- aramm 0_0
- سه شنبه ۲۹ مهر ۹۹
من عاشق دفترهای جدیدم. دفترهای سفیدی که هیچ تاریخچهای با خودشون حمل نمیکنن و آینده کاملا قابل تغییری در پیش دارن. این مدتی که اینجا مینوشتم، زیر آب زندگی میکردم و سعی میکردم امواج رو آروم نگه دارم چیزهای زیادی رو تجربه کردم. با آدمهای زیادی آشنا شدم و داستانها و لبخندهای جدیدی رو لمس کردم. با همهی اینا اما دیگه احساس سنخیتی با این دفتر ندارم. مثل این میمونه که دفتر خاطراتم تموم شده باشه، هرچیزی که اینجا ثبت شده دیگه همراهم نیست، بلکه یه جایی تو قدیما جا مونده. هنوز جنون نوشتن دارم و این مدت جاهای مختلفی تخلیهش کردم. نمیخوام بگم هیچ جا بیان نشد اما هیچ جا این احساس رو بهم نداد. من آدم شکنندهتری شدم که دارم به کلمات چنگ میزنم. دیگه داستان نمینویسم و دیگه سعی نمیکنم اثر خاصی خلق کنم، همهی کلماتم در راه ابراز احساسم و بیان صداهای تو سرم فدا میشن. همهی اینا رو گفتم که بگم اگه هنوزم دوست دارین این کلمات رو دنبال کنید من از این به بعد اینجا مینویسم:
https://liberation.blog.ir/
و هیچ نمیدونم قراره چی به سر اینجا بیاد. و هیچ نمیدونم چی به سر خودم اومده.
و استلا، آرتمیس سمر و مونی عزیزم، وقتی که میپرسیدین کی دوباره مینویسی و همهی اینا، همهشون خیلی برام ارزشمند بود.
به بابا نگفتم اگرچه به قول شما هنوز جوونم و مسیرم طولانیه و وقت زیاده، اما نگرانم که مثل همیشه فرصت از دست بدم و عقب بیفتم از آدمهای همهدف و رویا. آدمهایی با رویاهایی شبیه من که مسیرشونو از همین حالا و نوجوونی پیدا کردن و د بدو! دارن میدون و من هم اگر چه منفعل نیستم، اما بهنظر میرسه همین که نمیدوم خودش به نحوی شکسته. اینهارو نگفتم اما بابا خودش جواب داد که تو میتونی مسیری رو طی کنی و دست هاتوپر توشه کنی و چیزای مفیدی که تو اون مسیر هست رو هم با خودت همراه کنی و قدم به قدم بهش اضافه کنی و چیزی رو هم از دست ندی، میتونی تو همین مسیر بدووی و چیزای بهدرد بخور اطرافت رو نبینی و چیزایی که از قبل همراهت بوده هم بریزه اینور و اونور. بعدش شاید زود به مقصد رسیده باشی اما دستت خالیه و اگه هنوز رویا درونت زنده باشه، مجبور میشی همه این مسیر رو برگردی تا جیزایی که با عجله و عدم تمرکز از دست دادی رو دوباره جمعآوری کنی. (به نحوی، بابا جزء افرادی که به شعار آهسته و پیوسته اعتقاد دارن به شمار میره:دی) بعد ادامه داد بهنظرم بهتره قدم به قدم جلو بری و عمیق بشی و رشد کنی و دستهات رو پر کنی تا اینکه با عجله و سرسری و بدون تمرکز کار کردن، خودتو ناامید کنی.
خب من هنوزم نگرانم که عقب بیفتم و فرصت از دست بدم و همه اینها، اما ازطرفی هم، با دست و فکر خالی فقط فرصت هارو چنگ زدن هم نوعی از دست دادن فرصت بهشمار میاد. پس فکر کنم من این رو دوست دارم، آهسته و پیوسته، اما با طراوت و رو به رشد قدم برداشتن رو. چونکه نمیخوام دوباره این مسیر رو برگردم.
