دوس دارم برم سراغ همه ادمهای قدیمی زندگیم. دستاشونو بگیرم و ازشون بپرسم چی خوشحالم میکنه؟ بپرسم تو که قدیمی هستی؛ تو که کم اوردن و جا زدن و خندیدن و ذوق کردنای منو دیدی، تو بهم بگو چی خوشحالم میکنه؟
بعد یادم اومد دیگه هیچ ادم قدیمی تو زندگیم ندارم. انقدر همه چیزایی که منو به قدیم ترا وصل میکردن رو از دست دادم و انقدر هیچ نشونه ای ازش باقی نمونده که گاهی فکر میکنم همه گذشته م توهمه.
راستشو بخوای، از بچهای کانالم پرسیدم. گفتم فک میکنین چی میتونه خوشحالم کنه؟ یکی گفت نودل،اون یکی گفت قهوه با شیر و بستنی؛ یکیشون گفت اسمون شب کویر و تماشای ستاره ها، حتی بهم گفتن هدیه گرفتن کتابای تخیلی یا مانگا خوندن کنار دریا خوشحالم میکنه. بعد خیلی بهشون فکر کردم. فکر کردم حتی اگه کنار دریا رو شنها هم نشسته باشم و مانگای محبوبم دستم باشه و معجون عجیب و خوشمزمو بخورم؛ یه طرف نودل کنارم باشه و یکی برام ساز بزنه،حتی اگه اسمون شب تمیز باشه و ستاره ها معلوم باشن، با وجود اینکه همه چیز در ایده آل ترین نحوشه مطمئنم بازهم یه چیزی از درون منو میجوه و هی بهم یاد اوری میکنه همه شکستها و حسرت های زندگیم رو. هرچقدر هم بخوام فرار کنم ازش و بگم ببین! ببین روبروی دریایی و مانگای محبوبت رو داری میخونی! بازهم اون صدا به کار خودش ادامه میده. انگار که شرایط بیرونی هرچقدر هم خوب باشه، رو احوال درونیت نمیتونه تاثیر بزاره،یا همچین چیزی.
دوست ندارم دائم بهم یاد اوری بشه چقدر تو روابط انسانی مایوسانه عمل کردم. چقدر نسبت به ادمها گارد داشتم و تا خواستم گاردمو بیارم پایین و بزارم اول شخص زندگی من بشن، یه چیزی مثه پتک خورد تو صورتم و بهم یاداوری کرد که من فقط میتونم موقع نیاز ادمها،زمانی که حسشون گرفته و تصمیم گرفتن باهام صحبت کنم براشون مهم باشم و نه بیشتر. که من چقدررر سعی کردم دل نبندم و چقدرر سعی کردن بهم حس امنیت بدن و بگن ببین!ما نقطه امن توییم،نترس دختر. و وقتی میخواستم اعتماد کنم و نترسم، وقتی میخواستم بهشون بگم برام مهمن یه دفعه دیدم که دیگه تیستن. هستنا، ولی نیستن. دیگه ادم امن تو نیستن. تبدیل به ادمی شدن که ضد و نقیض رفتار میکنن، خیلی وقته براشون فراموش شدی و دیگه بهت فکرم نمیکنن. خیلی وقتا با خودم میگم کاش میتونستم خودم رو نجات بدم. از اینکه اینقدر گیر ادمهای مودی افتادم خستم. از اینکه هربار خواستن احساساتشونو ابراز کنن اینکارو کردن و تا تو وابسته میشدی،دستتو ول میکردن تا پرت بشی تو دره خودتحقیری. ادمهایی که گرچه میکفتن تا اخرش هستن ولی مثل یه دستمال کاغذی پرتم کردن یه گوشه،فقط چون دیگه مودشون مود بودن کنار من نبوده؟فقط چون از روی احساسات زود گذر بهم گفتن میتونن برام نقطه امن باشن؟ هرچی که هست،ازشون متنفرم. از اینکه باعث میشن حس کنم ناکافی هستم،حقیر و نالایقم متنفرم. از اینکه با اینکاراشون همون ته مونده اعتماد بنفس منم کردن تو شیشه و ازم گرفتنش؛متنفرم. از این ادما نباشید. اگه حس کردین اشتباه رفتین،اگه حس کردین به کسی گفتین دوست دارم که واقعا دوسش نداشتین،بهش بگین. نزارین خیلی دیر یشه،خب؟ باور کنین گفتنش،خیلی بهتر از ادامه دادن اون رابطه کذاییه.
***

