۲۰ مطلب با موضوع «اتفاقات!» ثبت شده است

از همین پستهایِ استلایی.

 

احساس میکنم این پستای قر و قاطی تو هر بلاگی از واجباته. کاربردی ساده و زیبا. ممنونیم استلا^-^(دلم براش تنگ شده:") )
1- بولت ژورنال نویسی رو شروع کردم. راستشو بخواین فعلا نظری ندارم. وقتی بتونم بیشتر از دو هفته ادامه بدمش میشه گفت مفید بوده. فقط هی میرم پینترست عکسای بولت ژورنالای خفنو میبینم رقیق میشم*-*
2- پونزده تا نمونه سوال ریاضی برای این 13 روز عید باید حل کنم که هرکدومشون بالای 20 تا سوال داره... بعلاوه مرور عربی و زبان و ادبیات و علوم. خدا بخیر بگذرونه.
3- بابام اومده:))) گفته بودم وقتی میایم رفسنجان بابام یکی دو روز میمونه و برمیگرده مشهد سر کارش؟ حالا برای عید برگشته:) با اینکه رئیس یا کسی بالای سرش نیست که نزارن بیاد سفر بازم تاکید موکد داره که وقتی کارمنداش میرن سرکار اون هم باید بره. روحیه ای که هیچ وقت تو من پیدا نمیشه.
4- از همه آدمای مذهبی که دارن چرت و پرت تحویل مردم میدن متنفرم. اخه یعنی چی که استفاده ایموجی در چت با نامحرم باعث تحریکه(!) یا روسری رنگی حرامه؟ اون وقت خودت میری تو گپ دخترونه با اسم دختر و با نرم افزار تغییر صدا وارد میشی ویسای خنده و حیغ و داد دخترا رو تو یه گروه 1.6 هزار نفری مختلط پخش میکنی بی ناموس؟ به خودت میگی مذهبی شلغم؟ میخوای فوشت بدم گلابی؟ هویجِ گوجه-_-
حالم ازتون بهم میخوره. کاش منقرض شین.
5- دارم سعیمو میکنم حالم بهتر باشه. لااقل از این حجم سیاهی کم کنم، نمیدونم میتونم موفق بشم یا نه.
6- احساس میکنم دیگه نمیتونم قالبی که دلخواهمه رو درست کنم. هزارجورشو امتحان کردم و همچنان نپسندیدمش:(
7- اشوب دلو میخوام پاک کنم. شما نمیدونین اشوب دل چیه ولی من میدونم:دی پس مینویسم تا ثبت بشه.
8- احتمالا فردا با بابا برم کتابفروشی. کتاب خوب چی سراغ دارین؟ علمی تخیلی فانتزی حماسی ادبی کلاسیک رئال جنایی کاراگاهی و حتی کتابای محتوایی طور رو پذیراییم.
9- دلم برا مشهد تنگ شده. نمیخوام از این معلق بودنی که درگیرشم حرف بزنم فقط کاش همه چی زودتر درست بشه.
10- راستیییی؛ موهامو کوتاه تر کردممم*-* پسرونهT-T عاشقشونم*-*
11-توقع داشتم استلا عید یه سری به پنلش بزنه.. خیلی نگرانم..
12- چقد دلم میخواست عرفان اول بشه تو عصر جدید:(
13- مستر کویین تموم شد. خیلی احساسات خوبی رو باهاش تجربه کردم ولی پایانش افتصاح تر از حد تصورم بود. هنوز بهش فکر میکنم عصبی میشم=^=
14- سگهای ولگرد بانگو واقعا منو مست میکنه:") دازای سان... دازای...*تشنج*
15- چقدر خوبه که دیگه عید دیدنیا تعطیله؛ این اولین هدیه 1400 به منه^-^
16- پایه این رول نویسی شروع کنیم؟ اصن تو وب وایولت ارتی یا هرکس که میتونه و بازدیدش بیشتره باشه. اگه عشق کتابم اینجا رو میبینه و میتونه بزاره که عالیه:")
17- جواب دادن به 8 و 16 یادتون نرهههه=^=

  • ۱۲
  • نظرات [ ۲۶ ]
    • aramm 0_0
    • چهارشنبه ۴ فروردين ۰۰

    آنچه گذشت!