***
دیگه شب ها رو با تماشای arcane به خواب نمیرم،این چندشب خیلی بهم چسبیده بود. در عوض به پاودر فکر میکنم، پاودری که با بند بند وجودم درکش میکردم. این طبیعیه که مردم اغلب شیفته جینکس بشن. با اینحال، جوری که شخصیت پاودر شکافهای روحم رو لمس کرد، جینکس یا وای هیچ وقت اینکار رو نکردن. از جینکس میترسیدم. میدونستم پاودر درونم هنوز داره در مقابل جینکس شدن مقاومت میکنه و دیدن جینکسی که سراسر آسیب ترمیمنشدست، باعث میشد همزمان بخوام افسار پاودر رو رها کنم تا بتونه احساساتش رو به شیوه جینکس بروز بده و بخوام که چشمهاش رو بگیرم تا جینکس رو نبینه، چون اون نباید احساسات منفیش رو با جنون و تاریکی تخلیه کنه، چونکه بعد از اون برگشتن به گذشته سخت میشه…
شاید بعدتر، بیشتر راجبش نوشتم. کی میدونه
***
آقای شبه چارلی چاپلین امروز انقدر در جلسه نشریه صحبت کرد که دوستان پیشنهاد دادند میوتش کنند. آقای شبه نابغه چنان حرفهای و هوشمندانه حرف میزد، که بارها شک کردم آیا واقعا همسن من است؟ خانم بیحق رای چنان در سکوت خودش غرق بود، که شک کردم شاید بیحق رای نیست، بلکه کلا بیزبان است. خانم فقطصوتی جوری با ارامش اعلام کردند خستهشدند و حرفهایمان دارد خواب به چشمانش میآورد، که نتواتستم جلوی نیشخند تحسین برانگیرم را بگیرم، آقای بهاندادید آنقدر کم گوی و گزیده گوی بازی در میآوردند، که هنوز مشتاقم بیشتر اظهار فضل هایشان را ببینم و بشنوم. آقای اسمشرایادمنیست هم البته، در این جلسه افتاده بود روی دور درست گویی و هی مجبورم میکرد سر تایید تکان دهم که به نوبه خودش، برای ادمی مثل من تحسین برانگیز است. باقی اقایان و خانم ها نیز، امروز هی درخشیدند و نورشان هنوز ذهنم را روشن نگهداشته و دیوانه وار، انتظار محفل "درخشش ؟ " بعدی را میکشم، و بیاندازه امیدوارم که این درخشش بتواند کمی، روزهایم را روشن تر کند.
***
پنج شش ساعت پیش با مدرسه کمی گلاویز شدم. بهشان گفتم اینکه ادم را قبل از ورود به جلسه برای پیدا کردن تقلب چک کنند بیادبی محض است و اگر قرار است دانشاموز احترام شمارا نگه دارد شما دو برابر بیشتر موظفید اینکار را بکنید. چونکه من میتوانم به بهانه نوحوانی و سبک سری و نفهمی های طبیعی اتش بسوزانم و اتفاقا میل و اشتیاقش در من کم هم نیست، اما مراعات میکنم چون به قول بابا، همانطور که من توقع دارم رفتار آدمها بهم امنیت بدهند، باید با رفتارم امنیت ذهنی و جسمی ادمها را هم تضمین کنم. این کاملا واضح است که به اندازه من انها نیز موظفند به شعور دانش اموز احترام بگذارند، به من ربطی ندارد اگر نمیتوانند جلوی شکاکیهایشان را بگیرند
اخرش هم استینهایم را محکم از دست مراقب کشیدم بیرون و رفتم و پشت میزم نشستم، مردم باید بدانند که کمی با مراعات و اعتماد باهم رفتار کردن، لزوما قرار نیست آنهارا دچار شکست کند
گریه میکنم چونکه هیچ دلیلی برای اینکه اینکار را نکنم وجود ندارد و گریه میکنم چونکه انگار هیچ کار مفید دیگری برای انجام دادن وجود ندارد و گریه میکنم چونکه پر از سیاهیام. من آدمهای سیاه و سفید را دوست دارم، ادم های خاکستری را هم، اما وقتی میگویم گریه میکنم چونکه پر از سیاهیام معنیاش دقیقا این است که پر از سیاهیام، بیهیچ نور و روشنایی. اصلا آدمهای تاریک باید گریه کنند، باید گریه کنند تا شاید_ با عینک خوشبینی و فقط رحمانیت بین_ قطره های داغ اشک هاشان بیفتد روی روح غبار گرفته و نخنما شدهشان، و بعد باید امیدوار بود که بتوان ننگ غیر ممکن و احمقانه بودن انیمیشن های دیزنی را، با تعریف قصه آدمیزاد روح چردهای که اشک هایش موجب نجاتش شدند، برطرف کرد.
