واقعا اگه حالتون خوبه خوندن این پستو فراموش کنین.

 زیبای ستودنی، محبوبِ دور، مهتابِ شبهای تار، تیام من سلام.
حالا که اشک امان نمیدهد و این کیبورد لعنت شده تاره شده، به من بگو ببینم، چرا روزهایم این چنین سیاهند؟ و عزیز دلم به من بگو؛ چه چیزی بدتر از شنیدن این خبر ممکن است در زندگی ام رخ دهد؟
آه بله خیلی چیزها. اما خودت بهتر میدانی، روزهای من به اندازه کافی سیاه بوده اند و حالا این خبر، این تصمیم و این اتفاق دارد تماما مرا در لجن غرق میکند.
دوست دارم این دردهای گاه و بیگاه کلیه، کتف چپ، و پشت سرم نوید از مرص لا علاجی چیزی بدهد.
حقیقتا توانم تمام شده. و از جنگیدن خسته ام.
کوتاه نوشته ام و سیاه. قصد ارامش بود که گویا از ما رو برگردانیده، سلام من را به او برسان و از قول من بگو ابنجا کسی چشم انتظارت نشسته است.
دوستدارت:یک ارامِ ضعیف و منفور.

  • ۱۹
  • نظرات [ ۱۹ ]
    • aramm 0_0
    • چهارشنبه ۲۰ اسفند ۹۹

    تو. * رمزو به بعضیا میدم. خیلی چیز جالبی نیست که اگه نخوندین ناراحت بشین*

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • aramm 0_0
    • جمعه ۱۵ اسفند ۹۹

    تو بانیِ منحنی کوچک صورت منی!

     

    من برای تو از منحنی کوچکِ صورتی رنگی میگفتم که گاه خمیده میشود و کمر خم میکند زیر جبر زندگی و گاه،مدتها خنثی میماند و چنان از ماهیتش، "منحنی بودنش" دور میشود که گویا این دو خط صاف موازی تا ابد ادامه خواهند داشت...
    و بعد تو دائم ابرو بالا می انداختی که هر منحنیِ رنجوری روزهای خوب هم داشته و از ازل نگون بخت و غمگین نبوده دختر جان!
    من اما بنابر عادت از ان نوچ های کشدار تحویلت میدادم که شادی منحنی ها را خودشان تعریف نمیکنند، شادیِ حقیقی انان از گوی های جهان نما بازتاب میکنند. 
    همیشه یادم میماند به اینجای حرف هایم که میرسیدم محجوبانه لبخند ریزی میزدی و سر تکان میدادی که بله حضرت والا! فهم و درک شما در برابر این کورسوی شعور ما به سان دریا در برابر قطره است!
    من بچه بودم و کم عقل، گمان میکردم اینجور مواقع تو واقعا به شعور بی انتها(!!!) یِ من ایمان اورده ای و میخواهی حسابم را از بقیه کودکانِ کودن جدا کنی و درست مثل یک آدم بزرگ واقعی با من رفتار کنی.
    پس شیرین زبانیم گل میکرد و باز به یاوه گویی هایم ادامه میدادم که بله داشتم میگفتم، منحنی ها فقط در بیان درد و رنج توانایی دارند و شادی انان را باید از همسایه شان، گوی های جهان نما پرسید!
    بعد کم کم خودم میان همه استعاره ها و تمثیل هایم گم میشدم و برای اینکه قافیه را نباخته باشم، ساده لوحانه تیر خلاص را میزدم:
    اصلا از گوی ها و منحنی ها کسی چیزی نصیبش نشده،من یک کلام میگویم و جلسه را به پایان میرسانم، بابا جان! 
    بعد ژست این آدم جلسه ای هایِ با کلاس را میگرفتم و میگفتم: لب های ما خیلی مواقع بیخودی بیخودی میخندند پس در شادی با خودشان صادق نیستند. اگر یک روز خواستی بفهمی که ایا ادم ها واقعا خوشحال هستند یا لب هایشان تو را گول میزنند، به گوی ها.. چیز ببخشید
     به چشمهایشان نگاه کن. بعد میبینی که حقیقت چه بازتابی دارد.
    اگر درست به یاد اورم تو اینجا میگفتی: بله بله خانم. این جرفها زیادی درست است. عذر میخواهم، در کدام کتاب این آمده؟ میخواهم بخوانمش تا چنان شما، از درک بالا برخوردار شوم!
    بعد من که دیگر تاب این نقش بازی کردن را نداشتم سرخ و سفید میشوم و سرم را در اغوشت مخفی میکردم و با صدایی که به زور شنیده میشود میگفتم: خود شما، باباجان. خودتان به من یاد داده اید. بعد با خجالت بیشتر سرم را در چهارخانه های پیراهنت مخفی میکردم.
    تو از ان قهقه های مستانه سر میدادی و من رفته رفته خجالتم کمتر میشد. تا میخواستم از آغوشت بیرون بروم یکهو، با یک لبخند گنده و بی انتها مجکم دست هایت را دور من میپیچیدی و با ته ریش هایت قلقلکم میدادی. مدتها دیوانه بازی های پدر_دختریمان ادامه میداشت تا یکی از ما از شدت خنده به نفس نفس می افتاد!
    تو اخر این ماجرا یک جمله در گوشم زمزمه کردی که تا به حال، که تو میهمان خاک شده ای و من مادری بالغ ، در گوشم میپیچد...
    _ بچه ها و باباها که چیزهای متمایزی از هم ندارند عزیز دلم! من هرچه به تو یاد داده ام را تمام و کمال به خودت بخشیده ام. حالا دیگر انها افکار توهم هستند؛ دخترکم. میتوانی تا ته ته دنیا از انها به نام خودت استفاده کنی؛ به شرطی که جوری زندگی کنی که هرجا نامت امد افتخار کنم به اینکه حرف های من، از زبان چون تویی در می آیند!