     

    همینطور که هندزفری تو گوشمه و دارم fly to my room گوش میدم، تصمیم دارم یه خلاصه از 99 بنویسم.
    از عید شروع میکنم...
    عام... عید امسال؛ یه جورایی، برام خیلی خوب نبود. نه اینکه عاشق دید و بازدیدش باشم که از نبودش غصه م بگیره، نه فقط جایی نبودم که دوست داشتم باشم.
    بعلاوه قبل عید،بدترین اتفاقا برام افتاده بود و رسما یه روانی به حساب میومدم. شبا تو خواب گریه میکردم،کابوس میدیدم جیغ میکشدم و نه تنها بهتر نشد که روز به روز بدتر شد...
    اره. عیدمو کاملا به مشقت گذروندم. لحظه های خوب هم داشتم قطعا، ولی فکر میکنم حتما بدیش بیشتر بوده که یادم مونده...
    بعد عید، رسما میتونم بگم جهنم بود.
    حضور تو محیطی که بانیِ همه مشکلات روحیم بود؛ شنیدن سرکوفتها و سرکوب شدنی به مراتب بیشتر از قبل...
    تو اون تایم، به خاطر حال و روزم بهترین رفیقم رو از دست دادم. و میشه گفت ترکیب روانی+افسرده= روزای سگی.

    حتی نمیخوام به اون روزا فک کنم...
    تنها کورسوی امیدم که زنده نگه میداشت منو لیمو بود. نمیدونم اگه این دختر نبود چجوری باید ادامه میدادم. یادمه یه شب دوست صمیمی سابقِ مذکور! که خانم سین صداش میزنم اینجا، اومد پیویم و با تمام توان تحقیرم کرد و بهم عذاب وجدان القا کرد. لیمو اون شب برام حرف زد و کاری کرد که بتونم تا اینجا ادامه بدم! برای همینه که میگم برام مثل کافئینه. رفیقای مجازی واقعا بهترین لبخندا رو بهت میدن. ولی راستشو بخوای هنوز حرفای خانم سین تو ذهنمه و این اذیتم میکنه. خیلی زیاد. با اینکه میدونم یکم زیادی بی انصافی کرد همچنان نمیتونم خودمو ببخشم. دیگه به خانم سین فکر نمیکنم (چند هفته ست این تصمیمو گرفتم) ولی هنوز با خودم به صلح نرسیدم. ترکیب همه این فشارا یسری تاثیر خیلی بزرگ رو شخصیتم داشت که نمیدونم چجوری باید جبرانشون کنم...