کاملا به یک آدم دیوانه تبدیل شدهام. درحالی که دارم قهقهه میزنم ناگهان احساس تهی بودن میکنم و پشتم را به همه ادمها میکنم و دیوانهوار، مثل یک پدر مرده گریه میکنم. دارم با آدمهای دوست و قدیمی تجدید خاطره میکنم و حسابی خوشم که یکدفعه یکی دم گوشم فریاد میزند: تو متعلق به این جمع نیستی، و من مسخ شده و بیهیچ عقلانیتی، از گروه خارج میشوم و تک تک آن ادمها را بلاک میکنم و بعدا، همه چیز را به حالت عادی برمیگردانم و دیگران هم انگار که برایشان عادی شده باشد، در سکوت محض جنونم را یاری میکنند. صبح ها که چشم باز میکنم با نفرتی زبانه کشیده از اعماق وجودم نسبت به هر وجود و موجودی اعلام نفرت میکنم و یک ساعت بعد درحالی که هنوز در رختخوابم از خودم بابت اعلام نفرتم به دنیا متنفر میشوم. سعی میکنم بنویسم و سه خط نشده کاغذ را جوری مچاله میکنم که هیچ بنی بشری نمیتواند حدس بزند این شی جویده شده زمانی کاغذ بوده. به این فکر میکنم که هنوز باید زندگی کنم چونکه آدمهایی وجود دارند که دوستشان دارم و دوستم دارند و یک دقیقه بعد، در مییابم که هیچ اثری از محبت و عشق و دوست داشتن در وجودم نیست و اگر به من بود تک تک آنهایی که میشناسم را در یک جعبه بزرگ جمع میکردم و پرتشان میکردم به دورترین نقطه جهان که دیگر نه من چشمم بهشان بیفتد و نه آنها مجبور شوند مرا تحمل کنند.
میبنید؟ حالا هم برای بار صدو بیست هزارم،دوباره نتوانستم یک پایان مناسب پیدا کنم که البته استثنائا، محکم مچ خودم را گرفتم و اجازه ندادم دوباره هرچه نوشته را پاک کند، چونکه نمیخواهم مردم اقیانوس گمان کنند مردهام. اگر چه شاید هم همین است.
معلم داره درس میده،
_پس مغالطه ابهام در مرجع ضمیر وقتی به کار میره که مشخص نباشه مقصود از ضمیر توی جمله کی یا چیه.
سرمو روی کلاسورم خم میکنم تا جزوه رو کامل کنم، یه دفعه صداب خنده و صحبت کلاس عقبی حواسمو پرت میکنه، حالا خنده خودشون تموم شده و معلم خندش بند نمیاد، این صدا آشناست، دیوونه وار اشناست،بدنم سست میشه و تادام، من پرت شدم به چهار سال پیش و خنده هایی که شیفته شنیدنشون بودم. اون ادم برای من بیشتر از صرفا یک معلم بود. من میپرستیدمش و اگه بهم میگفت مرگ موش بخورم انجامش میدادم. به قول لی جی آن انگار تازه اولین بار بود که آدم میدیدم:) و برای یه بچه کلاس شیشمی این یه چیز دور از انتظار نبود، خیلی زودتر شیفته میشدم و خیلی زودتر وابسته. و کاملا به خاطر دارم با چه پشتکاری سعی میکردم تاییدش رو بگیرم و رضایتش رو جلب کنم. در نهایت، با وجود اینکه دیگه همه میدونستن نزدیک تر از دبیر و شاگردیم، من یه نقطه کور از ذهنم این حقیقت که به دلایلی همیشه یک نفر واحد بوده که براش پرفکت تر و رضایت بخش تر از من بوده رو دفن کرده بودم. و من تمام مدتی که انتخاب دوم بودن و ناکافی بودنم کوبیده میشد به صورتم رو به یاد دارم و هرچقدر کوفتی، اما مدت زیادی به تلاشهای بی سرانجام ادامه دادم. بعدتر که رابطم با اون انتخاب اوله، با اونی که همیشه و به اسونی ازم جلوتر بود بهم خورد، من کنار گذاشته شدم. متوجهی؟ من کنار گذاشته شدم فقط چون دیگه باهاش دوست صمیمی نبودم. به زبون ساده تر، من رو بعنوان من نپذیرفته بود، چیزی که من رو موجه و مقبول میکرد دوستی با کسی بود که به شدت براش مقبول بود. من اصلا جزو انتخاب هاش نبودم چه برسه به انتخاب دوم بودن.و من اسیب زیادی دیدم، اسطوره ای که میپرستیدمش رهام کرد، و علاوه بر اون تو اون بازه زمانی، تقریبا تمام دنیا.با اینحال اون هنوزم اولین ادمیه که دیدم. بینظیر ترین و حسرت امیز ترین.
