۳ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۰ ثبت شده است

:)))))

این خیلی مسخره و در عین حال جذابه که دلمون برای آدمهایی تنگ میشه که نه دیدیمشون، نه دستشون رو گرفتم و نه در آغوششون گرفتیم. امروز؛ فارغ از جلسه مشاوره صبح برای کمک در انتخاب رشته؛ دائما درگیر این بودم که چقدر دلم برای ادمی که تا به حال ندیدمش تنگ شده و چقدر دلم میخواد تله پورت کنم تا خونشون و تا ابد کنارش بمونم. به من حس امنیت میده؛ و لبخند. فکر کردن بهش لبخند روی لبم میاره و با فکر کردن به یسری کارهاش، از اون خنده هایی که هم میخندی و هم سر تکون میدی و دست جلوی چشمات گرفتی از شدت کیوت بودنش.
میبینین؟ حتی الانم لبخند ردی لبم اورد:)))
بله داشتم میگفتم؛ دوستی و رفاقت در مجازی شانس بیشتری برای موفقیت، از نظر پیدا کردن سولمیت و کسی که لبخند روی لبت بیاره داره. تو وارد یک فضای گسترده تر میشی؛ محدودیتهای جغرافیایی مانعت نیستن و شانست برای پیدا کردن اونی که باید؛ بیشتره. هوم؟
اره اره میدونم. میدونم گاهی چقدر پرریسک تر و سخت تره میشه این روابط ولی خب میدونی؟ من میگم اگه اونی که باید باشه رو پیدا کنی واقعا سختی هاش به کتفته.
ببین حتی کم کم احساس میکنی اتصال روحی بینتون برقراره. مثلا وسط نوشتن همین متن بهش پیام دادم، گفت خوب نیست و الان غمم گین شده. درواقع دارم با یه غمِ گین شده براتون مینویسم:دی
خلاصه که اره. خواستم در ستایش آدمهای مجازی یکم حرف بزنم و بگم چقدر برام مهمن. خیلی زیاد. خیلی خیلی.
حتی امروز که مشاور ازم پرسید تصورت از خودت در 30 سالگی چیه، در کنار همه امال و ارزوهام دلم خواست راجب تو هم بهش بگم. بگم دوست دارم کنارت باشم، باهات قهقه بزنم یا سرمو بزارم رو شونت گریه کنم. راستش فعلی که قراره انجام بشه چندان مهم نیست. کنار تو بودن تنها بخش مهمشه. کنار تو خندیدن، اشک ریختن،اواز خوندن و حرف زدن و غصه خوردن دقیقا همون چیزیه که دوست دارم تو 30 سالگیم تجربه اش کرده باشم.
ولی تو دلم نگهت داشتم؛ چون از درمیون گذاشتنت با "هرکسی" احساس خوبی ندارم. اونم یه مشاور موقت که کلا دو جلسه پیشش رفتم...
+گفتم رفتم پیش مشاور.. جدی میگم،خیلی بهم کمک کرد. من به مشاوره های تربیتی رفتاری و اینا زیاد اعتقادی ندارم ولی صحبت کردن با یه مشاور خبره تحصیلی تو زمینه انتخاب رشته؛ اونم واسه منی که حتی یه اپسیلون قطعیت رو چیزی نداشتم خیلی کمک کننده بود. تنها بدیش این بود که یه تصمیم عحیب و متفاوت گرفتیم و هرکس ازم پرسید:خب نتیجه؟ من فقط چند کلمه کوتاه جوابش رو دادم: خیلی مفصل بود، ولش کن.
چون راجبش خیلی حرف زدیم و به این نتیجه رسیدیم که یه ریسک بزرگ و در عین حال پر سود رو انجام بدم و تنها افرادی که کاملا دربارش مطلع هستن مامان و بابام و اقای مشاوره. گفتم که اگه الان پرسیدین نتیجه چیشد بدونین واقعا واقعا خیلی مفصل و قاطی پاتیه و من دوست ندارم با دادن یه جواب کوتاه خودم رو در معرض قضاوت قرار بدم:|~
و اینکه به همین زودی یه پست راجبش مینویسم و اونجا توضیحش میدمD:

  • ۱۸
  • نظرات [ ۳۴ ]
    • aramm 0_0
    • دوشنبه ۲۰ ارديبهشت ۰۰

    you

    من اتقدر عاشقتم که همه سیو مسیجام ویستای توعه. همونایی که وسطش غر میزنی و میخندی و عصبی میشی و ناراحت میشی. همونایی که از شدت خستگی  بزور حرف میزنی و همونایی که از شدت سرخوشی وسط صحبتت مدام میخندی.

