یک دو سه... دم؛ بازدم!
دستمو جلوی دهنم میبرم. بازدم های داغی که برمیگردن و o2 های بخت برگشته که خودشونو تو سینه ام حبس میکنن. دستمو حرکت میدم؛نبض گردن... آها! پیداش کردم!
دیپ دیپ!... خیلی دقیق و لحظه به لحظه. درست مثل یه کارمند وفادار! چشمامو میبندم. روی نیلیووون ها سلول گردالی بدنم تمرکز میکنم. دائما درحال تکثیر، دائما درحال کوشش! از خودم میپرسم:《 هی! تو لیاقتشو داری؟ تو... تو فقط یه آدم مترسکی هستی. و همینطور یه قاتلِ اکسیژن عوضی! که داری بیهوده از این هوا استفاده میکنی. خوش بینانش اینکه به قول آقای احمدی، با co2 پس دادن به گیاها کمک میکنی. فقط گیاها. نه بیشتر.》
دستمو مشت میکنم.قابلیت مشت زدن تو صورت خودمو کاملا دارم! بازم ادامه میدم:《 تو یادت رفته آرام. خیلی آسون همه چی یادت رفت. جشنواره فجر؛ صحنه تئاتر، صندلی کارگردانی،فیلمنامه نویسی، همه چی یادت رفت!
 حتی همین حالا که کتاب سید مرتضی جلوت بازه و زل زدی به کلمات جادوییش، از همین حالاهم یه بازنده ایی. این همه میخونی،یادداشت برمیداری،میبینی،گوش میکنی، و فکر، "فکر" میکنی،تهش که چی؟ خیال کردی با این پراکندگی روح و روان، میتونی ذهنتو مرتب و اماده کنی؟》
پوف بلندی میکشم و می ایستم. قدم رو اتاقو متر میکنم و باز میرم تو فکر:《 هنوز نمیدونی از کجا باید شروع کنی. به هرچیزی چنگ میزنی. اما دریغ از پاسخ! و تنهایی. خیلی تنها. اتقدر تنها که به هرکی هدفت رو گفتی، خندید و گفت شور و حال نوجوونیه تموم میشه؛ و رد شد. بیرحمانه چرت و پرتشو گفت و رد شد! بعلاوه؛ گیجی، و ترسیده. گیج به این خاطر که گم شدی و یاد نداری چجوری راه خونه رو پیدا کنی.ترسیده به این خاطر که "تنها" گم شدی. گم شدن به خودیِ خود تحمل کردنیه. اما نه با چاشنی بی کسی. 
یه کوه کتاب نخونده داری. از نبرد نقره ایی گرفته تا تاریخ اساطیری ایران و ستارگان و کهکشانها. از وعده دیدار گرفته تا مگنس چیس و آپولو.
میخونی اما انگار درجا زدنه. خودتم دیگه نمیتونی خودتو جدی بگیری!! نیخونی اما انگیزه نداری. نه نه وایسا! انگیزه داری. مشوق نداری. انگار جدی حدی قرار نیست راه خونه رو پیدا کنی.
دیگه اونقدرا هم به اینده امید نداری. 20 سال آینده کجایی؟ سربازی یا سربار؟
این روزا زیاد از خودت اینو میپرسی. ولی چی؟ جوابت سرباره!!
ولی هی!یادته؟ یه زمانی هدفت نفید بودن بود؛ نه اینوه فقط ضرری نداشته باشی!! چیشد که یه دفعه به این تبدیل شدی؟البته،البته حقم داری! هنوز تو یه نماز خوندن ساده لنگ میزنی، اون وقت نشستی داری آوینی و مطهری میخونی!
اما خب، دقیقا باید چیکار کنی؟! دست از کتاب خوندن بکشی و ریشه کارتو درست کنی؟! یا شایدم اگه کتابو ول کنی،پسرفتت بیشتر شه و رویاهاتم یادت بره! اوه چی دارم میگم؟ همین الانشم یادت رفته!...》
با پاهام زمینو ضرب میگیرم. محکم و تند. عصبی ام؟! نه. فقط حیرونم. 
:《 از اینا گذشته؛ مگه نمیخواستی فقط لب و دهن نباشی؟ کمِ کمش تا الان باید چارتا نمایشنامه آماده یا حداقل هفت هشتایی کار عملی کرده باشی!احمق جون فکر نمیکنی داره دیر میشه؟ زمان میگذره اما انگار قرار نیست باهاش همراه بشی. از تو گذشته بودت چی میخواد نصیبت بشه؟!
اینکه هر دو سه شبی خوابشو ببینی که گلوتو گرفته و داره سرت داد میکشه، یا میخوای بری سمتش اما پاهات حرکت نمیکنه، این مزخرفات چی بهت میدن؟ کی قراره بفهمی گذشته تموم شده؟!》

خودمم میدونم دارم چرت و پرت میگم. پنجره رو باز میکنم. میخوام نفس عمیق بکشم که یاد اکسیژمای طفلکی که قراره هدر بشه میفتم. کاش میشد نفس نکشم. دستامو محکم جلوی دهنم میگیرم. 
نه نمیتونم!... ضعیف تر و بدبخت تر از این حرفام! کی میدونه؟ شاید یه روز قوی بشم. اونقدر قوی که بتونم عوض یه آدم مترسکی، به عنوان یه آدم مفید زندگی کنم. یا اونقدر قوی که بتونم این مترسک بدرد نخورو از بین ببرم. حتی اگه شده به قیمت مردن روحم همراه باهاش.
هی چقد بدبخت و قابل ترحم شدم! من دارم ارزوی مرگ میکنم؟ نه فراموشش کنین... 
فک کنم وقتشه دهنمو ببندم و برم پی یللی تللی و بی هدفی هر روزم. یا شایدم درس خوندن برای 20 گرفتن. تنها چیزی که بقیه بابتش ازم تعریف میکنن. اره درس خوندن! مهم نیست چقدر بی فایده و کسل کنندست. من باید نمره هام عالی باشه تا متوجه حضورم بشن. مهم نیست هیچکس حتی حاضر نیست درباره ارزوی قلبیم ازم سوال کنه. اره من فقط باید کتابارو بجوم و مثل یه ربات،باب میل اونا باشم. اونقدری خوب باشم که هروقت پیان مدرسم، جز تعریف دربارم چیزی نشنون. حتی رویاهامو.