_ حواست کجاست بچه جون؟... داری گریه میکنی؟
بینیمو بالا میکشم و ماسکم رو بالاتر،
+نه خانم، شما نمیدونین یازدهم الان با کدوم معلم کلاس داره؟
_ با خانوم فلان
شونه هام یهو میفته و یه نفس عمیق میکشم. این اسم ناآشناست. هرچقدر که صداش اشناست این اسم نااشناست..
+میتونم برم صورتمو بشورم؟
من همه عمرم یه والکری بودم. دزدیدن روح شجاعان، خدمتگزاری به اودین و بالا بردن آمار والهالا. اما گاهی میخواستم فقط یه فانی باشم. بی هیچ قدرتی، حتی بدم نمیومد اگه نیمه خدا هم نمیبودم، فقط یه فانی که به رویاها ایمان داره. میدونی مگنس؟ زندگی کردن توی افسانه ها خوبه. گاهی به ثور بابت ماجرای لباس عروسش میخندیم و انگار نه انگار مال قرن ها پیش بوده. و انگار نه انگار که اون ثوره، ایزد محبوب وایکینگ ها و خدای رعد. گاهی لوکی رو میبینیم که علی رغم همه شرارت های تاریخیش وقتی میشنوه مرض قند اودین شدید شده یه مقدار نه چندان کمی از آشپزخونه شکر میدزده و بعد این همه سال همه میدونیم این نوعی ابراز نگرانیه. نیازی نیست برای دیدن نیمه خدایان ساعت ها تصورشون کنیم و با روشای چرت و پرت سعی کنیم انتقال ذهن یا همچین چیزی داسته باشیم، چون اون رویا واقعیت ماست اما مسئه دقیقا همینجاست مگنس.
واقعیات گاهی ازار دهندن و میدونی؟ مهم نیست واقعیت موجود تو چی باشه، یه داستان افسانه ای، یا یه روتین کسل کننده و همیشگی، همینکه از نزدیک لمسش کنی دیگه جادوشو از دست داده.
برای همینه که فانی ها رویا دارن. احتمالا تو میتونی بفهمی چی میگم.. رویای دیدار، رویای سعادت، رویای ثروت، رویای قدرت، انگار فراتر از یه رویا، مثه یه نوع سوخت باعث میشن انسان ادامه بده. مهم نیست دست یافتنی باشه یا نه در هر صورت قلبت رو روشن میکنه و اگه بهش برسی، میبینی که بازم عاجزانه دنبال رویای جدیدن، میدونی چرا نیمه خدا؟ چون حالا رویای قبلی به واقعیت تبدیل شده و حالا جادوش رو از دست داده. اره احمقانست اما به عنوان کسی که داره جادو رو زندگی میکنه، باید بگم که به جادو نیاز دارم. به خیالی که جزئی از واقعیتم نباشه نیاز دارم. به رویا مگنس، به رویا..