    بگذریم... البته ماه رمضونم با همین مشکلات که اونموقع واقعا روم تاثیر کمتری گذاشته بودن گذشت، منتها اون ماه تا صبح بیدار بودم و با بچه های کانال تا صب حرف میزدیم و خدا میدونه چقدر رقیق شدم من...
    تابستونم؟ نه اتفاق خاصی نیفتاد. با نهال و لیمو، با وجود فاصله جغرافیاییمون_ رسما زندگی کردم و روزای خوبی رو گذروندم. نهال هم اسم مستعاره. برای یه دوست عزیز:)
    این وسطا بهترین روزام مال تابستون بود احتمالا..  سریال دیدن و گوگل گردی و خوندن مقالات و جزوات علمی و قشنگ و  پیدا کردن بیان و شماها که البته من مهر به عرصه بلاگری! پا گذاشتم.
    گفتم مهر..
    برای فرار از مشکلات روحی مجبور شدم مدرسم رو عوض کنم و واقعا از این بابت خوشحالم. رفتم یه جای جدید که نه من کسیو بشناسم نه کسی منو. تصمیم گرفتم پیاده برم و بیام و بخاطر همین نصف روزهای پاییز کتابخونه پلاس بودم. کتابخونه محبوبم...
    البته مهر برای من مصادف بود با شروع استرس جدیدی که الان 6 ماهه همراهمه. استرس مهاجرت از مشهد به رفسنجان. چه شبهایی که تا صبح کابوسشو دیدم و تب کردم از استرس و اشک ریختم و صبحش به روی همه لبخند زدم...
    به هرحال؛ ابدا تو مدرسه با کسی گرم نگرفتم. چون میترسیدم. که هم اسیب ببینم و هم مثل همیشه اسیب بزنم! بچها فکر میکردن من یه ادم خشک و ربات مانندم که از قضا لالم!
    ولی خب، کی براش مهمه؟ لااقل من که برام مهم نیست!
    تا قبل مهر برای چند نفری که تو سال 98 از لحاظ ارتباطی کاملا از دست دادم
    ضصه میخوردم و دلم تنگ میشد براشون اما بعدش؟ نه بعد اون شبی که همه چیزو فهمیدم فقط سعی کردم به خودم بقبولونم  ادما اونی نیستن که نشون میدن...
    با این وجود هنوزم وقتی دلتنگشون میشم از خودم عصبی میشم. نباید دلتنگشون بشم وقتی فهمیدم علت تموم استرس 6 ماهه م هستن...
    زمستون با ارامشی نسبی سپری شد. از اواسط بهمن اومدیم رفسنجان و قراره تا 13 فروردین(!) بمونیم... میدونم خیلی زیاده اره.. اینم دردسر دو وطنه بودنه...
    ***
    حالا از الان میگم. از حال این روزام.
    فکر کن اونقد استرس داری و غم به چشمات فشار میاره که دستات دائم یخه؛ رنگت پریده و معده دردای عصبی امونتو بریدن؛ انگار روحت داره پاره میشه و انگار قلبت داره از حرکت می ایسته.با این وجود مجبوری بخندی،بجنگی و به زندگی ادامه بدی چون چاره ای نداری.
    این حال این روزهامه.
    مامان با اینکه میدونه جه بی اندازه قضیه رفتنمون از مشهد بهم میریزتم، هی میشینه جلوم و قیمت خونه های اینجا و شرایطشونو میخونه و توقع داره منم بخندم و بگم اره! مشهدو، با همه دوستام و حرمش و همه خاطراتم ول کن بیا اینجا زندگی کن. بیا از صفر شروع کنیم مامان، من عقلمو از دست دادم!
    امامن فقط میتونم یه لبخند پر از اضطراب بزنم و بگم عالیه!
    بیخیال! داره رفتنمون قطعی میشه. با این شرایط که من ممکنه مجبور بشم رشته مورد علاقمو نخونم، بابا 4 روز هفته رو مشهد و تهرانه، و ما باید با همه گذشتمون خداحافظی کنیم. یه معامله احمقانه، اما بزرگتر پسند!
    و من نمیتونم از این بابت غصه بخورم، تو این مدت یبار اشک ریختم بابتش اونم در خفا، اما فهمیدن و تا الان بعنوان یه موجود ضعیف و قدرنشناس ازم یاد میکنن. میدونی اینکه نمیتونی برای کنترل آیندت کاری کنی، و اینکه حتی نمیتوتی بابتش اشک بریزی یا ناراحت باشی خیلی حس مزخرفیه. مامان واقعا قرار نیست چون من کم گریه میکنم از سنگ باشم!
    و تنها کاری که از دستم برمیاد اینه دعا کنم... شماهم دعا کنید!
    امیدوارم سال 99 اخر کار، بهم یه لبخند ناقابل بده. نه حتی نُه تا!فقط یکی!...
    اینم از آنچه گذشت نود و نُه!
    همش میترسم یه چیز مهمو نگفته باشم:/
    + خیلی دوست دارم یا یکی حرف بزنم، اما میدونم همه به کتف چپشونه و یا قضاکت میکنن یا از اینکارا پس همچنان تحمل میکنم. 99 به من خیلی بدهکاره!
    ++ اتقدر حالم یجوریه که حتی به نهال نتونستم تبریک بگم تولدشو! البته که امشب حتما میگم ولی میدونم دلخور شده...
    +++ چقدر دلم برای استلا تنگ شده!.. خیلی زیاد...
    ++++ دلم حرم میخاد... کاش نیان روزایی که دور از حرم باشم! حرن برام یه محل مقدس و مذهبی نیست؛ پنلهگاه بچگیامه!
    +++++ میخوام ادامه بدم ولی اگه بیشتر گریه کنم همه میفهمنXDDD برام دعا کنین!

