هفت و سه دقیقه صبحه. عصبانیم. خشم درونی داره منو میبلعه. درد دارم. پهلوم درد میکنه و استخونامم همینطور. بقیه خیال میکنن دروغ میگم. همه زندگیم راجبم از این فکرا کردن. باهاش لج افتادم. نمیدونم بزرگترین دشمنمه، یا بهتریم دوست. ولی عصبانیم از دستش. خیلی زیاد.
از خودم متنفرم. تموم مدت سعی میکردم خودمو دوست داشته باشم. اما حالا باید اعتراف کنم که نفرتم نسبت به خودم ته نداره. خیلی سر در گمم. عذاب وجدان داره خفه م میکنه. انقدر که منتهی به نفرت شده.
به هیچکس راجبش نگفتم. اما خودم دارم از درون جویده میشم. مامان مثل همیشه هیچ تلاشی برای درک کردن طرف مقابل نمیکنه. معتقده باید اجتماعی تر بشم. "دوست" پیدا کنم. و مثل خودش، جسور و شجاع باشم.
و من میترسم. ترس، این روزا یقه مو گرفته و ول نمیکنه. کابوسهای شبانه،عذاب وجدان ممتد، خاطرات ازار دهنده، همه اینا دیگه شده بخشی از وجودم. اما بهشون عادت کردم؟ هرگز.
مردم، فکر میکنن منزوی ام. افسردم. حتی عده زیادیشون، خیال میکنن لالم. انقدر که وقتی بالاخره میخوام حرفی بزنم،هاج و واج نگام میکنن و با انگشت نشونم میدن.
مردم، فکر میکنن تنها هنرم درس خوندنه. البته، خانواده خودمم همینطور. فکر میکنن چون نمره هام خوبه، پس استرسی بابت مدرسه رفتن ندارم. اشتباه فکر میکنن. من یه ترسوام که مدرسه ازارم میده. خاطرات مزخرف مدرسه قبلی،روحمو داغوون کرده.
شاید مامان راست میگه. شاید انزوا طلبیم بیش از حد شده و رسما یه افسرده به حساب میام. نمیدونم کدوم درسته اما میدونم راه حل هیچ کدوم، سرکوفت زدن و مقایسه مداوم نیست.
ساعت هفت و  چهارده دقیقه ست. مامان دیشب مجبورم کرد برم مدرسه. گریه کردم، التماس کردم، گفتم منو نفرست اونجا. گفتم اونجا اذیت میشم. گفتم درد دارم سر کلاسا. پهلوم،استخونام و جدیدا گلوم درد میکنه. اما فقط گفت میری، چون داری زیادی منزوی میشی. همین.
نپرسید چرا نمیخوام برم، یا چی ازارم میده. همیشه سطحی فکر میکنه. همیشه.
باید برم. دیرم شده.