البته اینو از خیلی وقت پیش داشتم، اما حالا که چالشش اومده و اینا، اینم از زاویه دید هابل، درست همون روز و همون سالی که به دنیا اومدمD:
+عشق کتاب، آرتمیس(هرزمان که برگشتی) و هلن، شرکت کنین لطفا*-*
شروع چالش از اینجا
من امیدی نداشتم. سرم را روی دست هایم گداشته بودم و به مامان که با اعتماد بنفس منتظر شنیدن نام من بود میگفتم بیخودی خودت را معطل نکن، اینترنت را هم میتوانی قطع کنی و بروی. اگر جزء آن 6 نفر شایسته تقدیر نبودم، حالا که اسم 7_8 نفر از 10 نفر برنده نهایی را گفتند عمرا دیگر شانسی داشته باشم. دست های یخ زده و سردم را در هم پیچیدم و چشمانم را بستم. داشتم تصور میکردم انهایی که نامشان را خواندند و برچسب برگزیده پشت اسمشان خورده چه حال خوبی دارند که یکهو نام اشنایی را شنیدم. اسم خودم بود. من بودم، من بودم با همه ناامیدی ام. دو ثانیه هنگ از اسم شنیده شده به مامان زل زدم و بعد، بعد ماه ها یک جیغ بنفش از ته دل و بالا پایین پریدن ها و داد زدن:یس یس یسسسس!
اینکه موقع شنیدن اسمم روی پله ها نشسته بودم و بعد که خواستم خبر را به گوش دیگران برسانم دو سه پله ای سقوط کردم بماند، خدا میداند سیم های انتقال احساساتم چه بلایی سرشان امده بود که وسط شلنگ و تخته انداختن هایم و جیغ کشیدن های ممتدم یکهو لرزیدم و روی زمین افتادم و مثل یک داغ دیده گریه ام گرفت. طفلکی دیگران که تا همین چند دقیقه پیش جلوی دهنم را گرفته بودند تا در برابر در و همسایه حقظ ابرو کنند و من هم همینطور جفتک اندازان سعی در رهایی داشتم، اما حالا با لرزیدن و گریه کردن های دیوانه وارم درست وسط گل فرش مواجه بودند.
من تا پیش از این هیچ درکی از اشک شادی نداشتم اما از زمانی که این اختلال در بروز احساساتم پیش امده دیگر میتوانم با اطمینان بگویم خوش به حال انهایی که زیاد از این اشک ها میریزند.
ورد را باز کردم که مثل قبل ترها بنویسم تا آرام تر شوم؛ کلمات فرار کردند، فقط نوشتم شاید هم از اثرات پسا کرونا است. ورد را بستم.
من یک ادم ناسالم هستم. همانطور که در عنوان اشاره کردم؛ من یک ادم ناسالم هستم. همین که جمله من یک ادم ناسالم هستم را در دو خط چهار بار گفته ام اولین دلیل است. اما نکته که منجر به این کشف عظیم شد این نبود، من یک ادم ناسالم هستم چونکه یک حسود خاموش هستم. حسود ها انواع مختلفی دارند برای مثال توجه کنید، یک خانمی که همسرش از دستپخت مادرش تعریف میکند و او عربده ای بر سرش میکشد و در را تق به هم میکوبد و صبر میکند تا شوهرش بیاید منت کشی. یک خانم دیگر که همین سناریو برایش تکرار شده میرود کلاس اشپزی تا دستپختش بهتر شود و دیگر این اتفاقات تلخ را تجربه نکند؛ این خانم در دسته حسود های سالم قرار میگیرد. خانم دیگری که دوباره عه! همین سناریو برایش تکرار شده کینه میکند و سرکوب میکند و در یک فرصت مناسب میگذارد میرود و دیگر هم بر نمیگردد. اما حسود های ناسالم ناسالم اند اعزه. اگر دوست صمیمیشان برایش از دوست خیلی خفن و کیوت جدیدش بگوید تایپ میکند ای وای!! چه بانمک! هاها! من هم دارد ازش خوشم میاید! و از پشت صفحه گوشی چهره اش در هم رفته و با دل و روده در هم پیچیده میخواهد دست دوستش را