  • ۱۲
  • نظرات [ ۶ ]
    • aramm 0_0
    • سه شنبه ۲۶ اسفند ۹۹

    گزارش روز:||

     

    این روزا کارای زیادی میکنم. وقتم مفیدتر میگذره و بیشتر طبق برنامه م پیش میرم و این بی نهایت راضیم میکنه.
    این چندتا صفحه که از ریاضی عقب موندم رو یاد گرفتم و با حدود 5.6 ساعت خوندن و جزوه نویسی و فیلم دیدن تونستم خودمو برسونم. جمعه و صبح شنبه م خراب شد که اشکالی نداره. نه تنها خودمو به کلاس رسوندم که حتی  یه چیزی حول و حوش 30_35 تا سوال برای امادگی بیشتر حل کردم و خودم برگام ریخته بود که مگه میشه منی که تموم امسالو نسبتا یللی تللی کردم اینجوری خر بزنم؟
    امشب هم علوم خوندم و برای 12479631 بار این مبحث کوفتیو مرور کردم ولی نمیفهمم چرا تو مخم نمیره:|
    از بحث درس و مدرسه و این مزخرفات که رد بشیم، اینجا همه چی خوبه. تقریبا.
    هوا نسبت به مشهد گرمتره و این رو خیلی دوست دارم. گرچه این یکی دو روز سرد شده اما بازهم به سوز و سرمای مشهد میارزه.
    سگ های ولگرد بانگو رو شروع کردم و تا اینجا که از شدت زیباییش نفسم بند اومده. فقط نمیدونم مانگاش بهتره یا انیمه؟کدومو اول ببینم/بخونم؟ همزمان ببینم و بخونم چطوره؟
    و یه چیز وحشتناک این روزا... هوس کردم یه درامای جدید شروع کنم*گریه حضار*
    انگار کار عقب مونده کم دارم حالا:|
    اما اگه بر فرص محال بخام اینکارو بکنم انتخابم کلاس ایته وونه. همینجوری خوشم اومده.
    ساعت 4 یا 5 صب از خواب پا میشم و برای کلاسای اون روزم درس میخونم (!!!) و حتی عصرا نمیخوابم که خب این،نیاز به خوابمو صد برابر کرده. به خصوص که اینجایی که این روزها هستم راس 9 خاموشیه و من رسما چند ساعتی تو جام غلط میخورم•~•
    کاش یکی برام کتاب بخره. مهم نیست چی باشه، جنایی علمی تخیلی کاراگاهی حتی درامم قبوله، فقط کتاب باشه با کاغذِ کاهی... از وقتی بابا مشهده و ما اینجاییم(این رسم هر سالمونه:/ بابا مارو میرسونه و برمیگرده مشهد خودش!الان میگین چه خونواده عجیب غریبی نه؟XD) ابدا، ابدا مامان هیچ اهمیتی به نیاز من به کتاب خوندن نمیده و معتقده فعلا درسمو بخونم تا ببینه چی میشه=/
    بعصی وقتا با خودم فک میکنم یه حیوون خونگی بگیرم. گربه و خرگوش نگهداری سختی داره اما در کمال تعجب من عاشق لاکپشتم! از بچگی دیوونشون بودم و شدیدا نیاز به داشتنشو حس میکنم...
    راستی نقاشیم خیلی وقته نکردم:| خیلییی وقته هااا... شاید از یه ماهم بیشتر... دلم خیلی تنگ شده اما استرس کارای واجبی که انجام ندادم نمیزاره راحت به نقاشیم برسم...
    نمیدونم چرا اینارو گفتم و چرا انقد شاخه به شاخه چیز پروندم ولی هرچی هست، تشریح کارایی که کردم بهم حس کارایی و تلاش کردن بیشتری میده!:)
    الانم کم مونده غش کنم از شدت خستگی... شب بخیر~

    +ببخشید اگه کامنتا رو جواب ندادم یا براتون کامنت نزاشتم یکم سرم شلوغه کارام کمتر شه حتما از خجالتتون در میام^-^\

  • ۱۷
    • aramm 0_0
    • دوشنبه ۱۱ اسفند ۹۹

    *دیدار

     

