خب... من یه داستان نوشتم که نسبتا بلنده... و میدونم ممکنه حوصله خوندنش رو نداشته باشین فقط... خواستم اینو اینجا بزارم و اگه حس و حال خوندنش رو داشتین ادامه مطلب رو بزنین و نظرتونو بهم بگین@_@ و اگه ادامه مطلبو زدین تا اخر بخونین و کامنت بزارین پسXD

 

از وقتی یادم میاد تو کوهستان زندگی میکرد. درست مثل پدربزرگ هایدی، یه خونه تر و تمیز و کوچولو داشت و یه آغل برای گوسفندا. انزوا جو بود و صد البته کم حرف. تابستونِ پارسال بود که قرار شد مامان و بابا یه سفر کاری به روم برن و از بخت بد یا خوب، شرایط بردن من رو نداشتن و بعلاوه، یه سفر کاری برای یه بچه ده ساله جذابیتی نداره. لااقل اونا که اینجوری میگفتن. تنها کسی که بابا برای سپردن من بهش مناسب میدونست، بابابزرگ بود. پدرش.
 تو کمتر از 24 ساعت یه ساک بستم و گوشی هدفون و لب تاپ رو هم با خودم برداشتم.  انگاری که محال بود بدون اونا یه تابستون کامل وسط کوهستون دووم بیارم. خلاصه بگم؛ مامان و بابا منو به پدبزرگ سپردن. روی هم رفته تو این ده سال زندگیم شاید فقط ده بار پدربزرگمو دیده بودم و این بود که رابطه مارو خیلی غریب تر از پدربزرگ و نوه میکرد.
روزهای اول اون میرفت بیرون و بهم سفارش میکرد خونه رو به اتیش نکشم، غروب بر میگشت و من تمام این مدت رو درحال وب گردی بودم. راستشو بخواین، دقیق نمیدونم اون چیکار میکرد. رفته رفته با محیط اخت شدم و عوض غر زدن بابت نبود اب لوله کشی، سعی میکردم یه مقدار از روز رو بیرون باشم و از هوای کوهستان لذت ببرم. یادمه تا سومین روز استقرارم اونجا، نمیدونستم پدربزرگ رو باید دقیقا چی صدا بزنم. پدربزرگ؟ بابا بزرگ؟ اقا؟ پدرجون؟
فکر میکردم حالا که قراره نصف بیشتر این تابستونو پیشش باشم، پس باید یه اسم مناسب برای صدا زدنش پیدا کنم که البته،خودش کمکم کرد. یه روز دم دمای غروب بود که از بیرون برگشت و ازم پرسید که ایا چای میخورم یا نه؟ جواب من نه بود چون خیال میکردم قراره تو چایش هزار جور دار و دوا و علف جنگلی بریزه. پس سمت کوله م رفتم تا بسته نسکافه مو بردارم.
تا رومو برگردوندم دیدم غیبش زده. خواستم صداش بزنم که فهمیدم هنوزهم کلمه مناسبی برای صدا زدنش پیدا نکردم پس بلند پرسیدم: نیستین؟
و اوه خدای من، باور کنین همون لحظه فهمیدم چه سوال احمقانه و بد اهنگی بوده. پس مغزمو بکار گرفتم و دوباره پرسیدم: هی، میشه بگین کجایین؟ ابجوش لازم دارم.
خب،لااقل این یکی بد اهنگ نبود.
یکم بعد دوباره از در وارد شد و پرسید: منو صدا میزدی پسر جون؟
خدا میدونه چقدر از لفظ پسر جون بدم میاد. پس با لجبازی گفتم: بله،اقا جون!!
همون لحظه برای اولین بار لبخندش رو دیدم و بعد بهم گفت: میتونی آبابا صدام بزنی. کوچیکتر که بودی... اینجوری صدام میکردی.
چند ثانیه ایی بهش خیره میشم و از خودم میپرسم این چندسال اخیر چقدر کمتر پیشش اومدم و چقدر رابطم باهاش سرد بوده که حتی نمیدونم چی باید صداش کنم.
سر تکون میدم. ربات وار نسکافه مو میخورم و زودتر از هرشب زیر پتو میخزم.
سه چهار هفته ایی که گذشت میشه گفت حسابی با محیط  و البته آبابا اخت شده بودم.
فک میکنم نصفه شب بود. کنار دیواره کلبه نشسته بودم و زل زده بودم به اسمون پر ستاره کوهستان. چشمامو جوری به نقطه های نقره ایی اون بالا دوخته بودم که انگار به عمرم ستاره ندیدم. اومد کنارم نشست. خوشبختانه،درست مثل من علاقه ایی به تماس فیزیکی و بغل و این حرفا نداشت. بی حرکت کنارم نشست و بعد چند دقیقه گفت: اون سه تا ستاره کنار همو میبینی؟بهش میگن کمربند شکارچی.
ابرو بالا انداختم و پرسیدم: اون وقت... خود شکارچی کیه؟با دستش یه ستاره پر نور رو نشون داد.
+اون... و کناریش و کناریش و چندتا ستاره دیگه صورت فلکی شکارچی رو تشکیل میدن.
لبخندم پت و پهن شد. نتونستم جلوی سوالمو بگیرم و دوباره پرسیدم: خب... حالا چرا شکارچی؟ حس میکنم؛قضیه خاصی پشتشه. هوم؟
ابابا عمیق نگاهم کرد و بعد به مکث نسبتا طولانی گفت: خیلی افسانه ها براش اومده،مهم ترینش رو بهت میگم. از اساطیر یونان میدونی،پسر؟
سر که تکون دادم ادامه حرفشو گرفت:
_میگن یه روزگاری،آرتمیس،الهه شکار و شب و ماه، عاشق یه شکارچی میشه. اقای اوریون.این از ایزد بانویی مثل آرتمیس بعید بوده، با توجه به سوگندی که برای تجرد ابدی خورده و مخالفتش با روابط عاشقانه.ماجرا به گوش اپولو، برادر ارتمیس، ایزد شعر و موسیقی و خورشید میفته. اپولو وقتی میبینه ارتمیس چجوری از تیر اندازی اوریون تعریف میکنه رگ غیرت و حسادتش باد میکنه. یه روز اوریون رو میفرسته تو رودخونه تا شنا کنه. از اون طرف ارتمیس رو راضی به یه مسابقه تیر اندازی میکنه. میبرتش رو ارتفاع و به ارتمیس میگه اون نقطه تو رودخونه رو میبینی؟اون هدفه!بزنش!
ارتمیس از همه جا بی خبر تیر رو به کمون میندازه و پرتاب میکنه. میره پایین تا ببینه چی شکار کرده و بعله. با جنازه اوریون روبرو میشه...
میگن الهه ارتمیس برای کم کردن عذاب وجدانش و ارامش خودش، اوریون رو به یه صور فلکی تبدیل کرد و فرستادش تو اسمون تا همیشه جلوی چشمش باشه. صورت فلکی شکارچی. یا  اوریون.