بگیرید و رویش برچسبMINE بزند و پشت سرش قایمش کند. اما چون یک حسود ناسالم است مثل ادم متمدن های با فرهنگ رفتار میکند و بعدتر که دوستش خواست او را با دوست جدیدش اشنا کند با همان لبخند مضحک سر تکان میدهد و جلو میرود. بعد میبیند که بقیه نشسته اند دور ادم جدید و هی به به چه چه چه کمالاتی. دارد شبیه ک درام تینجری میشود ولی شما دوربینتان را زوم کنید روی حسود ناسالم؛ نه این سناریوی درپیتی نویسنده. داشتم میگفتم که بعد حسود ناسالم هی بیشتر پوست لبش را میجود و در خود فرو میرود و انگار که یک سیاه چاله در ائورت های قلبش جریان دارد. حسود ناسالم علت های دیگری هم برای ناسالم بودن دارد برای مثال؛ حسودی یک رفتار ناسالم است که وقتی حسودی ناسالم شود یک ناسالم دوبل است که ما به اختصار و برای اهمیت دادن به ارایه های ادبی ان را حسود ناسالم خطاب میکنیم و امیدواریم شنونده عاقل باشد. رشته کلام از دستم در نرود؛ ادم ناسالم ویژگی های ناسالم تری هم دارد و اگر دقت کنید من در یکی دو خط اول چهار بار تاکید کردم که یک ادم ناسالم هستم نه تنها یک حسودناسالم.
از دیگر ویژگی های این پدیده ها میتوان به این اشاره کرد که هرچه حس عمیق تر دوری بیشتر. اجازه بدهید یک مثال ملموس بزنم، اجازه هم ندهید من یک مثال ملموس میزنم چون بهرحال این متن من است و من نویسنده و خدای این کلماتم و خداها هرکار دلشان بخواهد میکنند. مثال ملموس: من یک کراش دارم؛ همه صفحات مجازی اش را به صد روش پشم ریزان پیدا و با اکانت های فیک دنبال کرده ام و تک تک پیام ها و تکه کلام ها عادات سلایق و مدل ذهنی اش را مثل یک الگوریتم در ذهنم ترسیم و حفظ کرده ام اما وقتی دوستم میپرسد تا حالا باهاش حرف زده ای؟ من لبخند ژکوندی ضمیمه پاسخ منفیم میکنم و تایید میکنم که لااقل در صد سال اینده هم این اتفاق قرار نیست بیفتد. ببینید این رفتار ممکن است خیلی جالب و فان بنظر برسد اما برای ناسالم مبتلا به این مشکل یک معضل جدی محسوب میشود و در مسائلی عمیق تر از کراش بازی و فلان یک نمود کوفتی و مزخرف پیدا میکند.
بعدتر ها اگر حوصله ام یاری کرد بازهم از ویژگی های ناسالم ها میگویم و ممکن است نگویم چون یک خدایم و بعضی موقع ها خوشم میاید افریده هایم را نصفه ول کنم. مثل سالها قبل که پسرعمویم بالاخانه اشرف مخلوقاتش را نصفه ول کرد؛ خدا بودن اینجوری است دیگر.
+مزاح کردم؛ اگر قرار باشد خرده بگیربد به شما خواهم گفت حرف هایم عین حقیقت بوده و شاهد از غیب رسیده.
++دوسان میگفت من زبان برنامه نویسی را بیشتر از زبان ادمیزاد ها دوست دارم و بعد به این فکر کردم که باید زبانی را که بیشتر از زبان ادمیزاد ها دوست دارم پیدا کنم.
بعدا نوشت: به این فکر کردم که لوسیدا اولین نفری است که این قاعده را شکسته؛ هرچند نصفه نیمه. لوسیدا میتوانی بعد از مرگم رکوردت را در گینس ثبت کنی.
+++نوشتنم نمی آید اما دلم برم ای اقیانوسم تنگ شده بود پس لگدی به قوه اراجیف گویی ام زدم و حالا اینجاام.
++++احتمالا از کنکور 1401 بیشتر از کنکور خودم متنفرم. استلا و خیلی های دیگر پشت میله هایش اند.
+++++فقط نظر من این است که ستاره های سینیور نورش همه بزهس سرا را روشن کرده یا شماهم؟!