     

  • ۱۴
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • aramm 0_0
    • پنجشنبه ۱۴ اسفند ۹۹

    گزارش روز:||

     

    این روزا کارای زیادی میکنم. وقتم مفیدتر میگذره و بیشتر طبق برنامه م پیش میرم و این بی نهایت راضیم میکنه.
    این چندتا صفحه که از ریاضی عقب موندم رو یاد گرفتم و با حدود 5.6 ساعت خوندن و جزوه نویسی و فیلم دیدن تونستم خودمو برسونم. جمعه و صبح شنبه م خراب شد که اشکالی نداره. نه تنها خودمو به کلاس رسوندم که حتی  یه چیزی حول و حوش 30_35 تا سوال برای امادگی بیشتر حل کردم و خودم برگام ریخته بود که مگه میشه منی که تموم امسالو نسبتا یللی تللی کردم اینجوری خر بزنم؟
    امشب هم علوم خوندم و برای 12479631 بار این مبحث کوفتیو مرور کردم ولی نمیفهمم چرا تو مخم نمیره:|
    از بحث درس و مدرسه و این مزخرفات که رد بشیم، اینجا همه چی خوبه. تقریبا.
    هوا نسبت به مشهد گرمتره و این رو خیلی دوست دارم. گرچه این یکی دو روز سرد شده اما بازهم به سوز و سرمای مشهد میارزه.
    سگ های ولگرد بانگو رو شروع کردم و تا اینجا که از شدت زیباییش نفسم بند اومده. فقط نمیدونم مانگاش بهتره یا انیمه؟کدومو اول ببینم/بخونم؟ همزمان ببینم و بخونم چطوره؟
    و یه چیز وحشتناک این روزا... هوس کردم یه درامای جدید شروع کنم*گریه حضار*
    انگار کار عقب مونده کم دارم حالا:|
    اما اگه بر فرص محال بخام اینکارو بکنم انتخابم کلاس ایته وونه. همینجوری خوشم اومده.
    ساعت 4 یا 5 صب از خواب پا میشم و برای کلاسای اون روزم درس میخونم (!!!) و حتی عصرا نمیخوابم که خب این،نیاز به خوابمو صد برابر کرده. به خصوص که اینجایی که این روزها هستم راس 9 خاموشیه و من رسما چند ساعتی تو جام غلط میخورم•~•
    کاش یکی برام کتاب بخره. مهم نیست چی باشه، جنایی علمی تخیلی کاراگاهی حتی درامم قبوله، فقط کتاب باشه با کاغذِ کاهی... از وقتی بابا مشهده و ما اینجاییم(این رسم هر سالمونه:/ بابا مارو میرسونه و برمیگرده مشهد خودش!الان میگین چه خونواده عجیب غریبی نه؟XD) ابدا، ابدا مامان هیچ اهمیتی به نیاز من به کتاب خوندن نمیده و معتقده فعلا درسمو بخونم تا ببینه چی میشه=/
    بعصی وقتا با خودم فک میکنم یه حیوون خونگی بگیرم. گربه و خرگوش نگهداری سختی داره اما در کمال تعجب من عاشق لاکپشتم! از بچگی دیوونشون بودم و شدیدا نیاز به داشتنشو حس میکنم...
    راستی نقاشیم خیلی وقته نکردم:| خیلییی وقته هااا... شاید از یه ماهم بیشتر... دلم خیلی تنگ شده اما استرس کارای واجبی که انجام ندادم نمیزاره راحت به نقاشیم برسم...
    نمیدونم چرا اینارو گفتم و چرا انقد شاخه به شاخه چیز پروندم ولی هرچی هست، تشریح کارایی که کردم بهم حس کارایی و تلاش کردن بیشتری میده!:)
    الانم کم مونده غش کنم از شدت خستگی... شب بخیر~