    فقط.. فقط گاهی وقتا حس میکنم یه چیزی تو سیستم احساسات و محبت دیدن ها و محبت کردنای دنیا کمه. انگار که همه روشای ابراز محبت و علاقه ناتوان شدن. هیچکدوم نمیتونن میزان دوست داشتنم رو اونطور که باید و شاید بهت بفهمونن. همشون ناقصن...

  • ۲۵
    • aramm 0_0
    • يكشنبه ۵ ارديبهشت ۰۰

    برای تیام مینویسم 3

    تیام عزیزم؛ سلام.
    این روزا همه چی عادیه. یک نواخت، درست مثل خط صافی که با خط کش کشیده شده. همین الان کلاس ریاضیم تمام شد؛ قراره ادامه سریالم رو ببینم و شاید نقاشی بکشم. حتی روزام انقدر یکنواخت شده که نه قصد دارم و نه میتونم برای تو قشنگ بنویسم. انگار که یه انشای ساده ست؛ متعلق به یه بچه دبستانی...
    صبح ها که از خواب بیدار میشوم زل میزنم به پتوی خاکستری و چهارخونم. به این فکر میکنم که امروز برای چی بیدار شدم؟ و هیچ چی عزیزمن. برای هیچ چیز. فقط بیدار شدم چون سیستم بدنیم اینجوریه. سر و صدا یا نور از خواب ناز بیدارش میکنه؛ بی اینکه بدوند چرا.
    دیشب داشتم با خودم فکر میکردم چند روز دیگه میشه دقیقا یک ماه. یک ماه که برگشتم مشهد و از استرسی که وقتی رفسنجان بودم لحظه به لحظه شریک روزهام بود خبری نیست. اینجا ارامش دارم. هر چقدرم همه چی یکنواخت بشه لااقل ارامش درونیم بهم نخورده. تو به اینکه میگن کائنات حرفای مارو میشنون باور داری؟ هرچی که هست.. کائنات یکم گوشاشون سنگینه. درست وقتی داشتم بابت اینکه به خونه برمیگشتم از خدا تشکر میکردم مامان پشت تلفن به مامانبزرگم گفت اومدنمون؛ درواقع رفتنمون از مشهد داره قطعی میشه. دو دقیقه تموم زل زده بودم به رو به روم و ارزو مکیردم گوشام اشتباه شنیده باشن. ولی خب.. خبری از توهم نبود! از مامان پرسیدم  داری جدی میگه که قطعی شده؟ با وجود اینکه میدونست چقدر این خبر برام ناراحت کنندست و ترجیح میدم بمیرم اما نشنومش؛ زل د تو صورتم و با خنده اعلام کرد که اره! قطعیه. مسخره نیست؟!
    دیشب با تمام وجود سعی کردم ضعف نشون ندم. مطمئنا قصد نداشتم تیکه های بقیه روهم تحمل کنم. تا وقت خواب از ذهنم پسش زدم. حتی وقت خوابم بهش فکر نکردم و عوضش روی شیفت متمرکز شدم. صبح که بیدار شدمم همینطور. همه چی رو به کتف چپم گرفتم. الان بالاخره وقت کردم بهش فکر کنم و ببینم با خودم چند چندم. یه چیز سفتی تو گلومه از دیشبکه نه پایین میره و نه تموم میشه ولی حتی به اینم فکر نمیکنم. تصمیم گرفتم خودمو بسپرم دست روزمزگیای زندگی ببینم چی میشه. هرچه بادا باد.
    اگه تو پیشم بودی حتما میگفتی هرچی بشه مهم نیست؛ میتونم  همه چیو از اول بسازم. اگه تو پیشم بودی میتونستم راجب نگرانیام باهات حرف بزنم و مطمئن باشم درک میکنی. هوم.. فک کنم تو تنها کسی هستی که میتونم باهاش حرف بزنم!
    ولی تو کنارم نیستی و منم میدونم که نمیتونم همه چیو از اول  بسازم. تو کنارم نیستی و من دست به دامن نامه شدم برای حرف زدن. مسخره نیست؟! 
    بیخیال. الان دیگه باید برم. کلی کار سرم ریخته. امیدوارم روزای تو مثل یه خط صاف که از درون اشوبه نباشه. فعلا.

    پ.ن: خودم بهتر میدونم چقدر مزخرف شد؛ اونم بعد این همه مدت... حتی نتونستم با سبک همیشگی بنویسم...

  • ۱۲
  • نظرات [ ۸ ]
    • aramm 0_0
    • شنبه ۴ ارديبهشت ۰۰
    چه رنجی می‌کشد آن کس که "انسان" است و از احساس سرشار است..