    یکشنبه حدودای 4.5 /5 بود که اولین ادم مجازی "حقیقی" شد.
    .
    .
    .
    اون روز هوا ابری و گرفته بود و بارون هم ریز ریز میومد و قطع میشد. گفتم اَکِهی! درست روز قرارمون باید هوا اینجوری بشه؟ بهش پیام دادم که امروز هوا بارونیه، شما حتما میرین؟ جواب داد که من میام اگه تو مشکلی نداشته باشی:) منم از خدا خواسته بشکن زدمو به مامان گفتم امروز قطعی شد قرارم، ساعتای 4 بریم.
    یه چند ساعت بعد، وقتی که ساعت 3:45 بود دوباره پیام دادم: ساعت چهار قطعی شد دیگه؟ گفت اره دارم اماده میشم:)
    منم یه نگاه به خالم که خواب بود و مامانم که نشسته بود سریال میدید کردم و یه نگاه به شلوار گلگلی پام. از جام پریدم و حاصر شدم و به بدخای مامان و خالمو بلند کردم که پاشین بریم بابا دیر شد! با یه ربع تاخیر رسیدم و سر گردون تو پارک میچرخیدم و دنبال یه دختر با مشخصاتش میگشتم. یا کسی که بهم حس "اشنایی" بده. به یکی دو نفر مشکوک شدم اما حدس زدم که نه!اینا نمیتونن "موچی" باشن.  خلاصه از خالم اصرار که بهش زنگ بزن و از من انکار که با تماس تلفنی مشکل دارم و خوشم نمیاد. یه پنج دقیقه بعد دیدم یکی از ورودی وارد شد و حسم شدیدا بهم میگفت خودشه. دیگه چشماشو که دیرم مطمئن شدم! رفتم جلو و سلام و احوالپرسی و از این حرفا. بعدشم همینجوری از هیجان و اون حس عجیب اولین دیدار  ریز ریز میخندیدیم تا یه جایی برای نشستن پیدا کردیم. روی نیمکت که نشستیم یه چند ثانیه ای سکوت محص بودیم تا اینکه با سوالِ خب چی بگیم الان؟ به خودمون اومدیم. یکم به این جو عجیب و غریب بینمون خندیدم و من گفتم متاسفانه فقط تا مرحله دیدار دربارش فکر کردیم ایده ایی واسه حرف زدن نداریم@_@
    موچی گفت اره منم خیلی از خودم میپرسیدم ارامو که دیدم بهش چی بگم و درباره چی صحبت کنیم. خلاصه که یکم به مخمون فشار اوردیم و موچی با مبحث شیرین کتاب بحثو شروع کرد. از نمایشگاه کتاب گفت و پرسید تو امسال خرید کردی؟ و من با لبخند ژکوند گفتم نه متاسفانه. بنده حدود یه سال و نیم کتابمو دیر بردم کتابخونه و واسه هر کتابی یه چیزی حدود 30 تومن جریمه دادم و والده گرام مارو از خرید امسال منع کردن:)))
    طفلک یه کمی خزون شد بابت این حجم از جریمه و دیر بردن کتابام که خب خداروشکر به خودش مسلط شد:))
    مناسفانه بخاطر حافظه ضعیفم دقیق به خاطر نمیارم بحثمون چجوری به انیمه ها و سریالا کشید اما اون از اتک ان تایتان گفت و من از نا کجااباد موعود. اون از ضعفای اتک گفت و من از گندی که به فصل دوم نا کجااباد زدن. و بحثمون چرخید و چرخید تا رفتیم سراغ true beauty.
    موچی از اون دسته ای بود که سریال رو نپسندیده بود و من از کسایی بودم که از سریال لذت برده بودم. براش از وبتونش گفتم و اینکه چقدرررر طولانیه و چقدررر سریال به وبتون وفادار نبوده.
    خلاصه اینکه از کتاب و کمیک و مانگا و فیلم و سریال و انیمه گفتیم تااا درس و مدرسه و انتخاب رشته.
    اون وسطا عشق کتابم پست گداشت و منم تا قسمتیش(!) رو با حضور موچی خوندیمD:
    البته رو نیمکتی که نشسته بودیم نمیدونم جنسش از چه کوفتی بود که من هی حس میکردم لباسم رنگشو گرفته و دائم بلند میشدم تا مطمئن بشم رنگی نشدم:/
    بعدم که اون وسطا داداش خیلی با نمک(^-^) موچی برامون چیپس اورد و یه گربه چشمش چبپسا رو گرفته بود و اومد از زیر نیمکتمون رد شد و خودی نشون دادD: و نکته جالب ماجرا اینجاست که تموم مدت صحبت ما مامانم طبق رسم هررر روزه دور پارک میدوید و چون پارک بانوان بود، قشنگ از جون و دل مایه گذاشت•-•
    اینم برا اینکه استلا خیلی دوس داشت ماجرا رو تعریف کنمD: دیدار خوبی بود و من بی نهایت از دیدنت خوشحال شدم. موچیِ ظریفِ بغل کردنی:)

