همینطور که هندزفری تو گوشمه و دارم fly to my room گوش میدم، تصمیم دارم یه خلاصه از 99 بنویسم.
از عید شروع میکنم...
عام... عید امسال؛ یه جورایی، برام خیلی خوب نبود. نه اینکه عاشق دید و بازدیدش باشم که از نبودش غصه م بگیره، نه فقط جایی نبودم که دوست داشتم باشم.
بعلاوه قبل عید،بدترین اتفاقا برام افتاده بود و رسما یه روانی به حساب میومدم. شبا تو خواب گریه میکردم،کابوس میدیدم جیغ میکشدم و نه تنها بهتر نشد که روز به روز بدتر شد...
اره. عیدمو کاملا به مشقت گذروندم. لحظه های خوب هم داشتم قطعا، ولی فکر میکنم حتما بدیش بیشتر بوده که یادم مونده...
بعد عید، رسما میتونم بگم جهنم بود.
حضور تو محیطی که بانیِ همه مشکلات روحیم بود؛ شنیدن سرکوفتها و سرکوب شدنی به مراتب بیشتر از قبل...
تو اون تایم، به خاطر حال و روزم بهترین رفیقم رو از دست دادم. و میشه گفت ترکیب روانی+افسرده= روزای سگی.

حتی نمیخوام به اون روزا فک کنم...
تنها کورسوی امیدم که زنده نگه میداشت منو لیمو بود. نمیدونم اگه این دختر نبود چجوری باید ادامه میدادم. یادمه یه شب دوست صمیمی سابقِ مذکور! که خانم سین صداش میزنم اینجا، اومد پیویم و با تمام توان تحقیرم کرد و بهم عذاب وجدان القا کرد. لیمو اون شب برام حرف زد و کاری کرد که بتونم تا اینجا ادامه بدم! برای همینه که میگم برام مثل کافئینه. رفیقای مجازی واقعا بهترین لبخندا رو بهت میدن. ولی راستشو بخوای هنوز حرفای خانم سین تو ذهنمه و این اذیتم میکنه. خیلی زیاد. با اینکه میدونم یکم زیادی بی انصافی کرد همچنان نمیتونم خودمو ببخشم. دیگه به خانم سین فکر نمیکنم (چند هفته ست این تصمیمو گرفتم) ولی هنوز با خودم به صلح نرسیدم. ترکیب همه این فشارا یسری تاثیر خیلی بزرگ رو شخصیتم داشت که نمیدونم چجوری باید جبرانشون کنم...

بگذریم... البته ماه رمضونم با همین مشکلات که اونموقع واقعا روم تاثیر کمتری گذاشته بودن گذشت، منتها اون ماه تا صبح بیدار بودم و با بچه های کانال تا صب حرف میزدیم و خدا میدونه چقدر رقیق شدم من...
تابستونم؟ نه اتفاق خاصی نیفتاد. با نهال و لیمو، با وجود فاصله جغرافیاییمون_ رسما زندگی کردم و روزای خوبی رو گذروندم. نهال هم اسم مستعاره. برای یه دوست عزیز:)
این وسطا بهترین روزام مال تابستون بود احتمالا..  سریال دیدن و گوگل گردی و خوندن مقالات و جزوات علمی و قشنگ و  پیدا کردن بیان و شماها که البته من مهر به عرصه بلاگری! پا گذاشتم.
گفتم مهر..
برای فرار از مشکلات روحی مجبور شدم مدرسم رو عوض کنم و واقعا از این بابت خوشحالم. رفتم یه جای جدید که نه من کسیو بشناسم نه کسی منو. تصمیم گرفتم پیاده برم و بیام و بخاطر همین نصف روزهای پاییز کتابخونه پلاس بودم. کتابخونه محبوبم...
البته مهر برای من مصادف بود با شروع استرس جدیدی که الان 6 ماهه همراهمه. استرس مهاجرت از مشهد به رفسنجان. چه شبهایی که تا صبح کابوسشو دیدم و تب کردم از استرس و اشک ریختم و صبحش به روی همه لبخند زدم...
