من همیشه از دفن شدن وحشت داشتم. بچه تر که بودم، شبا از استرس اینکه مبادا بمیرم و زیر خاک دفنم کنن و بعد یهویی علائم حیاتیم برگرده و زنده بگور شم، گاهی حتی گریه میکردم. دیوونگیه نه؟ من نمیدونم چرا باید به بچه هشت ساله قسمت خوادث یه مجله رو بدن بخونه تا فوبیای زنده به گور شدن بگیره.
صادقانه، هنوزم ازش متنفرم. گاهی فکر میکنم باید وصیت کنم بسوزننم، یا چمیدونم، هرکار دیگه ای. ولی خودم بهتر میدونم نشدنیه. بنابراین، دارید صدای منو از زیر خروار ها خاک میشنوین. این پایین اوضاع خوبه. خیلی بهتر از اون بالا. کسی قضاوتت نمیکنه، روت برچسب نمیزنه و تو میتونی با خیال راحت، مردگیت رو ادامه بدی.
خب، من فقط 15 سال داشتم. یه مدت کوتاهی مونده بود که 16 ساله بشم ولی بهرحال، گلچین روزگار عجب خوش سلیقه است. یه روزایی تو راه برگشت از مدرسه، وقتی که طبق معمول از کنار بیمارستان رد میشدم یهو به سرم میزد تصور کنم زمان مرگم اوضاع چجوریه. احتمالا هممون از اینکارا کردیم نه؟
همیشه فکر میکردم بابا براش سخت تر میگذره همه چی. همین چند روز پیش، نماز صبح با هول و ولا بیدارم کرد و چشمامو باز نکرده، محکم بغلم کرد و زد زیر گریه. میگفت خواب دیدم مردی. بابا وقتی احساساتی میشه واقعا بانمکه.
در درجه دوم، طبعا مامانم؟ ولی وقتی فکر میکنم چیزی از جانبش احساس نمیکنم. نمیتونم تصور کنم چجوری برای مردنم ناراحت میشه. نمیدونم..
خواهر و برادر و این داستانا هم که آره. احتمالا دیگه کسی نیست باهاشون بازی کنه پس نبودمو حس میکنن
و بعد فک و فامیل نزدیک یکی دو هفته مرگم رو یادشونه و بعد زندگیشون به روال قبل برمیگرده. حتی خیلی زودتر.
به سایه زیاد فکر میکنم. احتمالا اونم ناراحت میشه. شایدم یه مدت زیادی این اتفاق ازارش بوه و حتی باهام قهر کنه:دی. قطعا وظیفه خطیر خبر دادن به دوستای مجازیمو اون به عهده داره. نمیدونم چجوری قراره از پسش بر بیاد. سخته. 
لیمو مدتهای طولانی یادش میمونه. اما امیدوارم یاد گرفته باشه ازش گذر کنه. دوست ندارم مدتهای طولانی،درگیرش هم باشه.
نهال هم همینطور. ولی تمام امیدم به دعاها و فاتحه ماتحه هاییه که قراره برام بخونه، شاید نجاتم داد:دی.
شماها هم.. یکی دوماه احتمالا. بعدتر شاید تو رول نویسیا، اگه همچنان ازم استفاده شد مونی تو میم/ویدیو ساختن هاش کنار عکسم یه نوار مشکی بزنه:دی.
اما توی زندگیم، من توی زندگیم دوره های مختلفی رو تجربه کردم. افسردگی مطلق، نزدیک به خودکشی، سرخوشی محض، مرکز توجه بودن، گوشه گیر شدن، بالا بودن و پایین بودن. در نهایت، حالا در مرحله امید مُردَم.
فک میکنم این روزها بیشتر از هر وقت دیگه ای به اینده و خودم امیدوارم. دارم تلاشمو میکنم چیزی که میخام رو بدست بیارم و صادقانه، احساس میکنم رسیدن بهش غیرممکن نیست، فقط اگه بخوام. و خیلی مزخرفه که تو این دوره نسبتا خوبم مردم. ولی دوباره، گلچین روزگار عجب خوش سلیقه است.
سعی کردم ادم خوبی باشم. همه همینکارو میکنن. اما زمانهایی بوده که اشتباهاتی هم کردم و جدا، امیدوارم بابتشون بخشیده بشم. یه ذره خودمو ایگنور میکردم، احساس میکنم روحم تو جهان بعدی میتونه بره و ازم شکایت کنه. و شدیدا خاستار اینم که هادس برام تخفیف قایل بشه. بهرحال ما باهم نسبت خونی داریم،بابا.
بعنوان آخرین حرفی که یه آدم قراره بعد 15 سال زندگی بزنه، خودتو در آغوش بکش. با آغوشت از خودت محافطت کن و در عین حال فراموش نکن حتی تغییر ریتم نفسهای تو در آینده ات موثره پس سعی کن بهترین کار ممکن رو انجام بدی، و حواست به تاثیری که روی دنیا و زندگی آدمها میزاری باشه. اره خیلی روانشناسانه و کلیشه ای شد اما فکر کردم گفتنش لازمه. خب، تا زمان مرگتون و دیدار دوباره، بدرود؟
__
نوشتنش.. بانمک بود. دوسش داشتم. ممنون از کسایی که دعوتم کردن. آیلین و مونی، اگه اشتباه نکنم. منم دعوت میکنم از: سینیور(محض رضای خدا علائم حیاتی نشون بده)، موچی، هلن، کیدو و یومیکو. (اگه هنوز به اینجا سر میزنه)
و سوال آخر چالش.. با چه چیزایی یاد من میفتین؟