    پ.ن: مانگای ناکجااباد رو تو چار روز خوندم@_@ معتادش شدم و حالا که تموم شده حس میکنم مواد بهم نرسیده:/ لعنتی بینظیر بود:))) شاید یه پست براش گذاشتم!
    پ.ن2: دارن گند میزنن به فصل دومش. لازمه بازم بگم؟
    پ.ن3: این ترم نه تنها پیشرفت نکردم به نسبت ترم قبل بلکه جزوه ریاصیمم ناکامله و متاسفانه در به در پیوی همکلاسیام شدم:/ حالا درسته جزوه های من هیچ وقت رنگی رنگی و مرتی و سانتی مانتال نیبد اما همیشه کامل بود. حالا حتی همونم ندارم:/
    پ.ن4: شاید براتون سوال پیش بیاد چرا از جزوه م گفتم. چون انروز سلعت ریاصی دبیرمون گفت تا یه دقیقه دیگه(!) بچهای غیر حضوری(ما) عکس جزوه تونو بفرستین پیویم:/ و منی که ننوشته بودم از استرس داشتم بالا میاوردم. خدا میدونه چقد سرکوفت زد و چیز بارمون کرد.
    پ.ن5: یک گیییگ از اینترنتم مونده و تا فرا بیشتر وقت ندارم*ایموجی کوفتن بر صورت* انیمه سینمایی چی پیشنهاد میدین؟
    پ.ن 6: از مبحث ماشینهای علومم هیچی نفهمیدم. دبیرمون میگه دارم پسرفت میکنم و نباید نمرم از 20 پایین تر بیاد چون ترم قبلم کامل بودم!!! از علوم متنفرم. نه بهتره بگم از جویدن علوم برای امتحانا متنفرم.
    پ.ن7: دوست دارم یه چیز جدید باد بگیرم. یه فرمول ریاصی، یه ترکیب شیمیایی، یه قانون فیزیک، یه ماجرای تاریخی، حتی شطرنج، بدون اینکه نیاز باشه برای امتحان حفظشون کنم...
    پ.ن8: دارم کد مورس رو یاد میگیرم. امیدوارم زیاد سخت نباشه.
    پ.ن 9: من عاشق پی نوشت هامD:
    پ.ن10: رند شدD:

  • ۱۳
  • نظرات [ ۲۳ ]
    • aramm 0_0
    • چهارشنبه ۶ اسفند ۹۹

    تصمیم به رهایی.

