بشنوم. آقای اسمش‌را‌یادم‌نیست هم البته، در این جلسه افتاده بود روی دور درست گویی و هی مجبورم می‌کرد سر تایید تکان دهم که به نوبه خودش، برای ادمی مثل من تحسین برانگیز است. باقی اقایان و خانم ها نیز، امروز هی درخشیدند و نورشان هنوز ذهنم را روشن نگه‌داشته و دیوانه وار، انتظار محفل "درخشش ؟ " بعدی را می‌کشم، و بی‌اندازه امیدوارم که این درخشش بتواند کمی، روزهایم را روشن تر کند.
***
پنج شش ساعت پیش با مدرسه کمی گلاویز شدم. بهشان گفتم اینکه ادم را قبل از ورود به جلسه برای پیدا کردن تقلب چک کنند بی‌ادبی محض است و اگر قرار است دانش‌اموز احترام شمارا نگه دارد شما دو برابر بیشتر موظفید اینکار را بکنید. چونکه من می‌توانم به بهانه نوحوانی و سبک سری و نفهمی های طبیعی اتش بسوزانم و اتفاقا میل و اشتیاقش در من کم هم نیست، اما مراعات می‌کنم چون به قول بابا، همان‌طور که من توقع دارم رفتار آدم‌ها بهم امنیت بدهند، باید با رفتارم امنیت ذهنی و جسمی ادم‌ها را هم تضمین کنم. این کاملا واضح است که به اندازه من ان‌ها نیز موظفند به شعور دانش اموز احترام بگذارند، به من ربطی ندارد اگر نمی‌توانند جلوی شکاکی‌هایشان را بگیرند
اخرش هم استین‌هایم را محکم از دست مراقب کشیدم بیرون و رفتم و پشت میزم نشستم، مردم باید بدانند که کمی با مراعات و اعتماد باهم رفتار کردن، لزوما قرار نیست آن‌هارا دچار شکست کند