    +ببخشید اگه کامنتا رو جواب ندادم یا براتون کامنت نزاشتم یکم سرم شلوغه کارام کمتر شه حتما از خجالتتون در میام^-^\

  • ۱۷
    • aramm 0_0
    • دوشنبه ۱۱ اسفند ۹۹

    چالش سوفی!

    این چالشو تو وب مگی دیدم و از وب سوفی شروع شده!

    1. دوست داری چه چیز دنیای مجازی واقعی بشه؟
    خب... درک؟
    میدونی منطورم اینه که تو مجازی تقریبا جا افتاده ادمایی که پشت یه اکانت میبینیم خیلی خیلی پیچیده تر،جالب تر، و متفاوت تر از چیزین که بازتابش به ما میرسه. ما فقط یه اسم و پروفایل میبینیم و الان دیگه اکثرا میدونن این فقط ظاهر ماجراست و ابدا نمیشه از روی همین چیزای کوچیک، به افکار و عقاید باطن ادما پی برد... دوست دارم تو دنیای واقعی هم این جا بیفته که ما تا وقتی با لایه های درونی فرد اشنا نشیم نمیتونیم راجبش نظر بدیم و ادمها از چیزی که وانمود میکنن عمیق تر و پیچیده ترن...

    2. کدوم شخصیت تو فیلم ها یا برنامه کودکاست که اداشو در میاری یا صداشو تقلید میکنی؟
     بی برو برگرد اختاپوس! وقتایی که میخام رو مخ یکی راه برم مدل اون میخندم و خدا میدونه چه کیفی داره:))))))

    3. چه ساعت یا ساعت هایی توی طول روز حس بهتری بهت میده؟
    عا.. صبحای خیلی زود و اخرای شب!

    4. تا حالا پیش اومده توی حال خودت باشی و یه کاری کنی بعد یکی ببینه و خجالت بکشی؟ ( تعریف کن )
     باور کنین بیشتر از موهای سرم این اتفاق افتاده:| 
    خب من تو ذهنم خیلی با خودم حرف میزنم و وقتی کسی نباشه یا بلند بلند جواب خودم میدم یا صحبت هام بازتاب فیزیکی داره. مثلا اگه به خودم بگم وای اون کتاب چقد مزخرف بود صورتم جمع میشه یا اگه بگم کاش پوستت تیره تر بود دستم میره رو صورتم و خلاصه که اینجوری... بعد یه روز مامانم خوابیده بود و من داشتم تو حال با خودم حرف میزدم و بابت درس نخوندم به خودم میگفتم همینجوری پیش برو تا یه 10 قشنگ تو کارنامه انتظارتو بوشه و بعله متاسفانه برلی تنبیه بیشتر خودم گوش خودمو کشیدم و در همون حین گفتم: حقته ای تنبلِ گسسته گشاد! که دیدم مامانم رو بروم وایساده و داره با برگای ریخته خود درگیریای دخترشو تماشا میکنه:)))))))

    5. وقتی بچه بودی اغلبا کجاها بازی میکردی و چجوری؟ بازی هایی که تو بچگی میکردی رو تعریف کن!