به هرحال؛ ابدا تو مدرسه با کسی گرم نگرفتم. چون میترسیدم. که هم اسیب ببینم و هم مثل همیشه اسیب بزنم! بچها فکر میکردن من یه ادم خشک و ربات مانندم که از قضا لالم!
ولی خب، کی براش مهمه؟ لااقل من که برام مهم نیست!
تا قبل مهر برای چند نفری که تو سال 98 از لحاظ ارتباطی کاملا از دست دادم
ضصه میخوردم و دلم تنگ میشد براشون اما بعدش؟ نه بعد اون شبی که همه چیزو فهمیدم فقط سعی کردم به خودم بقبولونم  ادما اونی نیستن که نشون میدن...
با این وجود هنوزم وقتی دلتنگشون میشم از خودم عصبی میشم. نباید دلتنگشون بشم وقتی فهمیدم علت تموم استرس 6 ماهه م هستن...
زمستون با ارامشی نسبی سپری شد. از اواسط بهمن اومدیم رفسنجان و قراره تا 13 فروردین(!) بمونیم... میدونم خیلی زیاده اره.. اینم دردسر دو وطنه بودنه...
***
حالا از الان میگم. از حال این روزام.
فکر کن اونقد استرس داری و غم به چشمات فشار میاره که دستات دائم یخه؛ رنگت پریده و معده دردای عصبی امونتو بریدن؛ انگار روحت داره پاره میشه و انگار قلبت داره از حرکت می ایسته.با این وجود مجبوری بخندی،بجنگی و به زندگی ادامه بدی چون چاره ای نداری.
این حال این روزهامه.
مامان با اینکه میدونه جه بی اندازه قضیه رفتنمون از مشهد بهم میریزتم، هی میشینه جلوم و قیمت خونه های اینجا و شرایطشونو میخونه و توقع داره منم بخندم و بگم اره! مشهدو، با همه دوستام و حرمش و همه خاطراتم ول کن بیا اینجا زندگی کن. بیا از صفر شروع کنیم مامان، من عقلمو از دست دادم!
امامن فقط میتونم یه لبخند پر از اضطراب بزنم و بگم عالیه!
بیخیال! داره رفتنمون قطعی میشه. با این شرایط که من ممکنه مجبور بشم رشته مورد علاقمو نخونم، بابا 4 روز هفته رو مشهد و تهرانه، و ما باید با همه گذشتمون خداحافظی کنیم. یه معامله احمقانه، اما بزرگتر پسند!
و من نمیتونم از این بابت غصه بخورم، تو این مدت یبار اشک ریختم بابتش اونم در خفا، اما فهمیدن و تا الان بعنوان یه موجود ضعیف و قدرنشناس ازم یاد میکنن. میدونی اینکه نمیتونی برای کنترل آیندت کاری کنی، و اینکه حتی نمیتوتی بابتش اشک بریزی یا ناراحت باشی خیلی حس مزخرفیه. مامان واقعا قرار نیست چون من کم گریه میکنم از سنگ باشم!
و تنها کاری که از دستم برمیاد اینه دعا کنم... شماهم دعا کنید!
امیدوارم سال 99 اخر کار، بهم یه لبخند ناقابل بده. نه حتی نُه تا!فقط یکی!...
اینم از آنچه گذشت نود و نُه!
همش میترسم یه چیز مهمو نگفته باشم:/
+ خیلی دوست دارم یا یکی حرف بزنم، اما میدونم همه به کتف چپشونه و یا قضاکت میکنن یا از اینکارا پس همچنان تحمل میکنم. 99 به من خیلی بدهکاره!
++ اتقدر حالم یجوریه که حتی به نهال نتونستم تبریک بگم تولدشو! البته که امشب حتما میگم ولی میدونم دلخور شده...
+++ چقدر دلم برای استلا تنگ شده!.. خیلی زیاد...
++++ دلم حرم میخاد... کاش نیان روزایی که دور از حرم باشم! حرن برام یه محل مقدس و مذهبی نیست؛ پنلهگاه بچگیامه!
+++++ میخوام ادامه بدم ولی اگه بیشتر گریه کنم همه میفهمنXDDD برام دعا کنین!