اوریون. اگه اسمون شهرتون خیلی کثیف نباشه پیدا کردنش  اسونه. از روی کمربندش پیداش میکنن معمولا.


ابروهای بالا انداخته مو جمع میکنم. علی رغم لذتی که از داستان بردم، سکوت کردم و دوباره به اوریون خیره شدم.

ابابا دنباله نگاهمو گرفت و رسید به اوریون. هردو مدت زیادی بهش خیره شدیم. من مطلقا به هیچ چیز فکر نمیکردم، نه واسه اینکه ایده ایی برای فکر کردن نداشتم. که اتفاقا میتونستم مدتها به زجری که ارتمیس کشیده فکر کنم، یا عذاب وجدانی که یحتمل بعدها اپولو رو خِفت کرده. یا از خودم بپرسم اوریون هنوزهم به ارتمیس فکر میکنه؟! و اون بالا، اوضاعش چطوره؟
به هرحال؛نمیدونم به چه دلیلی، اما تصمیم گرفتم ذهنمو خالی نگه دارم!
بالاخره ابابا این سکوت طولانی رو شکست:
_ خیلی وقتا با خودم فکر میکنم اگه جای اوریون بودم، چه احساسی به ارتمیس پیدا میکردم. میدونی؟ من معتقدم ارتمیس با تبدیل کردن اوریون به صورت فلکی، بهش لطف نکرده.
میپرسم: بعد فرستادن اوریون به اسمون، اون زنده موند،درسته؟
 ابابا نفسشو محکم به بیرون فوت میکنه. ابرو بالا میندازه و میگه: فکر میکنم همینطوره. خدایان علاقه زیادی به زنده نگه داشتن عزیزانشون دارن. حالا به هر قیمتی که شده!
+درست مثل زئوس! اونم نذاشت دخترش،تالیا بمیره. اونو به کاج تبدیل کرد تا زنده بمونه. به هر قیمتی که شده.
_ اوه پسر! پرسی جکسون؟
با دوق سر تکون میدم. قسم میخورم که لبخند ریز پنهون زیر ریشاشو دیدم.
ازش میپرسم: خب... حالا، چرا این بده؟
جوابی نمیده. سکوت میکنه و من خیال میکنم که سوالمو نشنیده. میگم: آبابا؟
بالاخره لب باز میکنه: اوریون مثل یه صور فلکی به زندگیش ادامه داد. از اون بالا همه چیز رو دید و فهمید که قاتلش،ارتمیس بوده. معشوقش.
بعلاوه، حتی اگه همچنان عاشق ارتمیس مونده باشه و از این بابت که فهمیده ارتمیس درواقع قاتلش بوده؛ ضربه شدیدی نخورده باشه _که البته خیلی غیر ممکنه فکر میکنم_ از اون بالا نمیتونه هیچکاری جز نظاره الهه ارتمیس بکنه. و این... زیادی برای سخته؛ پسرجون.
با شنیدن دو کلمه اخرش صورتم جمع میشه اما به هر حال عادت کردم.
میگم: تا حالا از این زوایه بهش نگاه نکرده بودم؛ابابا. جالب بود!
چیزی نمیگه و فقط به یه لبخند ریز اکتفا میکنه. بازهم هردو زل میزنیم به اوریون. در یک آن، درست تو یه لحظه طلایی؛ از وسط خط کمان اوریون یه شهاب سنگ رد شد! فوق العاده بود!
حیرت زده از جام پریدم و با دستم اسمونو نشونه گرفتم. رو به پدربزرگ، با ذوقی وصف نشدنی گفتم: دیدی؟؟ توهم دیدیش؛ آبابا؟
چشمای ابابا برق میزنه و میگه: به گمونم اوریون، بالاخره یه تیر پرتاب کرد!
 سر تکون میدم و خیره به کمان اوریون میگم:
و امیدوارم به دست ارتمیس برسه(:

