من برای تو از منحنی کوچکِ صورتی رنگی میگفتم که گاه خمیده میشود و کمر خم میکند زیر جبر زندگی و گاه،مدتها خنثی میماند و چنان از ماهیتش، "منحنی بودنش" دور میشود که گویا این دو خط صاف موازی تا ابد ادامه خواهند داشت...
و بعد تو دائم ابرو بالا می انداختی که هر منحنیِ رنجوری روزهای خوب هم داشته و از ازل نگون بخت و غمگین نبوده دختر جان!
من اما بنابر عادت از ان نوچ های کشدار تحویلت میدادم که شادی منحنی ها را خودشان تعریف نمیکنند، شادیِ حقیقی انان از گوی های جهان نما بازتاب میکنند. 
همیشه یادم میماند به اینجای حرف هایم که میرسیدم محجوبانه لبخند ریزی میزدی و سر تکان میدادی که بله حضرت والا! فهم و درک شما در برابر این کورسوی شعور ما به سان دریا در برابر قطره است!
من بچه بودم و کم عقل، گمان میکردم اینجور مواقع تو واقعا به شعور بی انتها(!!!) یِ من ایمان اورده ای و میخواهی حسابم را از بقیه کودکانِ کودن جدا کنی و درست مثل یک آدم بزرگ واقعی با من رفتار کنی.
پس شیرین زبانیم گل میکرد و باز به یاوه گویی هایم ادامه میدادم که بله داشتم میگفتم، منحنی ها فقط در بیان درد و رنج توانایی دارند و شادی انان را باید از همسایه شان، گوی های جهان نما پرسید!
بعد کم کم خودم میان همه استعاره ها و تمثیل هایم گم میشدم و برای اینکه قافیه را نباخته باشم، ساده لوحانه تیر خلاص را میزدم:
اصلا از گوی ها و منحنی ها کسی چیزی نصیبش نشده،من یک کلام میگویم و جلسه را به پایان میرسانم، بابا جان! 
بعد ژست این آدم جلسه ای هایِ با کلاس را میگرفتم و میگفتم: لب های ما خیلی مواقع بیخودی بیخودی میخندند پس در شادی با خودشان صادق نیستند. اگر یک روز خواستی بفهمی که ایا ادم ها واقعا خوشحال هستند یا لب هایشان تو را گول میزنند، به گوی ها.. چیز ببخشید
 به چشمهایشان نگاه کن. بعد میبینی که حقیقت چه بازتابی دارد.
اگر درست به یاد اورم تو اینجا میگفتی: بله بله خانم. این جرفها زیادی درست است. عذر میخواهم، در کدام کتاب این آمده؟ میخواهم بخوانمش تا چنان شما، از درک بالا برخوردار شوم!
بعد من که دیگر تاب این نقش بازی کردن را نداشتم سرخ و سفید میشوم و سرم را در اغوشت مخفی میکردم و با صدایی که به زور شنیده میشود میگفتم: خود شما، باباجان. خودتان به من یاد داده اید. بعد با خجالت بیشتر سرم را در چهارخانه های پیراهنت مخفی میکردم.
تو از ان قهقه های مستانه سر میدادی و من رفته رفته خجالتم کمتر میشد. تا میخواستم از آغوشت بیرون بروم یکهو، با یک لبخند گنده و بی انتها مجکم دست هایت را دور من میپیچیدی و با ته ریش هایت قلقلکم میدادی. مدتها دیوانه بازی های پدر_دختریمان ادامه میداشت تا یکی از ما از شدت خنده به نفس نفس می افتاد!
تو اخر این ماجرا یک جمله در گوشم زمزمه کردی که تا به حال، که تو میهمان خاک شده ای و من مادری بالغ ، در گوشم میپیچد...
_ بچه ها و باباها که چیزهای متمایزی از هم ندارند عزیز دلم! من هرچه به تو یاد داده ام را تمام و کمال به خودت بخشیده ام. حالا دیگر انها افکار توهم هستند؛ دخترکم. میتوانی تا ته ته دنیا از انها به نام خودت استفاده کنی؛ به شرطی که جوری زندگی کنی که هرجا نامت امد افتخار کنم به اینکه حرف های من، از زبان چون تویی در می آیند!