    حقیقتش همین چند ساعتِ پیش تو قسمتNote گوشی یه متنِ فوق احساسی و افسرده طور راجب ادمی که مدتهاست از دستش دادم نوشتم و از شما چه پنهون، بغصی کرده بودم که اون سرش نا پیدا. این از منی که بزور اشکم در میاد بعیده و موجب تعجب اطرافیان. قصد داشتم پستش کنم و نطراتو ببندم تا اگه بعدها برگشتم و ارشیو وبلاگم رو خوندم به یاد بیارم که چنین روزهایی هم داشتم. تو همین فکرا بودم که صدام زدن برای ناهار و بعدش درگیر کارهای دیگه شدم و خلاصه پست کردنش به تعویق افتاد. در همین حین از خودم پرسیدم خب، پست کردنش چه سودی برات داره؟ و اصلا نوشتن این دردهای نهفته،یا فکر کردن بهشون  چه دردی رو ازت دوا میکنه؟ جز اینکه نفرتم به خودم بیشتر، و روزهام خاکستری تر میشه؟ میشه گفت ده ها بار حیاطو متر کردم و به جواب این سوالم فکر کردم و نتیجه این بود که این عمل من، فکر کردن به گذشته ها و خودخوری بابتشون، نه تنها هیچ نتیجه مفیدی برام در پی نداره، که حتی یک عمل مازوخیسمی محسوب میشه برای ازار و اذیت بیشتر روحم. انگار که به اندازه کافی تحت فشار نیست طفلک!!
    و نکته جالب اینکه تموم این مدت احساس گناه میکردم اما نمیدونستم دقیقا برای چی! فقط به خاطر اینکه کسی که یه روزی برام عزیز بوده محکومم کرده و همه کوتاهی های خودش در حق روانش رو انداخته تقصیر من! و من انقدر از لحاظ روحی تو اون بازه زمانی تحت فشار بودم که چشم بسته حرف هاش رو قبول کردم و پذیرفتم که آره، مسبب همه مشکلاتت من بودم. در حالی که اینطور نبود. هر ادمی "خودش" مسئول مشکلاتشه و نه هیچ کس دیگه.
    حالا نمیتونم بگم صد در صد خودم رو بخشیدم و با خودم در صلحم، یا اینکه بگم صد در صد فراموشش کردم، نه! اما بی شک حالا دیگه دلایلم برای نفرت ورزیدن به خودم خیلی کم شدن. خیلی خیلی. فکر میکنم یک سال رنج و عذاب فکری بس باشه و وقتشه که گذشته هارو رها کنم و به اینده بچسبم. به خصوص که شاهد هستم که چطور با من بی رحمانه رفتار میکنه. انگار نه انگار یه روزی نون و نمک هم رو خوردیم!
    البته،البته که میدونم هر چیزی در حد گفتن اسون و زیباست و وقت عمل که میشه تازه میفهمی چه زری زدی اما فعلا قصد دارم زرهامو بزنم و به همون میزان برای عملی شدنشون تلاش کنم. که یه روز یه آرامِ واقعا ارام و رها از عذاب وجدان و انرژی های منفی اینجا بنویسه نه این آرامِ شدیدا خود درگیر.
    پ.ن: دارم نا کجااباد موعود رو میبینم و قسمت جدیدش تو لحظه شدیدا حساسی تموم شد و حرصمو در اوردT-T البته مانگاش رو هم دارم میخونم منتها یکم از انیمه عقب ترم. و واقعا فصل دوم با مانگا تفاوتای فاحشی داره بر خلاف فصل اول. چرا واقعا؟ :|
    پ.ن2: یکشنبه قراره یه اتفاق جالب و هیجان انگیز بیفته و از قضا مربوط به بیانه:))) دوس دارم واصح تر بگم اما بنا بر تجربه هر چیزی رو که راجبش توضیح بدی محقق نمیشه، پس تا یکشنبه صبر میکنم. فقط خواستم بهش یه اشاره ای کرده باشم چون دیگه تحمل ندارمممD:
    پ.ن3: استلا تو قرار بود کمتر به بیان بیای نه اینکه کلا بلاگستانو ببوسی بزاری کنار رخ نشون بده:/
    پ.ن4: کارنامه ها اومده و شدیدا سر افکنده ام. 19.14 واقعا قابل قبول نیستT-T تصمیم دارم این ترم برای گرفتن یه 20 بی نقص درس بخونم.
    پ.ن5: به همین زودی دلم برای مشهد تنگ شده:| از من توقع دارن بتونم برای،بقیه عمرم اینجا زندگی کنم؟ ریلی؟
    پ.ن6: عا راستی، انیمه کلاس ادمکش ها روهم شروع کردم. تا اینجا(قسمت 2) که جالب بوده:)))
    پ.ن 7: دبیر زبان بهم 14 دادهههههه. اره من تمام نمراتم بالای 18 بود و کلا دو یا سه تا 18 داشتم. همین 14 لعنتی نمرم رو به گند کشید. از زبان متنفرم.

  • ۱۴
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • aramm 0_0
    • جمعه ۱ اسفند ۹۹

    حق داری.

    میفهمم که دارم از دستت میدم اما توانی برای نگه داشتنت نمونده. فقط میتونم نگات کنم و امیدوار باشم از تو چشمام بخونی که چقدر نیازمند بودنتم. اما حتی اگه بری؛ من باز تلاشی برای برگردوندنت نمیکنم. چون میفهمم که چقدر دور شدن از من و فراموش کردنم برای دیگران میتونه مفید باشه. باور کن اگه شدنی بود،حتی خودمم از خودم دور میشدم و فراموش میکردم همه چیو. حق داری عزیز من. حق داری!

  • ۲۳
    • aramm 0_0
    • پنجشنبه ۲۳ بهمن ۹۹

    ممنون که مارو از خونه بیرون ننداختی بیان!

    باورم نمیشه... باورم نمیشه بیان درست شد! خدای من! همین الان داشتم تو قسمت چت وب استلا چیزی مینوشتم که دیدم یهو عکسای پروفایل و پستا برام باز شد و گفتم نکنه... نکنه بیان درست شده؟ و اره. حدسم درست بود!

    اما،اما چه ترس بزرگی بود. چه ترس جنون آوری! 

