۲ مطلب در آذر ۱۴۰۰ ثبت شده است

گریه می‌کنم چون‌که می‌خواهم ننگی از نام دیزنی بردارم

 

گریه می‌کنم چون‌که هیچ دلیلی برای اینکه اینکار را نکنم وجود ندارد و گریه می‌کنم چون‌که انگار هیچ کار مفید دیگری برای انجام دادن وجود ندارد و گریه می‌کنم چون‌که پر از سیاهی‌ام. من آدم‌های سیاه و سفید را دوست دارم، ادم های خاکستری را هم، اما وقتی میگویم گریه می‌کنم چونکه پر از سیاهی‌ام معنی‌اش دقیقا این است که پر از سیاهی‌ام، بی‌هیچ نور و روشنایی. اصلا آدم‌های تاریک باید گریه کنند، باید گریه کنند تا شاید_ با عینک خوش‌بینی و فقط رحمانیت بین_ قطره های داغ اشک هاشان بیفتد روی روح غبار گرفته و نخ‌نما شده‌شان، و بعد  باید امیدوار بود که بتوان ننگ غیر ممکن و احمقانه بودن انیمیشن های دیزنی را، با تعریف قصه آدمیزاد روح چرده‌ای‌‌ که اشک هایش موجب نجاتش ‌شدند، برطرف کرد.

  • ۱۷
  • نظرات [ ۵ ]
    • aramm 0_0
    • سه شنبه ۳۰ آذر ۰۰

    بدون عنوان

    کاملا به یک آدم دیوانه تبدیل شده‌ام. درحالی که دارم قهقهه میزنم ناگهان احساس تهی بودن میکنم و پشتم را به همه ادمها می‌کنم و دیوانه‌‌وار، مثل یک پدر مرده گریه می‌کنم. دارم با آدمهای دوست و قدیمی تجدید خاطره می‌کنم و حسابی خوشم که یک‌دفعه یکی دم گوشم فریاد می‌زند: تو متعلق به این جمع نیستی، و من مسخ شده و بی‌هیچ عقلانیتی، از گروه خارج میشوم و تک تک آن ادمها را بلاک میکنم و بعدا، همه چیز را به حالت عادی برمیگردانم و دیگران هم انگار که برایشان عادی شده باشد، در سکوت محض جنونم را یاری میکنند. صبح ها که چشم باز می‌کنم با نفرتی زبانه کشیده از اعماق وجودم نسبت به هر وجود و موجودی اعلام نفرت می‌کنم و یک ساعت بعد درحالی که هنوز در رخت‌خوابم از خودم بابت اعلام نفرتم به دنیا متنفر می‌شوم. سعی میکنم بنویسم و سه خط نشده کاغذ را جوری مچاله میکنم که هیچ بنی بشری نمی‌تواند حدس بزند این شی جویده شده زمانی کاغذ بوده. به این فکر می‌کنم که هنوز باید زندگی کنم چون‌که آدم‌هایی وجود دارند که دوستشان دارم و دوستم دارند و یک دقیقه بعد، در می‌یابم که هیچ اثری از محبت و عشق و دوست داشتن در وجودم نیست و اگر به من بود تک تک آنهایی که میشناسم را در یک جعبه بزرگ جمع می‌کردم و پرتشان می‌کردم به دورترین نقطه جهان که دیگر نه من چشمم به‌شان بیفتد و نه آنها مجبور شوند مرا تحمل کنند.

    میبنید؟ حالا هم برای بار صدو بیست هزارم،دوباره نتوانستم یک پایان مناسب پیدا کنم که البته استثنائا، محکم مچ خودم را گرفتم و اجازه ندادم دوباره هرچه نوشته را پاک کند، چونکه نمیخواهم مردم اقیانوس گمان کنند مرده‌ام. اگر چه شاید هم همین است.

  • ۱۷
  • نظرات [ ۶ ]
    • aramm 0_0
    • دوشنبه ۲۹ آذر ۰۰
    چه رنجی می‌کشد آن کس که "انسان" است و از احساس سرشار است..