    با پسر عموم و پسر عمم یه تیم اوار کننده داشتیم که دائم خرابکاری میکردیم و پاتوقمونم یا خونه مامانبزرگم بود یا تو کوچه و پارک:))))
    والا بازیامون اینجوری بود که مثلا هر کدومموت یه قدرت ماورایی داریم و باید باهم بجنگیم و از این صوبتا:)
    6. اسمون توی ذهنت چه شکلیه؟
     یه گنبد شیشه ای خیلی بزرگ که یه روز ادم فضاییا میشکننش و مارو به خونه میبرن...* اگه گیج شدین اشکالی نداره یه روز درباره این تئوری صحبت میکنمD:*

    7. سه تا وسیله یا چیز ( شیء) که دوست داری داشته باشی؟
    پیراهن چارخونه آبی.
    دستگاه تایپای قدیمی.

    این ماگا که تهش نوشته داره^-^

    بعدا نوشت: اصلاحیه: پاسخ دهنده(!) این چالش گیج زده بوده و واژه داشته در صورت سوال را ندیده:|

    خب حالا اگه بخوام با مفهوم درستش جواب بدم؟ :

    یه تبلت بزرگ و خفن که بشه باهاش کارای گرافیکی انجام داد یا فیلم دید:")

    یه کامیون چیپس سرکه ای

    و ایشون  :دی  *روی عکس کلیک کنین* 

    8. خودتو با چند تا اتفاق یا چیز ساده توی زندگی توصیف کن.
    چشیدن نسکافه داااغی که توش یخ ریختی.
    شنا کردن تو عمق زیاد.
    خواب بعد از گریه.

    8. اغلب اتاق یا لباست بوی چی میده؟
    چمیدونم:| لباسم بوی پودر لباسشویی میده:|

    10. کدوم شخصیت تاریخیه که براش ارزش زیادی قائلی؟ 

     

    اوه شکسپیر؛ ونگوک و کوروش کبیر!
    هرکسی که جَنَمِ جنگیدن در راه عقیدش رو داشته باشه  و حق طلب باشه و البته که متعصب نباشه برام بی نهایت قابل احترامه.

    11. تا حالا شده توهم بزنی و یه چیزی رو یا اشتباه بشنوی یا حس کنی یا ببینی؟ ( یکیشو تعریف کن )
    بعضی موقعا حس میکنم صدای زنگ تلفن رو میشنوم و بی نهایت اتفاق افتاده وقتی تو خونه تنهام یک آن بدن یه انسان دیگه رو ببینم که خیلیم کشیدست ماشالا:|

    8.اغلب همراه با غذا چی میخوری؟

    ماست/ ترشی/ سبزی

    13. اگه بتونی یه جای دیگه زندگی کنی اون کجاست؟
    به ایتالیا و لبنان ارادت خاصی دارم.

    14. یه جمله به یک آدم فضایی توی یه سیارۀ دیگه بنویس!
    کوکی 754 سلام، من و ارتی به زودی زود یع سفینه میسازیم و میایم سراغت منتطر باش پسر!

    15. آخرین آهنگی که گوش دادی؟

    We still از astro
    16. اولین پیامی که توی بیان برای کسی نوشتی ( خصوصی یا عمومی فرقی نمی کنه - اگه دوست داشتین اسم شخص رو هم بگین )
    برای وبلاگ کافه شعر: کز یاد میبرم که مرا برده ای ز یاد:))))


    17. آخرین چیزی که به خاطرش ذوق کردی؟

    شنیدم کسی که دوستم سالهاست دوسش داره، دوسش داره! ذوق نکنم؟:))

    18. اسم چند تا از وسیله هایی که خیلی ازشون استفاده میکنی؟
    گوشی، دفترم، جزوه هام(:| ) و هودیم.

    19. یه اعتراف به دنبال کننده های وبت کن!
    از نظر دادن شما واقعا واقعا ذوق زده میشم، ولی پاسخشون رو دادن برتم مثه یه کابوسه،چون نمیدونم چی بگم•-•
    20. چقدر طول کشید تا چالش رو جواب بدی؟

    نیم ساعت.

  • ۹
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • aramm 0_0
    • يكشنبه ۱۰ اسفند ۹۹

    Question of the day

    سوال روز: چه کنیم که خودمان را ببخشیم و دوست بداریم؟ *از تایید کردن نظرات کلیشه ای،انگیزشی، و صدف بیوتی طور جدا معذوریم. 