اگه اشتباه نکنم درست بعد از اون شب، من و ابابا متوجه شده بودیم که از هر نوه و پدربزرگی بهم نزدیکتریم. باهم ایلیاد و ادیسه هومر میخوندیم، شبها بیرون کلبه میخوابیدیم و دونه به دونه صورتهای فلکی رو بهم یاد میداد، داستانهاشون رو میگفت و از من میخواسته داستان خودم رو براشون بسازم. بی اغراق،اون تابستون بهترین تابستون عمرم بود.
بالاخره تعطیلات تموم شد و من برای رفتن به مدرسه بالاجبار، از پیش ابابا رفتم. بهش قول دادم تابستون بعدی با یه تلسکوپ بیام. یه تلسکوپ خوب که اوریون رو از نزدیک بهمون نشون بده. اون خندید و بهم گفت باید خوب درس بخونم تا بابا راضی بشه برام اون تلسکوپ رو بخره. و من بهش گفتم که همین کارو خواهم کرد.
و حالا، سومین روز تابستونه. من کنار کلبه پدربزرگ نشستم و تلسکوپ کنارم افتاده. مردم روستا بیشتر از هر وقت دیگه ایی به این کلبه رفت و امد دارن. بوی گلهای لیلیوم و گلایل داره خفه م میکنه. یقه پیراهنم رو که به اصرار بابا تا بالاترین دکمه بسته م رو شل کردم. تکیه میدم به دیواره کلبه. بابا صدام میزنه:
_هی،سپهر؟
+...
_میخوایم... پدربزرگت رو ببریم. داره غروب میشه. نمیخوای بیای و...
+نه بابا. نه.
جلو میاد؛ دستشو میاره نزدیک سرم که خودمو کنار میکشم. پشیمون میشه و به نشستن اکتفا میکنه. ازم میپرسه: واقعا قصد نداری بیای؟
+دوست دارم اخرین تصویری که ازش تو ذهنم ثبت میشه، همون ابابایِ شاد و خندون باشه. نه ابابایی که رنگ چهره ش گچه و بدنش سرد. لطفا برو؛بابا.
بابا یه مدتی بهم خیره میشه و بالاخره بلند میشه و میره. میدونم که دیگه نمیتونم بغضم رو کنترل کنم. و نه اینکه نخوام، واقعا نمیتونم. سرمو میزارم روی زانوهام و های های گریه م بلند میشه. میون گریه هام از خودم میپرسم اون شبی که اوریون تیر پرتاب کرد،ابابا چی ارزو کرد؟ تنها جوابی که دارم اینه که لابد، ابابایِ بیش از اندازه مهربون ارزو کرده از درد اوریون بکاهه و اون اساطیر بی عقل، فقط همین روش به ذهنشون رسیده! از احمقانه بودن جوابم لبخند ریزی میزنم.
با دستام اشکهام رو پاک میکنم. بینیمو بالا میکشم و ته دلم از خدا میخوام کاری کنه تا ابابا منو یادش نره...و یاد ستاره ها میفتم! یادمه بهم گفته بود هرکدوم از ستاره ها تجلیِ یه انسان هستن. و هر صورت فلکی نمادی از یه قشر خاصی از مردم. گفته بود معتقده اگه انسانی پس از مرگش فراموش بشه، اون موقعست که  ستاره ش هم از بین میره.

و اگه ستاره ش از بین بره صورتهای فلکی ناقص میشن. درست مثل زندگی ما. کافیه انسانها خودشون رو فراموش کنن و این روند ادامه دار بشه؛اون وقته که هر گروه و قشری اسیب میبینه و نابود میشه. اون شب میخواست بهم بفهمونه هر اتحادی از "شخص" شروع میشه و لازمه ادامه اون گروه سلامتِ روحی_روانی اشخاصه...
و حالا.. من نمیخوام ابابا رو به همین راحتی فراموش کنم. نمیخام ستاره ش از بین بره. لبخند زیر پوستی میزنم. اره پسر! برنامه امشبم مشخص شد. با تلسکوپم قراره "ستاره ابابا" رو پیدا کنم. اون نمرده... نه تا وقتی که ستاره ش از بین نرفته!(: