تیام عزیزم؛ سلام.
این روزا همه چی عادیه. یک نواخت، درست مثل خط صافی که با خط کش کشیده شده. همین الان کلاس ریاضیم تمام شد؛ قراره ادامه سریالم رو ببینم و شاید نقاشی بکشم. حتی روزام انقدر یکنواخت شده که نه قصد دارم و نه میتونم برای تو قشنگ بنویسم. انگار که یه انشای ساده ست؛ متعلق به یه بچه دبستانی...
صبح ها که از خواب بیدار میشوم زل میزنم به پتوی خاکستری و چهارخونم. به این فکر میکنم که امروز برای چی بیدار شدم؟ و هیچ چی عزیزمن. برای هیچ چیز. فقط بیدار شدم چون سیستم بدنیم اینجوریه. سر و صدا یا نور از خواب ناز بیدارش میکنه؛ بی اینکه بدوند چرا.
دیشب داشتم با خودم فکر میکردم چند روز دیگه میشه دقیقا یک ماه. یک ماه که برگشتم مشهد و از استرسی که وقتی رفسنجان بودم لحظه به لحظه شریک روزهام بود خبری نیست. اینجا ارامش دارم. هر چقدرم همه چی یکنواخت بشه لااقل ارامش درونیم بهم نخورده. تو به اینکه میگن کائنات حرفای مارو میشنون باور داری؟ هرچی که هست.. کائنات یکم گوشاشون سنگینه. درست وقتی داشتم بابت اینکه به خونه برمیگشتم از خدا تشکر میکردم مامان پشت تلفن به مامانبزرگم گفت اومدنمون؛ درواقع رفتنمون از مشهد داره قطعی میشه. دو دقیقه تموم زل زده بودم به رو به روم و ارزو مکیردم گوشام اشتباه شنیده باشن. ولی خب.. خبری از توهم نبود! از مامان پرسیدم  داری جدی میگه که قطعی شده؟ با وجود اینکه میدونست چقدر این خبر برام ناراحت کنندست و ترجیح میدم بمیرم اما نشنومش؛ زل د تو صورتم و با خنده اعلام کرد که اره! قطعیه. مسخره نیست؟!
دیشب با تمام وجود سعی کردم ضعف نشون ندم. مطمئنا قصد نداشتم تیکه های بقیه روهم تحمل کنم. تا وقت خواب از ذهنم پسش زدم. حتی وقت خوابم بهش فکر نکردم و عوضش روی شیفت متمرکز شدم. صبح که بیدار شدمم همینطور. همه چی رو به کتف چپم گرفتم. الان بالاخره وقت کردم بهش فکر کنم و ببینم با خودم چند چندم. یه چیز سفتی تو گلومه از دیشبکه نه پایین میره و نه تموم میشه ولی حتی به اینم فکر نمیکنم. تصمیم گرفتم خودمو بسپرم دست روزمزگیای زندگی ببینم چی میشه. هرچه بادا باد.
اگه تو پیشم بودی حتما میگفتی هرچی بشه مهم نیست؛ میتونم  همه چیو از اول بسازم. اگه تو پیشم بودی میتونستم راجب نگرانیام باهات حرف بزنم و مطمئن باشم درک میکنی. هوم.. فک کنم تو تنها کسی هستی که میتونم باهاش حرف بزنم!
ولی تو کنارم نیستی و منم میدونم که نمیتونم همه چیو از اول  بسازم. تو کنارم نیستی و من دست به دامن نامه شدم برای حرف زدن. مسخره نیست؟! 
بیخیال. الان دیگه باید برم. کلی کار سرم ریخته. امیدوارم روزای تو مثل یه خط صاف که از درون اشوبه نباشه. فعلا.

پ.ن: خودم بهتر میدونم چقدر مزخرف شد؛ اونم بعد این همه مدت... حتی نتونستم با سبک همیشگی بنویسم...