  • ۱۶
  • نظرات [ ۱۸ ]
    • aramm 0_0
    • پنجشنبه ۷ اسفند ۹۹

    *دیدار

     

    یکشنبه حدودای 4.5 /5 بود که اولین ادم مجازی "حقیقی" شد.
    .
    .
    .
    اون روز هوا ابری و گرفته بود و بارون هم ریز ریز میومد و قطع میشد. گفتم اَکِهی! درست روز قرارمون باید هوا اینجوری بشه؟ بهش پیام دادم که امروز هوا بارونیه، شما حتما میرین؟ جواب داد که من میام اگه تو مشکلی نداشته باشی:) منم از خدا خواسته بشکن زدمو به مامان گفتم امروز قطعی شد قرارم، ساعتای 4 بریم.
    یه چند ساعت بعد، وقتی که ساعت 3:45 بود دوباره پیام دادم: ساعت چهار قطعی شد دیگه؟ گفت اره دارم اماده میشم:)
    منم یه نگاه به خالم که خواب بود و مامانم که نشسته بود سریال میدید کردم و یه نگاه به شلوار گلگلی پام. از جام پریدم و حاصر شدم و به بدخای مامان و خالمو بلند کردم که پاشین بریم بابا دیر شد! با یه ربع تاخیر رسیدم و سر گردون تو پارک میچرخیدم و دنبال یه دختر با مشخصاتش میگشتم. یا کسی که بهم حس "اشنایی" بده. به یکی دو نفر مشکوک شدم اما حدس زدم که نه!اینا نمیتونن "موچی" باشن.  خلاصه از خالم اصرار که بهش زنگ بزن و از من انکار که با تماس تلفنی مشکل دارم و خوشم نمیاد. یه پنج دقیقه بعد دیدم یکی از ورودی وارد شد و حسم شدیدا بهم میگفت خودشه. دیگه چشماشو که دیرم مطمئن شدم! رفتم جلو و سلام و احوالپرسی و از این حرفا. بعدشم همینجوری از هیجان و اون حس عجیب اولین دیدار  ریز ریز میخندیدیم تا یه جایی برای نشستن پیدا کردیم. روی نیمکت که نشستیم یه چند ثانیه ای سکوت محص بودیم تا اینکه با سوالِ خب چی بگیم الان؟ به خودمون اومدیم. یکم به این جو عجیب و غریب بینمون خندیدم و من گفتم متاسفانه فقط تا مرحله دیدار دربارش فکر کردیم ایده ایی واسه حرف زدن نداریم@_@
    موچی گفت اره منم خیلی از خودم میپرسیدم ارامو که دیدم بهش چی بگم و درباره چی صحبت کنیم. خلاصه که یکم به مخمون فشار اوردیم و موچی با مبحث شیرین کتاب بحثو شروع کرد. از نمایشگاه کتاب گفت و پرسید تو امسال خرید کردی؟ و من با لبخند ژکوند گفتم نه متاسفانه. بنده حدود یه سال و نیم کتابمو دیر بردم کتابخونه و واسه هر کتابی یه چیزی حدود 30 تومن جریمه دادم و والده گرام مارو از خرید امسال منع کردن:)))
    طفلک یه کمی خزون شد بابت این حجم از جریمه و دیر بردن کتابام که خب خداروشکر به خودش مسلط شد:))
    مناسفانه بخاطر حافظه ضعیفم دقیق به خاطر نمیارم بحثمون چجوری به انیمه ها و سریالا کشید اما اون از اتک ان تایتان گفت و من از نا کجااباد موعود. اون از ضعفای اتک گفت و من از گندی که به فصل دوم نا کجااباد زدن. و بحثمون چرخید و چرخید تا رفتیم سراغ true beauty.
    موچی از اون دسته ای بود که سریال رو نپسندیده بود و من از کسایی بودم که از سریال لذت برده بودم. براش از وبتونش گفتم و اینکه چقدرررر طولانیه و چقدررر سریال به وبتون وفادار نبوده.
    خلاصه اینکه از کتاب و کمیک و مانگا و فیلم و سریال و انیمه گفتیم تااا درس و مدرسه و انتخاب رشته.
    اون وسطا عشق کتابم پست گداشت و منم تا قسمتیش(!) رو با حضور موچی خوندیمD:
    البته رو نیمکتی که نشسته بودیم نمیدونم جنسش از چه کوفتی بود که من هی حس میکردم لباسم رنگشو گرفته و دائم بلند میشدم تا مطمئن بشم رنگی نشدم:/
    بعدم که اون وسطا داداش خیلی با نمک(^-^) موچی برامون چیپس اورد و یه گربه چشمش چبپسا رو گرفته بود و اومد از زیر نیمکتمون رد شد و خودی نشون دادD: و نکته جالب ماجرا اینجاست که تموم مدت صحبت ما مامانم طبق رسم هررر روزه دور پارک میدوید و چون پارک بانوان بود، قشنگ از جون و دل مایه گذاشت•-•
    اینم برا اینکه استلا خیلی دوس داشت ماجرا رو تعریف کنمD: دیدار خوبی بود و من بی نهایت از دیدنت خوشحال شدم. موچیِ ظریفِ بغل کردنی:)

