مردم فکر میکنن بی اهمیته، و دوستات میگن درکت میکنن، اما به قول امیلی، عزیزم دیگران هرچقدرم بگن درکت میکنن درنهایت میزان تخیل و همزاد پنداریشونه که میره بالا و بالا تر.
این تو بودی که تجربه اش کردی و از پسش براومدی، و فقط تویی که میتونی اونطور که شایسته است برای خودت سوگواری کنی، تحسین کنی یا افتخار. اجازه نده متغیر های احساست به دنیای بیرون و آدمهای بیرون وابسته باشه چون تاابد حس درک نشدن داری و میدونی، 52 عدد خوبی برای هرتز نیست.



اینو چند روز پیش نوشته بودم اما هنوزم احساس میکنم راجب این مسئله که الان مدتهاست داره ازارم میده چیزی برای گفتن دارم. هنوزم حس میکنم خلا تو قلبم داره بزرگ تر و بزرگ تر میشه. هنوزم احساس میکنم قلبم بدون اینکه بهم خبر بده مدتها برای چیزی گریه میکنه و بعد، تنها چیزی که من راجب اون موضوع احساس میکنم سنگینی و سیاهی یه نقطه مبهم سمت چپ سینه امه. هنوزم حس میکنم خیلی بهتر میشد اگه مردم، واقعا میتونستن درک کنن. و جدا نمیدونم قراره چجوری همه موضوعاتی که قلبم براشون سوگواری کرده رو تاابد با خودم حمل کنم بدون اینکه به کسی بگم. گفتن همیشه آسونش میکنه، خیلی وقتا هم مهم نیست اصلا کسی درک میکنه یا نه. همینوه از ذهن کوفتیت بره بیرون و به دنیای بیرون راه باز کنه حس میکنی همه چیز یکم بهتر شده. اما من میدونم الان بحث خوب، خوب تر و بد نیست. الان گزینه روی نیزم فقط بدتره. اگه دهن باز کنم و هرچیزی که اذیتم میکرده رو بگم، حای چهره های پوکر هم نصیبم نمیشه. فقط آدمهایی که میخندن و میگن هی، همش همین؟ اینکه خیلی احمقانست رفیق، نصیبم میشه. و من نمیتونم بگم اره احمق، همش همین. همش همینه ولی توی کودن نمیتونی بفهمی همین چجوری داره مثه یه دمنتور از روحم تغذیه میکنه. و خب شاید همش همین باشه، شایدم نه. کی میدونه؟ و اصلا مگه مهمه؟ هرجی که هست، اگه لایه های پنهان داشته باشه یا نداشته باشه، بازم داره اذیتم میکنه. بازم باعث میشه حس کنم قراره حیلی زودتر از موعد هادس رو ملاقات کنم. و بازم احمقایی مثه تو، زل میزنن تو چشمام و میگن قراره از اینا بدترش سرت بیاد، انقدر ضعیف نباش.
ضعف؟ میخوای بگی باید دستانو باز کنم و دائم سیاهی های بیشتری جذب کنم تا ضعیف نباشم؟ دلم نمیخواد انجامش بدم. فقط دلم میخواد برم تو یه خلا. جایی که نه تو منو بشناسی و نه من تورو. نه من هیچکس رو. این روزا آدما برام مهم نیستن. و حتی خودمم برای خودم مهم نیستم. نمیتونم همه این اتفاقاتو هضم کنم. و نمیتونم به اشتراک بزارمشون. حتی جدیدا نمیتونم ازشون فرار کنم. میشنوی تیام؟ همیشه به تو، به خودم و به همه میگفتم ایگنور کن، نادیده بگیر، به کتف چپت پسر. اما حالا انگار تمام چیزایی که ایگنور کردم یه دیوار بلندو تشکیل دادن و منم روبروش ایستادم. برای ادامه دادن باید ازش رد بشم اما حتی میترسم بهش نگاه کنم. سر خودمو گول میزنم"چیزی نیست، تموم میشه"  "تو تنها نیستی، فقط ازشون کمک بخواه"  "نترس، بدتر از ایناشم سرت اومده" اما چرا نمیتونم هیچکدومو باور کنم؟ اونقدر بیشرف شدم که حتی نمیتونم نگرانی های دیگرانو باور کنم. اگه هم نگرانیی باشه، یه صدای نحس تو سرم میگه اگه متوجه موقعیتت بشن یا همین روزا جایگزینت میکنن، یا تحمل. البته اگه خیلی وقت نباشه که جایگزینم کردن و متوجه نشدم. من گم شدم، گیجم و خستم. تو اغوشتو برام باز کردی اما حتی به اغوش تو هم اعتماد ندارم. فقط خنحرمو سمت عزیزانم گرفتم و منتظرم بهم ضربه بزنن تا دفاع کنم. منتظرم اتفاق بده بیفته تا شکه نشم. خیلی احمقانست.. لااقل آغوشتو ببند، نزار از خودم بیشتر بدم بیاد.