این متن رو چند روز پیش نوشتم. وسط همه حال بدیا و اشکها و شکستام.
تو note گوشی نوشتمش و قصد پست کردنش رو داشتم اما همونجا موند. درواقع هر پستی که اینجا میزارم یه دور تو note گوشی مینویسمش و بعد پستش میکنم،حکم پیش نویس رو داره. ولی یه مدتی میشد که دیگه نوشته هاش رو پست نمیکردم. الان خروار خروار نوشته پست نشده دارم که خب.. وقتی خواستم پستش کنم با خودم گفتم خب؟ که چی؟ و از پست کردنش پشیمون شدم. این یه موده لعنتیه که هرچندوقت یبار سراغم میاد.. دلیل دیگش شاید این باشه که میترسم. از اینکه ادمهایی که منو تا حدودی دوست میدونستن و راجب مشکلاتشون باهام حرف میزدن، با دیدن مشکلات خودم مراعاتمو بکنن و باهام حرف نزنن. تنها چیزی که من دارم همینه که میتونم برای ادمها گوش بشم و ابرا دلم نمیخواد از دستش بدم. هیچ وقت نتونستم براشون سنگ صبور خدبی باشم یا قشنگ حرف بزنم و دلداریشون بدم ولی وقتی که میشنومشون، روحم بهشون نزدیکتر میشه و این برام ارزشمنده.
ولی از طرفی حاضر نیستم ارشیو فروردین ماهم خالی بمونه یا با بلاگ نویسی غریبه بشم، پس به هر ضرب و زوری شده با خودم کنار اومدم و دکمه انتشار رو زدم.
فارغ از اینها؛ الان اونقدر کلافم که دلم میخواد صورتم رو چنگ بندازم. این هفته کذایی عادت ماهانه رو که فاکتور بگیریم، فردا قراره بعد از ماه ها برم مدرسه. این برای منی که یکی دو ماه قبل از عید رو برخلاف اکثریت مجازی خوندم و بخاطر سفر، نتونستم هیچکدوم از اماححانای حضوری رو برم و قرار شد بعد عید 2 تا ازمون ریاضی و دوتا علوم بدم این فاجعست... تازه هنوز تکالیف نصفه نیمه عید،فصل ریاضی تدریس شده اس که هیچی ازش یاد نگرفتم و تموم اصطراب و حس بدم از اجتماع همراهمه و با اینحال؟دوباره مادر گرام تصمیم گرفتن بزور بفرستنم مدرسه بلکه شاید اجتماعی بشم و به قول خودش دیگه افسرده نباشم!
در ضمن اخرین چیزی که دلم میخواد اتفاق بیفته اینه که به بچه ها درباره غیبت چند ماهم جواب پس بدم. نفرت انگیزه. *کوفتن بر پیشانی*

پ.ن: هانی و استلا! دلم براتون یه ذره شده. خیلی نامردیه که بیخبر میرین-_-
تازه دیشب خواب دیدم هانی پست گذاشته، ولی تا رفتم پست رو بخونم از خواب بیدار شدم:")
پ.ن2: سینیور، من هنوز پای حرفم هستم ولی با اینحال، قطعا روزی که برگردی یکی از روزای خیلی خوب زندگیم میشه.
پ.ن3: حالا که برگشتم مشهد اروم ترم.

پ.ن4: جدی چرا پا نمیشین برین رول نویسی خفن کافه بیانو تموم کنین؟:D