    فک کردن به اینکه اگه هیچ وقت بیان درست نمیشد فلجم میکرد. شماروهم؟

    حتی انقدر هولم که تو همین 24 ساعت هم تو پرشین بلاگ و هم تو رز بلاگ( که خدا میدونه چقد داغون و سمی بود) ثبت نام کردم اما با گفتن اینکه هیچی بیان نمیشه گوگل رو بستم و توبه کنان دوباره صفحه بیانو رفرش کردم اما دریغ از نتیجه:"). عوصش کلی ارشیو خوندم. آرشیو خونی از برنامه های محبوب روزانمه. بچها. چی میشد اگه بیان تا همیشه روی صفحه ارور 404 میموند؟ نمیدونم...

    پ.ن: اگه مشکلی ندارین... ایمیلاتونو زیر این پست به اشتراک بزارین که اگه همو دوباره گم کردیم، یه راه ارتباطی بمونه برامون!

  • ۱۱
  • نظرات [ ۶ ]
    • aramm 0_0
    • دوشنبه ۱۳ بهمن ۹۹

    دارم بهت هشدار میدم پسر!

    بی شوخی... دارم خیلی صبر پیشه میکنم که تا الان دنبال هکرام نرفتن تا هکت کنن. احتمالا؟ نه لطفا بگو که حتما برمیگردی! 
    تو قرار بود تا 18 سالگیت تو بیان بمونی... یادت رفته؟:(

     

    پ.ن: مثه اینکه کرونا در خونه ماهم خوابید و بعلههه، بالاخره فرصتش پیش اومد توصیه های نامه قبلیم به تیامو خودم عملی کنمXD (البته تا اینجا که همه از فاصله دو متری باهام صحبت میکنن کلام پسِ معرکست:/ )

  • ۱۷
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • aramm 0_0
    • پنجشنبه ۹ بهمن ۹۹

    برو جلو یه قهرمان بشو!

    فک کنم وقتشه یکم از این بی مصرفی در بیام. با یه گوشه نشستن و غر زدن،هیچی درست نمیشه. خب قبول؛ آدم سبک میشه اما اوضاع رو به راه نمیشه.
    از فردا

  • ۹
  • نظرات [ ۱۹ ]
    • aramm 0_0
    • شنبه ۲۷ دی ۹۹

    یه خروار کار نکرده!

    حدودا 10 دقیقه دیگه امتحان دارم اونم از فصلی که حتی یه دور رو خونی نکردم:| چرا؟ چونکه موقع تدریس سر کلا مجازی نرسیدم و بعد اونم نمیدونم تنبلی بود یا واقعا وقت نداشتم اما هرچی بود دیگه سراغش نرفتم و بعله الان مثه یه حیوون نجیب تو گل گیر کردم:|

    جدا از اون باید طراحی راپیدمو تموم کنم و برای معلمم بفرستم و ریاضی رو دور کنم و همینطور زبان رو>_< خلاصه که اندازه این یه هفته ایی که کلاسا مجازی شده در نخونده دارم و اگه نرم سراغشون احتمالا تموم نمرهای خوبی که تو این مدت گرفتم بر باد میره:((( ولی خب از خوندن اون چندتا کتاب جدیدی که گرفتم نمیتونم بگذرم. یه ایده برای نوشتن یه نمایشنامه جدید تو ذهنم وول میخوره که زبادی وسوسه انگیزه و از خیر اونم نمیتونم بگذرم:|
    الان که اینارو مینویسم ظاهرا سر کباسم هستم و منتظرم امتحانم شروع بشه...
    تازه بغیر نمایشنامه و کتاب هوس سریال دیدنم کردمXD
    میبینید؟ همه ایده ها درست وقتی میاد سراغت که سرت شلوغه. و تابستون رو در علافی کامل میگذرونی! اوه راستی امروز باید یکم اطلاعاتم درباره جهان های موازیو کامل کنم و تو مرز حقیقت بزارمش! بعلاوه اینا یه عالمه کار دیگه هم دارم که خب البته ضروری نیستن...
    مثلن امروز قرار بود از خونه برم بیرون یه بادی به کلم بخوره، با این اوضاع دیگه محاله:((( 
    اوه خب یکم افکارمو ریختم بیرون مغزم احساس سبکی داره=))

    پ.ن= همین الان خبر رسید امتحان به هفته دیگه موکول میشه*_*
    پ.ن2= قالب جدید چطوره؟

  • ۵
  • نظرات [ ۶ ]
    • aramm 0_0
    • پنجشنبه ۱۵ آبان ۹۹
    چه رنجی می‌کشد آن کس که "انسان" است و از احساس سرشار است..