    پ.ن: مانگای ناکجااباد رو تو چار روز خوندم@_@ معتادش شدم و حالا که تموم شده حس میکنم مواد بهم نرسیده:/ لعنتی بینظیر بود:))) شاید یه پست براش گذاشتم!
    پ.ن2: دارن گند میزنن به فصل دومش. لازمه بازم بگم؟
    پ.ن3: این ترم نه تنها پیشرفت نکردم به نسبت ترم قبل بلکه جزوه ریاصیمم ناکامله و متاسفانه در به در پیوی همکلاسیام شدم:/ حالا درسته جزوه های من هیچ وقت رنگی رنگی و مرتی و سانتی مانتال نیبد اما همیشه کامل بود. حالا حتی همونم ندارم:/
    پ.ن4: شاید براتون سوال پیش بیاد چرا از جزوه م گفتم. چون انروز سلعت ریاصی دبیرمون گفت تا یه دقیقه دیگه(!) بچهای غیر حضوری(ما) عکس جزوه تونو بفرستین پیویم:/ و منی که ننوشته بودم از استرس داشتم بالا میاوردم. خدا میدونه چقد سرکوفت زد و چیز بارمون کرد.
    پ.ن5: یک گیییگ از اینترنتم مونده و تا فرا بیشتر وقت ندارم*ایموجی کوفتن بر صورت* انیمه سینمایی چی پیشنهاد میدین؟
    پ.ن 6: از مبحث ماشینهای علومم هیچی نفهمیدم. دبیرمون میگه دارم پسرفت میکنم و نباید نمرم از 20 پایین تر بیاد چون ترم قبلم کامل بودم!!! از علوم متنفرم. نه بهتره بگم از جویدن علوم برای امتحانا متنفرم.
    پ.ن7: دوست دارم یه چیز جدید باد بگیرم. یه فرمول ریاصی، یه ترکیب شیمیایی، یه قانون فیزیک، یه ماجرای تاریخی، حتی شطرنج، بدون اینکه نیاز باشه برای امتحان حفظشون کنم...
    پ.ن8: دارم کد مورس رو یاد میگیرم. امیدوارم زیاد سخت نباشه.
    پ.ن 9: من عاشق پی نوشت هامD:
    پ.ن10: رند شدD:

  • ۱۳
  • نظرات [ ۲۳ ]
    • aramm 0_0
    • چهارشنبه ۶ اسفند ۹۹

    Question of the day

    سوال روز: با ترس و عدم اعتماد به نفس کافی در حوزه [نوشتن] چیکار میکنید؟

     

  • ۱۲
  • نظرات [ ۳۷ ]
    • aramm 0_0
    • شنبه ۲ اسفند ۹۹

    تصمیم به رهایی.

    حقیقتش همین چند ساعتِ پیش تو قسمتNote گوشی یه متنِ فوق احساسی و افسرده طور راجب ادمی که مدتهاست از دستش دادم نوشتم و از شما چه پنهون، بغصی کرده بودم که اون سرش نا پیدا. این از منی که بزور اشکم در میاد بعیده و موجب تعجب اطرافیان. قصد داشتم پستش کنم و نطراتو ببندم تا اگه بعدها برگشتم و ارشیو وبلاگم رو خوندم به یاد بیارم که چنین روزهایی هم داشتم. تو همین فکرا بودم که صدام زدن برای ناهار و بعدش درگیر کارهای دیگه شدم و خلاصه پست کردنش به تعویق افتاد. در همین حین از خودم پرسیدم خب، پست کردنش چه سودی برات داره؟ و اصلا نوشتن این دردهای نهفته،یا فکر کردن بهشون  چه دردی رو ازت دوا میکنه؟ جز اینکه نفرتم به خودم بیشتر، و روزهام خاکستری تر میشه؟ میشه گفت ده ها بار حیاطو متر کردم و به جواب این سوالم فکر کردم و نتیجه این بود که این عمل من، فکر کردن به گذشته ها و خودخوری بابتشون، نه تنها هیچ نتیجه مفیدی برام در پی نداره، که حتی یک عمل مازوخیسمی محسوب میشه برای ازار و اذیت بیشتر روحم. انگار که به اندازه کافی تحت فشار نیست طفلک!!
    و نکته جالب اینکه تموم این مدت احساس گناه میکردم اما نمیدونستم دقیقا برای چی! فقط به خاطر اینکه کسی که یه روزی برام عزیز بوده محکومم کرده و همه کوتاهی های خودش در حق روانش رو انداخته تقصیر من! و من انقدر از لحاظ روحی تو اون بازه زمانی تحت فشار بودم که چشم بسته حرف هاش رو قبول کردم و پذیرفتم که آره، مسبب همه مشکلاتت من بودم. در حالی که اینطور نبود. هر ادمی "خودش" مسئول مشکلاتشه و نه هیچ کس دیگه.
    حالا نمیتونم بگم صد در صد خودم رو بخشیدم و با خودم در صلحم، یا اینکه بگم صد در صد فراموشش کردم، نه! اما بی شک حالا دیگه دلایلم برای نفرت ورزیدن به خودم خیلی کم شدن. خیلی خیلی. فکر میکنم یک سال رنج و عذاب فکری بس باشه و وقتشه که گذشته هارو رها کنم و به اینده بچسبم. به خصوص که شاهد هستم که چطور با من بی رحمانه رفتار میکنه. انگار نه انگار یه روزی نون و نمک هم رو خوردیم!
    البته،البته که میدونم هر چیزی در حد گفتن اسون و زیباست و وقت عمل که میشه تازه میفهمی چه زری زدی اما فعلا قصد دارم زرهامو بزنم و به همون میزان برای عملی شدنشون تلاش کنم. که یه روز یه آرامِ واقعا ارام و رها از عذاب وجدان و انرژی های منفی اینجا بنویسه نه این آرامِ شدیدا خود درگیر.
    پ.ن: دارم نا کجااباد موعود رو میبینم و قسمت جدیدش تو لحظه شدیدا حساسی تموم شد و حرصمو در اوردT-T البته مانگاش رو هم دارم میخونم منتها یکم از انیمه عقب ترم. و واقعا فصل دوم با مانگا تفاوتای فاحشی داره بر خلاف فصل اول. چرا واقعا؟ :|
    پ.ن2: یکشنبه قراره یه اتفاق جالب و هیجان انگیز بیفته و از قضا مربوط به بیانه:))) دوس دارم واصح تر بگم اما بنا بر تجربه هر چیزی رو که راجبش توضیح بدی محقق نمیشه، پس تا یکشنبه صبر میکنم. فقط خواستم بهش یه اشاره ای کرده باشم چون دیگه تحمل ندارمممD:
    پ.ن3: استلا تو قرار بود کمتر به بیان بیای نه اینکه کلا بلاگستانو ببوسی بزاری کنار رخ نشون بده:/
    پ.ن4: کارنامه ها اومده و شدیدا سر افکنده ام. 19.14 واقعا قابل قبول نیستT-T تصمیم دارم این ترم برای گرفتن یه 20 بی نقص درس بخونم.
    پ.ن5: به همین زودی دلم برای مشهد تنگ شده:| از من توقع دارن بتونم برای،بقیه عمرم اینجا زندگی کنم؟ ریلی؟
    پ.ن6: عا راستی، انیمه کلاس ادمکش ها روهم شروع کردم. تا اینجا(قسمت 2) که جالب بوده:)))
    پ.ن 7: دبیر زبان بهم 14 دادهههههه. اره من تمام نمراتم بالای 18 بود و کلا دو یا سه تا 18 داشتم. همین 14 لعنتی نمرم رو به گند کشید. از زبان متنفرم.

  • ۱۴
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • aramm 0_0
    • جمعه ۱ اسفند ۹۹

    کوتاه.

    فک کنم تنها ادمیم که از رسومات نوروز متنفره.

  • ۱۷
  • نظرات [ ۱۵ ]
    • aramm 0_0
    • پنجشنبه ۳۰ بهمن ۹۹
    چه رنجی می‌کشد آن کس که "انسان" است و از احساس سرشار است..